🍁خزانم باش🍁 پارت بیست و نهم🍁

3.9
(8)

 

تو دلم گفتم:(به درک که نمیخوری)

اما به خاطر گفته مسیح مبنی بر جلب اعتماد خشایار و نزدیک شدن به خشایار،سعی کردم خودم رو طوری جلوه بدم که برای سلامتیش نگرانم اما پیاز داغش رو زیاد نکردم چون که شک برانگیز می‌شد و خشایار با خودش میگفت (دختری که از من فرار کرد چرا حالا نگرانمه)

 

برای همین خونسرد گفتم:

از صبح چیزی نخوردین به خاطر زخمتون ضعیف شدین اگر می خواهید دوباره سرپا بشین پس نباید خودتون رو از خورد و خوراک بندازین

 

یک تای ابروشو بالا انداخت و گفت:

تو که باید از خدات باشه من نتونم سرپا بشم؛ مطمئنم اگه میتونستی خودت منو میکشتی،چی شده که نگران وضعیت من شدی

و عمیق بهم خیره شد و منتظر جواب بود

 

من هم که از قبل انتظار همچین سوالی داشتم قدم به قدم به تختش نزدیک شدم و گفتم :

من در بدترین حالت ممکن هم آرزوی مرگ کسی رو نمی کنم( آره جون خودم )سعی کردم خودم رو مظلوم جلو بدم

: نمیتونم ببینم که آسیبی به کسی برسه، و اینکه نمیتونم به کسی آسیب برسونم چه برسه فکر قتلش باشم

 

یکم از شَک نگاهش رفت فقط یه کوچولو

 

ولی با جمله بعدی که گفتم شَک نگاهش رفت و جاشو به حسی داد که نمیدونستم چیه

:من فقط از تو تنفر دارم؛ به خاطر خراب کردن زندگیم، به خاطره حقیر کردنم،سرمو پایین انداختم به خاطر توجه نکردن به خواسته قلبیم. میدونی تو زندگیم رو از من دزدیدی ؛رویاهامو ،خنده هامو، آزادیم رو.

 

سعی کردم نگاهم رو مثل لحنم صادق نشون بدم و سرم رو آروم بالا اوردم

 

اگر اینها را به من برگردونی دیگه ازت متنفر نیستم ؛میتونی، میتونی بهم برگردونیشون

 

و همزمان سینی رو روی میز کنار تخت گذاشتم تمام مدت خشایار ساکت بود و با نگاهش داشت من رو ذوب میکرد

انقدر نگاهش نافذ بود که داشت سرم به زیر می‌افتاد که با جمله اش گردنم نیمه راه خشک شد و با چشم های درشت شده بهش خیره شدم و گفتم:

چی!؟!؟

 

گفت:

چیز عجیبی که نگفتم ،فقط دستور دادم سوپ رو بهم بدی

 

توقع اینو نداشتم بعد این همه حرافی من

این بود جوابم ،اصلا انگار نه انگار من چیزی گفتم

 

وقتی دید حرکتی نمیکنم با چشم به کاسه سوپ اشاره کرد

 

خودم رو دلداری دادم که این هم یک گام برای نزدیکی من به خشایار هست

 

با دست های عرق کرده سوپ رو که سرد شده بود و برداشتم که خشایار با دست راستش چند ضربه به جای خالی کنارش روی تخت زد و این یعنی بیا اینجا بشین ، ای خدا من از این اتاق بدون قتل و کشتار برم .

 

نشستم لبه ی تخت طوری نشسته بودم که هر آن امکان داشت بیفتم

پوزخندی زد و همزمان با اشاره دستش به نوع نشستن من گفت :

بیا این ور تر؛نترس،نمیخورمت.

 

( والا اطمینانی به این مرد نبود،بعید نیست آدم خوار هم باشه.)

 

یکم بیشتر متمایل شدم سمت خشایار قاشق و داخل سوپ بردم بعد گرفتم سمت خشایار نگاهم هر جا می چرخید جز صورت خشایار

 

خشایار: منو ببین ؛به کی داری غذا میدی

 

خزان: شما

 

خشایار:پس چرا قاشق رو هواست، چشاتم هر جا جز قفل چشم من.

 

نگاهم به قاشق افتاد که چند سانت اونورتر از سر خشایار بود، برای همین هم ناچاراً و معذب به اون پر رویی نگاه کردم که چشماش یک سانت هم از صورتم کنار نمیرفت

قاشق به قاشق بهش سوپ دادم و دهنش رو در آخر تمیز کردم

خواستم بلند بشم که دستم رو گرفت

متعجب برگشتم سمتش طوری که انگار براش سخت باشه جملاتش رو بیان کنه شکسته شکسته گفت:

اگه…اگه برشون گردونم…. از من متنفر نیستی دیگه…درسته؟!؟!

 

گیج سری به تأیید تکون دادم که دستم رو ول کرد و گفت:

میتونی بری

 

از رفتارش تعجب کرده بودم یعنی براش مهم بود که ازش تنفر نداشته باشم، خشایار روزای اول نبود،منو  با این رفتارش سردرگم کرده بود.

درگیر همین افکار بودم و همزمان سوپ رو داخل سینی گذاشتم و سینی را برداشتم و رفتم سمت در،دستگیره رو کشیدم

خشایار صدام زد:

خزان

 

وقتی ججبرگشتم سمتش محکم و مطمئن گفت:

برمیگردونمشون

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x