رمان مرواریدی در صدف پارت 11511 ماه پیش۲ دیدگاه روی فرمان ضرب گرفته و در حالیکه ذهنش به هر سمتی پرش می خورد، منتظر دخترک در ماشین نشسته بود. حدودا…
رمان مرواریدی در صدف پارت۱۱۴1 سال پیش۳ دیدگاه پارسا حرصی شده از نفهمی و کله خراب بودن خسرو دستی به ته ریشش کشید و در دل خداروشکر کرد…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۳1 سال پیش۱ دیدگاه به سمت کانتر رفت و با نگاهی به صفحه تلفن همراهش تماس را برقرار کرد: -سلام چیشد آرش؟ با شنیدن نام آرش، گوش هایم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۲1 سال پیش۱ دیدگاه با اینکه حدس زده بودم واقعیت دارد، اما تعجب نگاه و چهره ام را نمی توانستم پوشش دهم. سکوت دوباره ای بینمان برقرار شد که بعد از…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1111 سال پیشبدون دیدگاه دوباره دستانم را به سمتش بلند کردم: -بیا عزیزم، ببین کنار بابا نزدیک هم می شینیم باشه؟ قول میدم یک پازل خوشگل و جدید…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۰1 سال پیش۱ دیدگاه چشمانم را بهم فشردم: -باشه سعی می کنم، نگران من نباشید. دستش را از میان دستم بیرون کشید. جای خالی انگشتان یکباره سرد شد…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۹1 سال پیش۱ دیدگاه مأمور با عتاب به سمت همان زن برگشت و خشمگین گفت: -برای بار سوم اخطار میدم، مراقب حرف هایی که می زنید باشید خانم!!! اخطار دیگه…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۸1 سال پیش۱ دیدگاه در کنارهم به سوی ماشینش پیش رفتیم. قبل از نشستن در ماشین مکثی کردم، رو کردم به پارسایی که ریموت را فشرد: -میگم ……
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۷1 سال پیش۱ دیدگاه حرصم گرفته بود و چشم غره غلیظی به پونه رفتم که دو ابرویش را بالا انداخت و از مقابلم برخاست. -دست شما درد…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۶1 سال پیش۱ دیدگاه متفکر نگاهم کرد: -یعنی الان تو فرار نکردی؟ -نه، فقط به خودم یک روز رو آوانس دادم که آزادتر فکر کنم و بهتر عمل کنم.…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۵1 سال پیش۱ دیدگاه عصبی بلند گفتم: -من زندونی شما نیستم که هر طور دلتون بخواد برای زندگیم تصمیم بگیرید. -زندونی نیستی، اما امانتی دستم. تا…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۴1 سال پیش۱ دیدگاه مروارید هنوز نگاهی به چهره کبود شده او نکرده بود. -تا اینکه بابام بالاخره به واسطه یک نفر که شناختی بهش نداشتم با حاج حسین…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۳1 سال پیشبدون دیدگاه دست دخترک بالا آمد و مقابل صورتش گرفته شد: -لطفا نخواین که با جملات امیدوار کننده، امید واهی به من بدید. امید دادن شما مثل…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۲1 سال پیش۱ دیدگاه حتی توجهی به افراد حاضر در پذیرایی پایین نکرده و یک راست بالا آمده بود. حرف های حاج حسین سنگین بود. به حدی که کمی زمان…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۱1 سال پیش۲ دیدگاه پونه با نگاهی به چشمان او که با اطمینان پلک روی هم گذاشت، تسلیم شد و پر غیظ از کنار خاله حاجی عبور کرد و…