رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۶

4.5
(52)

 

 

 

متفکر نگاهم کرد:

 

-یعنی الان تو فرار نکردی؟

 

-نه، فقط به خودم یک روز رو آوانس دادم که آزادتر فکر کنم و بهتر عمل کنم. اگه امروزم سر کار می رفتم، می دونم دل به کار نمی دادم. پس نرفتنم به نفع خودم و پارسا بود.

 

دست بلند کرد و انگشتانم را در حصار دستان خود گرفت:

 

-مروارید، من به خاطر دیشب خیلی خیلی متاسفم، باور کن هیچ چیزی عوض نشده و ما همون خانواده ی قبلی هستیم. خودتم می دونی خاله حاجی فقط عقده گشایی کرد، وگرنه موضوع ازدواج قبلی تو انقدر مسئله ی مهم و بزرگی نیست که تو بخوای خودتو به خاطر افکار بقیه ناراحت کنی.

 

دخترک دوست داشتنی!

 

-پونه.

 

-جونم.

 

-من خودم رو به خاطر افکار بقیه ناراحت نکردم و حتی یه لحظه هم فکر نکردم که نگرش ها نسبت به من چطوری میشه. اما خب … این فقط دیدگاه منه یا شاید تو. به هر حال این موضوع از خانوادت مخفی بوده، حق دارند ناراحت بشند و هر عکس العملی از خودشون نشون بدن. واقعیتش من به خاطر عکس العمل خانوادت ناراحت نیستم. فقط اتفاق دیشب، اتفاق ساده ای نبود که بخوام زیر سیبلی ردش کنم و بگم مهم نیست. بالاخره حرف هایی از جانب خاله حاجی گفته شد که چه بخوام چه نخوام شخصیت و خانواده ام رو زیر سوال برد. حتی با وجود دفاعی که از خودم کردم باز هم حرفاش برام اذیت کننده بود و نیاز داشتم یک روز به خودم آوانس بدم.

 

متاثر دستانم را فشرد:

 

-بهت حق میدم مروارید. تو واقعا کنترل عظیمی روی خودت داری، اگه خاله حاجی زمانی رو به روی من قرار بگیره اصلا نمی تونم تضمین کنم چطوری باهاش رفتار می کنم. اما حرف های دیشبش به خاطر ازدواج تو نبود. اون از چیز دیگه ای می سوخت مروارید. اصلا نمی خوام این حس رو داشته باشی لطمه ای به شخصیتت و خانوادت وارد شده. تو و خانوادت خیلی خیلی قابل احترامی دختر. از تربیت تو مشخصه چه خانواده اصیلی داشتی، اصلا نیازی به گفتن این موضوع نیست.

 

مغزم تنها روی یک قسمت از حرف هایش قفل شد.

 

-یعنی … یعنی چی که اون حرفا به خاطر ازدواج من نبوده پس …

 

نزدیکتر آمد و صدایش هم آرام تر از قبل شد:

 

-بین خودمون بمونه. منم از بقیه شنیدم ولی انگار تو اون قدیم مدیم ها خاله حاجی حاج بابا رو دوست داشته، ولی حاج بابا و مامانم چون نسبت بهم احساس داشتند، دیگه خاله حاجی نتونسته کاری کنه که حاج بابا رو به سمت خودش بکشونه. از طرفی وقتی هم که به حاج بابا ابراز علاقه می کنه که پنج ماه بوده از شوهر قبلیش جدا شده بوده. اما خب حاج بابا اصلا قصد ازدواج با خاله حاجی رو نداشته، خاله حاجی هم …

 

 

 

صدای زنگ تلفنش که به هوا خواست و باعث نصفه ماندن حرفش شد را در نطفه خفه کرد و ادامه داد:

 

-خاله حاجی هم به خاطر همین موضوع کینه کرده. یعنی رفتارش به حدی زننده بوده که کل فامیل فهمیده بودند که حاج بابا رو دوست داشته. طوری هم که شنیدم دعوای خیلی سنگینی هم با مامانم داشته. بالاخره بعد یکسال با حاج احمد ازدواج کرده و انگاری تو همون مدت با مامانم و حاج بابا به کل قطع رابطه کرده بوده. ولی به واسطه کار حاج احمد و حاج بابا دوباره رابطه ها شکل گرفته.

