رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۲

4.7
(52)

 

 

 

 

حتی توجهی به افراد حاضر در پذیرایی پایین نکرده و یک راست بالا آمده بود. حرف های حاج حسین سنگین بود. به حدی که کمی زمان می خواست برای حلاجی کردنشان. با نیم نگاهی به راهرویی که منتهی به اتاق خواب ها می شد، به سمت بالکن چسبیده به پذیرایی رفت.

 

شاید هوای تازه می توانست کمی او را سر حال که نه کمی مغز گُر گرفته اش را سرد سازد. دستانش را ستون نرده های سنگی کرد و خیره به چراغ های ریز و درشت رو به رویش به فکر فرو رفت.

 

اگر از دیدگاه پدرش به ماجرا می نگریست حق را به او می داد که این گونه ماجرا را تفسیر کند و بخواهد که او از مروارید دوری کند. حق می داد که نخواهد دخترک را وابسته خود سازد. حق می داد که اینبار مروارید شکست سنگینی را تجربه می کرد. حق می داد که ماجرا به قدری پیچیده می شد که کسی نمی توانست گره این ماجرا را باز کند.

 

اما از طرفی او بود که در نیمه دیگر این جریان ایستاده بود. می توانست نسبت به مروارید بی تفاوت باشد؟ حاج حسین کمی دیر به فکر نیفتاده بود؟ چندین ماه از عروسی شان می گذشت. می توانست در آن ماه های اول به او یادآور این قرارداد و قانون هایش باشد، نه بعد از چندین ماه که او قرارداد دوستی با مروارید بسته بود.

 

حتی اگر از جنبه زن و شوهری به مروارید نمی گریست، اما به عنوان یک دوست نمی توانست نسبت به اتفاقاتی که برای دخترک رخ می دهد بی توجه باشد. نمی توانست بی خیال طی کند و به مانند کسی که انگار در زندگی اش حضور ندارد رفتار کند. از شخصیت او بر نمی آمد.

 

از طرفی، جدای این جریانات او وجدان داشت. مگر می توانست آب شدن مروارید را در کنارش ببیند و دم نزند؟ مروارید رفیقش شده بود. کارمند مؤسسه اش شده بود. در چند ماه اخیر همراه شب و روزش شده بود. ته بی انصافی بود اگر چشم می بست روی همه چیز.

 

نمی توانست! شاید حمایت هایش طور دیگری تعبیر می شد. وابستگی می آورد و دلبستگی! اما مطمئنا این حس ها یک طرفه ایجاد نمی شد. اگر چه اصلا تمایل نداشت که به سرانجام کارهایش فکر کند. کسی نبود که بی گدار به آب بزند و بی توجه به عواقب تصمیمات و رفتارهایش قدم از قدم بر دارد.

 

اما در مواجه با دخترک در لحظه حرکت می کرد. چیزی که اخیرا کشفش کرده و مزه اش هم به مذاقش خوش آمده بود. حرف های پدرش درست بود. دلیل و منطق داشت. اما به این معنا نبود از نظر او هم درست است و باید همانگونه رفتار کند. نیرویی در قلب و روحش نهفته بود که او را در رابطه با دخترک سوق می داد به پیش رفتن بدون فکر کردن به عواقب کارش.

 

حالا اسمش را هر چه که می خواست باشد، او از تصمیمش بر نمی گشت. همان نیرو نمی گذاشت بی خیال باشد و مروارید را به حال خود رها سازد. چشم بست بر روی تمام افکارش و تمام حرف هایی که از جانب حاج حسین شنیده بود. بدون مکث وارد پذیرایی و سپس به سمت اتاق دخترک قدم برداشت.

 

 

ضربه ای به درب کوبید و نامش را صدا زد:

 

-مروارید؟

 

صدایی نشنید که دوباره تقه ای دیگر به درب کوبید و با احتیاط گفت:

 

-مروارید بیداری؟ می تونم بیام داخل؟

 

جواب ندادن دخترک، باعث نشستن اخمی در میان پیشانی اش شد که چندباره به درب کوبید و مروارید را صدا زد. مطمئن بود خواب مروارید سبک است که حتی با همان ضربه نخست بیدار می شود. سعی کرد نگرانی نهفته در صدایش را کنترل کند زمانی که گفت:

 

-مروارید با اجازه در رو باز می کنم.

