رمان مادمازل پارت ۱۳۶

4.5
(26)

 

 

 

از گوشه چشم به نگاه معنی دار به اون صورت خبیث شده اش انداختم ولی

با لبخند جواب دادم:

 

 

-اهوووم! کیک سفارش دادم.یه کیک خوشگل و کوچیک! دوتا کادو هم براش آماده کردم که البته قراره تا عصر برسن دستم!

 

 

کنجکاو پرسید:

 

 

-چی گرفتی براش !؟

 

 

با لبخند و تصور اون هدیه ها جواب دادم:

 

 

-تابلویی از پرتره خودش که خودم کشیدم و یه ساعت خوشگل…

البنه…یه کادوی سوم هم درراه است! منتها…کادوی سوم جنسیه!

 

 

خندیدم.

خودش گرفت چی میگم.چشمکی زد و گفت:

 

 

-جووون! پس امشب خیلی کار دارین

 

 

لا به لای خنده هام جواب دادم:

 

 

-آره!

 

 

دستهاش رو به حالا دعا بالا برد و گفت:

 

 

-خدای خوب و حرف گوش و کن و مهربان…لطفا کار من و رهام جونمو خیلی زودتر برسون به مرحله ی هدیه های جنسی!

 

 

-اول ازش رهامو میخواستی ؟عجب مارمولکی هستی

 

 

مثلا جدی گفت:

 

 

-آره دیگه…

 

 

سرمو با تاسف براش تکون دادم و شوخ طبعانه گفتم:

 

 

-هیز و منحرف!

 

سرم رو به عقب خم کردم و رو تکیه گاه نیمکت گذاشتم و چشم دوختم به آسمون صاف و آبی…

خیلی وقت بود رفتارهای بد فرزام رو تحمل میکردم و

مثل آدمایی که با سیلی صورتشون رو سرخ نگه میدارن هی اوضاعمون رو خوب جلوه میدادم و خودم رو خوشحال اون هم به امید اینکه روز همچی تغییر کنه!

البته..گاهی خوب بود و گاهی بد.

گاهی خوش اخلاق و گاهی بداخلاق.

اما من دلم نمیخواست اون دمدمی باشه.

فرزام با آدمایی که بشه گفت فقط گاهی لحظات بد دارن فرق داشت.

اون اکثر اوقات بدخلق بود و دیگه میشد رسما بهش گفت دمدمی مزاج!

و حالا امیدوار بودم امشب شروع یه ارتباط خوب باشه.شروع قطع این رفتارهای ضد و نقیض!

سرمو کج کردم و از نیکو که با نیش باز شده تا بناگوش داشت پیام بازی میکرد پرسیدم:

 

 

-از رهام چه خبر ؟!

 

 

چشم از تلفن همراهش برداشت و نگاهشو داد سمت من و جواب داد:

 

 

-خوبه! فعلا دنبال خرید خونه اس…داداشت خیلی کله شقه هاااا رستا…

 

 

-چرا !؟

 

 

درحالی که دو دستی و تند تند تایپ میکرد جواب داد:

 

 

-بهش میگم خب پسر خوب خونه ی من هست…خالی افتاده یه گوشه خاک میخوره میگه نه باید حتما تو خونه ای که خودش میخره باشیم

خلاصه اینکه این مدت سه ساعت هم ندیدمش اونقدر که سرش شلوغه!

 

 

اینو گفت و بعد قیافه اش رو آویزون کرد و پرسید:

 

 

-میگم حالا من و رهامو دعوت نمیکنین تولد!؟

 

 

خندیدم و جواب دادم:

 

 

-خیرررر! جشن فوق خصوصیه!

 

 

 

یه ” اوووووه” کشدار گفت و سرش رو به نشانه ی فهمیدن تکون داد و بعد

از روی نیمکت بلندشدو شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

 

 

-نکن! دعوت نکن…من که امشب میپیچونم میرم خونه ام پیش رهام یه دل سیر میدم!

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-داغونیااا نیکو! داغوووون!

 

 

دستهاش رو از هم باز کرد و با تکون دادنشون گفت:

 

 

-زندگی همینه دیگه عزیرم! یعنی دادن.

 

 

شوخ طبعانه گفتم:

 

 

-داداشمو از راه بدر نکن…

 

 

خندید و گفت:

 

 

-داداش شما خودش از راه بدر هست عزیزم…

 

 

-خب عاملش تو بودی دیگه…

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:

 

 

-پاشو

پاشو بریم کلاس… این یکی اعصاب معصاب نداره دیر برسیم عین عقده ای ها راهمون نمیده!

 

 

سرمو با تاسف براش تکون دادم و بعد هم بلندشدم و وسایلم رو جمع کردم و همراه باهم راه افتادیم سمت کلاس…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x