 

چهار زانو نشست اما دستانم را رها نساخت:

 

-حالا بعد از چندین سال دخترش هم همین دو سال پیش طلاق گرفت از شوهرش. خاله حاجی هم رابطه شونو با ما صمیمی تر کرد که بتونه کاری کنه دخترش و پارسا با هم ازدواج کنند. پارسا هم به شدت از ازدواج فراری بود و هیچ جوره دم به تله خاله حاجی نداد. اگه دیدی دیشب اون جوری طغیان کرد به خاطر شخص تو نبود. فقط به خاطر کینه ای بود که از ما به دل گرفته. اون ازدواج قبلی تو رو به ازدواج قبلی خودش و دخترش ربط داده. یک مقایسه کاملا اشتباه. اصلا نمی فهمه که بحث ازدواج قبلی این وسط نیست. بحث دو شخصه که خب انتظار خیلی بزرگیه از خاله حاجی همچین رفتاری رو توقع داشته باشیم که درک کنه ما از چه منظر به این مسئله ها نگاه می کنیم. برای همین اومدم بهت بگم، خواهش می کنم اصلا توجهی به حرفای دیشبش نداشته باشی. ما هممون می دونیم منظور اصلی خاله حاجی اصلا تو نبودی، کینه قدیمی خودش بوده.

 

مانده بودم در برابر حرف هایی که شنیده بودم چه بگویم. سکوتم را که دید لبخندی زد:

 

-نمی خواد چیزی بگی، در مقابل رفتار های عجیب و غریب خاله حاجی اصلا چیزی نمیشه گفت، اگه توجه کرده باشی می بینی که خود مامان هم هیچ موقع با خاله حاجی گرم و صمیمی رفتار نمی کنه. با اینکه مامان و خاله حاجی تقریبا هم سن هستند، ولی تفکراتشون زمین تا آسمونه فرقشه. مامانمم می دونه که قصد خاله حاجی چی بوده و از دست شما ناراحت نیست مروارید.

 

-اگه ناراحت هم باشه من بهش حق میدم پونه، مخفی کاری به هیچ وجه قابل توجیه نیست.

 

-همه چیز مثل قبل میشه دختر، فقط چند روزی زمان می بره. تو خودتو ناراحت نکن. فقط تنها کاری که باید بکنی اینه اجازه نداری حتی یک لحظه هم به خاطر حرفای بی سر و ته خاله حاجی اعصاب خودتو بهم بریزی.

 

لبخندی به چهره دلنشین و با نمکش زدم:

 

-خیلی خوبه که هستی، با وجود تو احساس نمی کنم تو این شهر غریبم. میشه تا آخر همین جور بمونی پونه؟

 

او که نمی دانست منظور من از آخر، کی و کجاست با خنده ضربه ای به بازویم کوبید:

 

-پاشو خودتو جمع کن، من هر چی هم که باشم خواهرشوهرتم. خواهرشوهرم هیچ وقت خوب نمیشه، اینو همیشه به یاد داشته باش. حالا هم پاشو برام یه استکون چای همراه اون کیک هویج که داره چشمک میزنه بیار که تو این هوا خیلی می چسبه، دهنم خشک شد بسکه فک زدم.

 

نوک بینی اش را کشیدم و از کنارش برخاستم. دو استکان از کابینت برداشتم و در حین ریختن چای بودم که صدایی از کنارم گفت:

 

-برای منم یکی می ریزی لطفا؟

 

 

شتاب زده گردن چرخاندم به سمت پارسایی که کیف به دست در طرف دیگر کانتر ایستاده بود. کی آمده بود که متوجه نشده بودم؟

 

-به به … سلام خان داداش خسته نباشی.