 

دستگیره را پایین داد اما درب باز نشد. چندین بار کارش را تکرار ساخت و در نهایت نا امید از باز شدن با صدای بلند، در حالیکه که دو مشت محکم به درب کوبید گفت:

 

-مروارید خوبی؟ کجایی؟ چرا در رو باز نمی کنی … مروارید؟

 

پاسخ ندادن مروارید ضربان قلبش را بالا برده و نگرانی به تمام سلول های تنش رسوخ کرد. با خود فکر کرد نکند بلایی بر سر خودش آورده باشد؟ هر چند دخترک را عاقل تر از این حرف ها می دانست، اما در نظر داشت که حرف های خوبی هم نشنیده بود و باید انتظار هر رفتاری را از دخترک می داشت.

 

چندین ضربه ی دیگر کوفت و پس از جواب نشنیدن چند قدم از درب فاصله گرفت و همینکه قصد کرد با تنه اش درب را از جا بکند، صدای شنیدن چرخیدن کلید در قفل باعث مکثش شد و نزدیک رفت.

 

به لحظه نکشید درب باز شد و چهره رنگ پریده و چشمان خمار مروارید مقابلش ظاهر شد.

نفس عمیقی کشید و در دل خدا را شکر کرد که دخترک سالم است. حداقل از لحاظ جسمی. مروارید نگاه خمار از گریه اش را به او دوخت و با انگشتانش فشاری به پیشانی اش وارد ساخت و با صدای ضعیفی گفت:

 

-چیزی شده؟ شما بودید در می زدید؟

 

مقابل دخترک ایستاد. مروارید اصلا تعادلی نداشت که به آن سو این سو می رفت. دست برد و دست دخترک را گرفت:

 

-حالت خوبه؟ این چه سر و وضعیه؟

 

مروارید با نگاهی نا مفهوم که مشخص بود در فضای گیجی به سر می برد لب زد:

 

-خوبم، فقط … فقط پیشونیم داره منفجر میشه. حس می کنم سرم روی تنم سنگینی می کنه.

 

نگران بازوی مروارید را گرفت و به سمت تخت برد. دخترک را لبه تخت نشاند و مقابلش خم شد:

 

-دراز بکش تا برات مسکن بیارم.

 

دخترک را روی تخت خواباند و به سمت آشپزخانه شتافت. کمی بعد دست زیر سر مروارید برد و قرص را به دهانش نزدیک کرد. دخترک قرص را به همراه کمی آب به سختی بلعید و دوباره روی تخت رها شد.

 

پایین تخت زانو زد و خیره به چهره بی رنگ مروارید لب بهم فشرد. اوضاع دخترک از چیزی که فکر می کرد وخیم تر بود. به خود لعنت فرستاد که دیر به سراغش آمده بود.

 

-مروارید این جوری فایده نداره، می تونی بلند شی ببرمت درمونگاه؟ شاید مشکل دیگه ای داشته باشی.

 

 

 

 

دخترک فاصله ای به پلک هایش داد:

 

-نه نیازی نیست، با همون مسکن بهتر میشم.

 

چشمانش را بست و ادامه داد:

 

-شما هم برید بخوابید، من خوب میشم.

 

بخوابد؟ امشب اطمینان داشت تا خود صبح خواب مهمان چشمانش نخواهد شد.

 

– من همینجام، تو بخواب و استراحت کن.

 

پلک های مروارید روی هم قرار گرفته بود. اما حرکت مردمک هایش نشان از این داشت به خواب نرفته و در میان خواب و بیداری دست و پنجه نرم می کند.

 

دانه های ریز عرق روی پیشانی اش نمایان بود. کلافه و درمانده بود. فکر نمی کرد اتفاق امشب در این حد روی دخترک تاثیر بگذارد. هر چند حق را کاملا به او می داد. چرا که خاله حاجی به هیچ وجه کلمات مناسبی در رابطه با او به زبان نیاورده بود.

 

شخصیت و غرور مروارید را در مقابل همه زیر سوال برده و خدشه دار کرده بود. هر چقدر هم همگی شان حرف های خاله حاجی را جدی نمی گرفتند، اما حتی بیان آن حرف ها روان و اعصاب مروارید را تحت تاثیر قرار می داد.

 

-شما برید، اینجا نمونید.

 

صدای ضعیف دخترک باعث شد لبه تخت نشسته و نگاهش را در صورت بی روحش بچرخاند.

 

-نمی تونم با این حال بذارمت و برم، خیالم راحت نیست.

 

دخترک با همان حال، لبخند ضعیفی زد:

 

-نگران نباشید … بادمجون بم آفت نداره. من وقتی که زیاد عصبی و ناراحت میشم این سردردا به سراغم میاد.

 

اخمی بر چهره اش نشست.

 

-تا الان دکتر رفتی؟

 

-وقتی می دونم دردم چیه و از کجا نشأت می گیره نیازی به دکتر رفتن نیست.

