رمان ماهرو پارت ۸۳ 4 (83)

۱ دیدگاه
    بعد از کمی موندن، بالاخره بلند شدیم و به خونه برگشتیم. مامان و خاله دراز کشیده بودن. ماهان و هاله هم سرشون تو گوشی هاشون بود.    …

رمان ماهرو پارت ۷۹ 4.3 (118)

۱ دیدگاه
    گوشیم و از داخل کیفم بیرون آوردم و رمزش و باز کردم. ایلهان پیام داده بود. بازش کردم. _امشب با مامان صحبت می کنم، تا فردا شب بیایم…

رمان ماهرو پارت ۷۸ 4.2 (128)

۱ دیدگاه
  که می‌گفت رسیدیم ، چشمام و باز کردم. جلوی خونه خاله بودیم.     کرایه و حساب کردم و پیاده شدم. هوا تاریک شده بود. امشب چون یکی از…

رمان ماهرو پارت ۷۶ 4.1 (99)

۲ دیدگاه
      هر دو ساکت بودیم که هاله گفت: _یه چیزی میگم اما بد برداشت نکن. ناراحت هم نشو!     منتظر بهش چشم دوختم که گفت: _از ایلهان…

رمان ماهرو پارت ۷۵ 4.3 (90)

بدون دیدگاه
    گوشی و از داخل کیفم بیرون اوردم و بازش کردم. پیام از ایلهان بود. _کجا خونه گرفته واستون؟!     تازه متوجه شدم طی مسیر اصلا حواسم نبود…

رمان ماهرو پارت ۷۴ 4.1 (102)

۱ دیدگاه
      ایلهان مردد نگاهم میکردم. بهش خیره شدم و گفتم: _به اونم حق میدم. وقتی میبینه اینقدر بلاتکلیف هستیم عصبانی میشه. حالا من و مامان یه مدت میریم…

رمان ماهرو پارت ۷۳ 3.9 (106)

۱ دیدگاه
        _ماهرو جان گشنه این پاشین ناهارتون ‌ بخورین.     با ایلهان بلند شده و به آشپزخونه رفتیم. سفره پهن بود. دو تا بشقاب دمی واسه…

رمان ماهرو پارت۷۲ 4.1 (89)

۱ دیدگاه
      با بیرون رفتن مریض، کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم‌. ساعت 15:40 بود.     خسته و با کمردرد ناشی…

رمان ماهرو پارت ۷۱ 4 (95)

۱ دیدگاه
  تکونی خورده و خواستم تکونی بخورم که موفق نشدم. انگار جایی اسیر بودم و نمیتونستم تکون بخورم.     چشمام و باز کرده و گیج به اطراف نگاه کردم.…

رمان ماهرو پارت ۷۰ 4.1 (174)

بدون دیدگاه
      سوالی بهش نگاه کردم. _درباره چی؟!     به پارک رسیده بودیم. روی یکی از نیکمت ها نشستیم. ایلهان بالاخره جواب داد.     _درباره خودمون!  …