رمان وارث دل پارت ۱۵۰

4.1
(15)

 

 

 

_هیچی مادر جون گفتم که

با نیشخند بهش نگاه کردم ولی مادر جون دست بردار نبود

خودش رو کشید جلو و با اخم های در هم ورهم به بهم نگاه کرد

_از اتفاقی که برای ماهرخ افتاده خوشحال شدی اره ؟؟

ریلکس شده پلکی زدم : نه مادر جون

اون رفته به رحمت خدا من چرا باید از مرگ این ادم ناراحت باشم!؟مگه مغز خر خوردم!؟

 

خودش رو کشید جلو

_اره چون باهاش دشمن بودی از خدات بوده که این بلا سرش بیاد

شونه ای بالا انداختم و گفتم : این بخاطر توهمات مغز شماست وگرنه اصلا اینطور چیزی نیست..

من برم ببخشید

مادر جون خواست حرفی بزنه که منم خودم رو تکون دادم و با قدم های بلند شده حرکت کردم..

 

****

 

مامان وارد اتاقم شد همینکه وارد از جام بلند شدم و با لبخند گفتم : عه سلام مامان خوبی ؟؟

مامان اخم کرده بود و معلوم بود خیلی عصبیه..

_اون پایین این حرکات چی‌ بود از خودت نشون دادی هلنا!؟

با حالت سوالی گفتم : حرکات!؟

کدوم حرکات مامان!؟ من نمی دونم که چی بگم..

_همین خنده ای که روی لب هات بود

 

ابرو هام رو بالا انداختم…

_مگه خندیدن جرمه مامان!؟

_خندیدن جرم نیست اما از مرگ یکی خوشحال شدن جرمه..

تو از مرگ اون خیلی خوشحال شدی

دیدم مامانه کس غریبه ای نیست که بخوام الکی مخفی کاری کنم پس برای همین گفتم

 

_اره مامان خوشحال شدم شما که فراموش نکردین چه بلاهایی سر شما و خانواده امون اورد

دیدی به چهار سال نکشید هان

 

 

 

دیدی خدا جوابش رو داد!؟

این ادم ها باید همینطور بشن مامان ‌.

نباید بهشون بها داد

الان هم ناراحت نباش من چیزی نگفتم مامان..

بنظرم حقش بود..

دلم می خواست اون دهنش رو پاره می کردم..

دخترم رو هیچ وقت اینجوری بزرگ نکرده بودم حالا طوری رفتار می کرد که از مردن یکی خوشحال میشد

خودم رو کشیدم جلو و با دندون هایی که روی هم دیگه ساییده شده بود گفتم : میشه بس کنی هلنا

اصلا به تو چه که دخالت می کنی هان!؟

اصلا به تو چه ربطی داره.

 

همش پشت هم دیگه این ها رو می گفتم که خودم رو کشیدم جلو و با اخم های تو هم اومده بهش نکاه کردم

دلم می خواست دندوناش رو خورد می کردم توی دهنش..

ادم این همه بیشعور!؟

..

با حالت سوالی گفت : مامان!؟

اخم هام رو فرستادم توی هم دیگه

_مامانو زهرمار دیگه تو یکی خیلی پرو شدی ها..

با مکث بهش نگاه کردم

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و خودم رو کشیدم جلو..

_میشه این همه به من نگی چی شده چی نشده!؟ای بابا داری حوصله ام رو سر می بری ها…

اصلا به تو چه من بابات با ماهرخ چکار کردیم اصلا به تو چههههه…

پشت هم می گفت به تو چه که منم با حالت ناباوری بهش نگاه می کردم..

 

 

از صدای دادم ساکت شد که رضایت بخش بهش نگاه کردم

انگشت اشاره ای بهش کردم و گفتم : حواست باشه چه می گی توی مسائلی ام که بهت ربط نداره اصلا دخالت نکن..

اینو گفتم و بعد با قدم های بلند شده حرکت کردم..

 

 

****

کتایون

 

 

صدای داد و بیداد مریم داشت از بالا می اومد فکر کنم مریم داشت باهاش دعوا می کرد

هیچی بهتر از این نمیشد لبخند ریلکسی زدم

و نشستم روی مبل

خدیجه نگران شده از جاش بلند شد با داد گفتم : کجا!؟

از حرکت ایستاد با حالت پر از تعجبی بهش نگاه کردم انگشت اشاره ای کردم و گفتم : کجا!؟

خدیجه از حرکت من تعجب کرد

با چشم های گرد شده گفت : دارم می رم ببینم چخبر شده…

 

_لازم نکرده دعوای مادر دختری خودشون خوب میشن

_اما خانم زشته…

الان وقتش نیست که دعوا کنن باید اروم باشن خانم

مامان سرش رو به چپ و راست تکون داد.‌.

 

 

 

سزار

 

مرگ ماهرخ ضربه ی بزرگی بهم زده بود به طوری که از بابا متنفر شده بودم

بابا رو مقصر مرگ کسی که دوسش داشتم می دونستم واین هیچ وقت فرق نمی کرد

در اتاق باز شد

طبق معمول مامان اومد داخل تنها کسی که می اومد داخل مامان بود

مامان همینکه منو دید با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد

 

_پسرم چرا از جات بلند شدی!؟

بی حس برگشتم سمت مامان..

مامان چهره ی منو که دیده بود از ترس رنگش پرید با دستی که به صورتش زد و گفت : وای پسرم

چرا چشم هات و صورتت این شکلیه ؟؟

_مامان

می خوام از اینجا بریم منو شما

_کجل بریم پسرم!؟

 

نیشخندی زدم

_هرجایی غیر از اینجا نمی تونم محیطی رو که اون مرد هست رو تحمل کنم

اگه اینجا بمونم هم یه بلایی سر خودم

هم یه بلایی سر اون می یارم مامان

چون پدرمه مجبورم این دفعه رو ازش بگذرم مامان

چون پدرمه باید از اینجا بریم

مامان غمگین شد

 

_پسرم تو از همه چیز خبر نداری تو..

می خواست ازش دفاع کنه که اخم پررنگی کردم و دستی گذاشتم روی بینیم…

_هیس مامان ادامه نده….لازم نیست

که ازش دفاع کنی

فقط می خوام از اینجا بریم ولی قبلش باید یه کار نصفه و نیمه رو انجام بدم

 

مامان با حالت سوالی گفت..

 

_چه کاری می خوای انجام بدی!؟

_یه کاری مامان مطمئن باش به پدر بچه ات اسیبی نمی زنم مامان

این ادم فقط پدر رزاست نه من..

 

مامان نفسی بیرون داد : اگه اینجوری می خوای باشه پسرم …

 

 

****

 

نگاهی به مایک کردم..

مایک با حالت سوالی گفت : شما کی هستید اقا!؟

تک خنده ای کردم و گفتم : من پسر رستم هستم..

شناختی حالا!.

_عه خیلی خوشحالم از اشناییتون اقا

چه کاری می تونم براتون بکنم!؟

 

_می خوام یکی رو برام بیاری!!

_کیو!؟

_یکی که خیلی برام عزیزه باید کارت رو تمیز انجام بدی طوری که شک این ادم اصلا سمت ما روونه نشه

 

_چشم اقا شما جون بخواه اسم و ادرس رو بده اقا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x