 

با احساس سوزش عمیق دستم قدمی عقب رفتم:

 

-آخ … سوختم.

 

-چیشدی؟

 

-مروارید چیشد خوبی؟

 

سریع شیر سماور را بستم و دستی که سوخته بود را چسبیدم. پارسا کنارم ایستاد و دستی که قصد داشتم به سمت دهانم ببرم را در دست گرفت:

 

-بده ببینم چیکار کردی با خودت.

 

پونه هم طرف دیگرم قرار گرفت. بازویم را به چنگ کشید و به سمت سینک کشاند مرا. همراه من پارسا هم کشیده شد. سوزش دستم به حدی بود که باعث نشستن اشک در چشمانم شده و توانایی حرف زدن نداشتم و تنها آخی زیر لب می گفتم.

 

قبل از اینکه حرکتی از خود نشان دهم پونه دست سوخته ام را به زیر آب یخ برد و انگار جانی دوباره به من دادند که آهی کشیدم.

نفس عمیقی گرفتم که پارسا گفت:

 

-حواست کجا بود آخه، پماد سوختگی داریم تو خونه؟

 

سوالی که پاسخش مشخص بود را می پرسید.

 

-معلومه حواسش کجا بود خان داداش، چنان یه دفعه وارد شدی که معشوقت از شوق دیدارت زد خودشو ناکار کرد، اینم پرسیدن داره آخه.

 

دستم همچنان زیر شیر آب بود. اما از حرف پونه چنان صورتم گر گرفت که دستم را از میان دست پونه بیرون کشیدم و گفتم:

 

-آره پماد داریم تو یخچاله فکر کنم.

 

پونه به سمت یخچال رفت اما پارسا در سکوت کنارم ایستاد و به دستم می نگریست. انگار گر گرفتگی صورتم به دست سوخته ام سرایت کرده بود. با اینکه دستم زیر شیر آب سرد بود، اما احساس سوزش می کردم.

 

روی نگاه کردن به چهره پارسا را نداشتم. نه به خاطر حرف پونه. آن هم موثر بود، اما بیشتر به دلیل بوسه ی دیشب بود. بوسه ای که شاید از نظر او عادی بود. اما برای من نبود. حال خودم را نمی فهمیدم.

پارسا بازویم را گرفت و شیر آب را بست:

 

-پماد بهتر عمل می کنه تا آب، یه کوچولو باید سوزشش رو تحمل کنی.

 

سری تکان دادم و بدون نگاه و همراه پارسا روی نشیمن کنار پنجره جای گرفتیم. پونه مقابل پایم نشست و در حین زدن پماد رو به پارسا کرد:

 

-خان داداش همیشه سعی کن قبل ورود به جمع دو زنی که خلوت کردن، یه اُهمی مُهُمی چیزی بکنی، برای خودم نمی گم ها … چون من با دیدنت ضربان قلبم رو هزار نمیره و محو صورتت نمیشم که بزنم دستمو داغون کنم. برای مروارید میگم که طفلک دچار سانحه دیگه ای نشه، از طرفی هیچ وقت دو زنی که با هم خلوت کردن و حرف می زنن حرفاشون فاقد موارد مثبت هجده نیست، تو این مورد به نفع خودته اعلام حضور کنی.

 

متحیر چشم گرد کردم و بی توجه به سوزشی که دستم را فرا گرفته بود لب زدم:

 

-پونه چی میگی تو.

 

شانه ای بالا انداخت:

 

-مگه دروغ می گم؟ خوبه همین الان نتیجه شو دیدیم … بفرما اینم تموم شد.

 

زیر چشمی نگاهی به سمت پارسا انداختم که زیر سیبلی می خندید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.هر پارت بیشتر معلوم میشه خاله حاجی چقدر سوخته.🤔😏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x