 

چنگی به موهایش زد، دستانش را روی زانوانش در هم قلاب کرد و سر پایین انداخت. او باید چه می کرد؟

 

-فردا مؤسسه نمی ریم اول میریم دکتر.

 

-من نمیام.

 

-لج نکن مروارید، یه نگاه به خودت کردی؟ رنگت شده مثل گچ دیوار، حتی صدات داره به زور در میاد.

 

تکان دخترک را متوجه شد که آرام سر چرخاند. مروارید دستانش را ستون تخت کرد و خودش را بالا کشید، با تکیه به تاج تخت لبخندی که تصنعی بودنش هویدا بود، لب زد:

 

-گفتم که عادت دارم به این حالم. هر چند وقت یکبار به سراغم میاد.

 

دخترک با بی حالی موهای آمده روی صورتش را عقب راند و ادامه داد:

 

-من راضی ام. این دردا به من یاد داده که همیشه تنهایی از پس خودم و مشکلات خودم بر بیام. یاد داده که دل نبندم به کسی. اینکه تنهایی با گوشت و خونم عجین شده و هیچ رقمه …

 

کلامش را برید:

 

-مروارید …

 

 

 

 

 

دست دخترک بالا آمد و مقابل صورتش گرفته شد:

 

-لطفا نخواین که با جملات امیدوار کننده، امید واهی به من بدید. امید دادن شما مثل همین مسکنی بود که به خوردم دادید. فقط می تونه به مدت بیست و چهار ساعت عمل کنه، بعد اون منم و تنهایی و مشکلاتی که تمومی ندارند. ازتون می خوام تو این مدتی که مجبورید حضور منو تو خونه زندگی تون تحمل کنید، سعی کنید مثل اون اوایل از هم دور باشیم. چون این جوری به نفع ماست.

 

عصبی از حرف هایی که شباهت زیادی به صحبت های حاج حسین داشت کاملا به طرف دخترک چرخید و غرید:

 

-معلوم هست چی میگی؟ این حرفا ازکجا دراومد؟

 

-حقیقته!

 

-حقیقت برای من چیز دیگس.

 

مروارید پوزخند تلخی زد:

 

-چیه بگید تا منم بدونم.

 

-حقیقت برای من رفیقی هست که دچار این حال نابسمان شده، زنی هست که همسر شرعی و قانونی منه، اما حالش مساعد نیست و نیازمند کمکه. حقیقت اینه که من هیچ رقمه پا پس نمی کشم.

 

مروارید دردمند سر خم کرد و با غصه زمزمه کرد:

 

-تا کِی؟ تا کی می تونید ازم حمایت کنید؟ فکر بعدشو کردید؟

 

سر به طرف دخترک خم کرد و مطمئن زمزمه کرد:

 

-بهت گفتم به زمان حال فکر کن مروارید، فکر بعدا رو همون بعدا می کنیم. فقط و فقط حال الانمون مهمه. اینکه تو حالت خوبه و چشمات طوفانی نباشه، اینکه وقتی حرف می زنی چونه ت نلرزه و اطمینان داشته باشی که رفیقی هست که ترکت نمی کنه.

 

قطرات اشک اطراف مردمک های آبی دخترک را در برگرفتند. مروارید با حالی که انگار در این حال و هوا سیر نمی کرد نجوا کرد:

 

-میشه؟

 

با اطمینان پلک بهم فشرد:

 

-میشه، خواهش می کنم انقدر نگو آینده چی میشه، بعد چی میشه.

 

-می ترسم.

 

-از چی؟

 

دخترک نگاه دزدید و پیشانی اش را فشرد.

 

-یه زمانی خسرو هم بهم امید می داد که پشتمه، که همراهمه، اما جا زد. زیر پام رو خالی کرد. همراه بقیه شد. شکستم، خرد شدم، نابود شدم. دیگه طاقت شکست دیگه ای رو ندارم، دیگه تحمل ندارم …

 

دخترک جمله اش را نا تمام گذاشت و قطره ای اشک از گوشهِ چشمش پایین چکید. قطره ای که لحظه ای قلب او را فشرد و مچاله کرد. هیچ زمان طاقت اشک ریختن زنی را نداشت. مخصوصا که آن زن برایش مهم باشد.

 

-مروارید …

 

مروارید همچنان سر پایین انداخته بود. دست زیر چانه اش برد و سرش را آرام بالا کشید. نگاهشان که در هم نشست زمزمه کرد:

 

-من شبیه خسرو ام؟

 

نگاه ثابت مروارید باعث شد دوباره بپرسد:

 

-آره مروارید؟ من شناختی نسبت به اون آقا ندارم، ولی از نظر تو من شبیه همسر سابقه تم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

پارت خوبی بود.امیدوار کننده بود.دست گُلت درد نکنه قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x