رمان مرواریدی در صدف پارت 111

4.4
(56)

 

 

 

 

 

دوباره دستانم را به سمتش بلند کردم:

 

-بیا عزیزم، ببین کنار بابا نزدیک هم می شینیم باشه؟ قول میدم یک پازل خوشگل و جدید هم برات بخرم. بابا باید رانندگی کنه، وقتی بغلش باشی نمی تونه و آقا پلیسه جریممون می کنه ها.

 

محمد طاها مردد نگاهی به پارسا انداخت و در نهایت تسلیم شده به سمتم خم شد که پارسا مانع شد و رو به من گفت:

 

-اول خودت بشین تا تو بغلت بذارمش. نمی تونی حملش کنی سنگینه.

 

مخالفت نکردم و ماشین را دور زدم. روی صندلی که جای گرفتم پارسا محمدطاها را به من سپرد و قبل از اینکه کامل فاصله گیرد در گوشم زمزمه کرد:

 

-ممنونم خانم خانما.

 

لبخندی تحویلش دادم و محمدطاها را کمی در آغوشم جا به جا کردم. بچهِ لاغر اندام و سبکی بود. نسبت به هم سن و سالانش جثهِ کوچکی داشت. مخصوصا در مقابل الیاس. با یادآوری الیاس رو به محمدطاها پرسیدم:

 

-الیاس کجاست محمدطاها؟ مگه شما با هم مهد نمیاین؟

 

پارسا هم کنارمان جای گرفت و با شنیدن سوالم مکثی کرد و خیره به محمدطاها ماند. انگار سوال او هم شده بود. محمدطاها سرش را از سینه ام فاصله داد و گفت:

 

-امرررروز عممممه پرستتتتو گگگفت الللیاااس سرررمااخوررده و نممممی تووونه بیییاد.

 

آهانی گفتم و پارسا هم ماشین را به راه انداخت. تا رسیدن به خانه در سکوت و زیر نگاه های گاه بی گاه پارسا گذشت. نگاه هایی که گاهی اوقات می توانستم گرمایش را روی صورت خود و محمدطاها احساس کنم.

 

چندباری چشم در چشم شده بودیم که او بود نگاه گرفته و حواسش را به رانندگی داده بود. با رسیدن به خانه قبل از اینکه از ماشین پیاده شویم رو به پارسا کردم:

 

-میگم، بهتره بقیه رو نگران نکنیم. من محمدطاها رو می برم بالا، شما هم به پرستو و بقیه اطلاع بدید که خودتون رفتید دنبال محمدطاها.

 

پارسا با مکث سری به تایید تکان داد و او در طبقه سوم پیاده شد و من و محمدطاها به طبقه خودمان رفتیم. محمدطاها نسبت به قبل کمی از ترسش کاسته شده و خودش راه می رفت.

 

اما نتوانستم تنهایش بگذارم. کمکش کردم و لباس های مهدش را از تنش درآورده و با پوشاندن لباس های راحتی چند لحظه ای تنهایش گذاشتم و لباس های خودمم را هم تعویض کردم.

دوباره به سمت اتاق محمدطاها رفتم که روی تختش دراز کشیده بود. با لبخند نزدیکش شدم و کنارش نشستم.

 

-اجازه هست منم کنارت دراز بکشم آقا پسر؟

 

لبخند کمرنگی تحویلم داد و کنارش جای گرفتم. محمدطاها معمولا نهار را در مهد صرف می کرد و به محض آمدن به خانه، دو ساعتی را می خوابید.

 

یک دستم را ستون سرم کردم و با دست دیگرم، آرام موهایش را نوازش کردم. لحظه ای خم شدم و بوسه ای کوتاه روی سرش گذاشتم و با اطمینان گفتم:

 

-بخواب عزیزم، من همینجا می مونم. از چیزی نترس. بعد که بیدار شدی اون پازل سخت رو با هم تکمیل می‌کنیم.

 

پلک هایش روی هم قرار گرفت و خودش را به نوازش های من سپرد. ترانه ای که مادرم در حین نوازش موهایم برایم می خواند را زمزمه کردم و زمان از دستم در رفت که یکباره با حرف پارسا چشم باز کردم و در یک قدمی مان دیدمش.

 

 

 

-خوابید؟

 

آرام پرسیده بود و همان طور هم پاسخش را دادم:

 

-آره فکر کنم.

 

دو زانو پایین تخت و رو به روی من و محمدطاها روی زمین نشست و نگاهش را به چهرهِ پسرش دوخت:

 

-خیلی ترسیده بود.

 

-آره خیلی‌.

 

لحظه‌ای سکوت و در نهایت دو دل پرسیدم:

 

-به نظرتون اتفاقی بوده یا …

 

اخم بر چهره اش چیره انداخت:

 

-نمی دونم، اما می فهمم.

 

نگران شده نگاهم را در صورتش چرخاندم:

 

-مواظب خودتون هستید دیگه نه؟

 

نگاهش را به چشمان نگرانم داد و با لبخندی که برای اطمینان بخشیدن به حرفش بود را زمزمه

کرد:

 

-نترس، هیچ اتفاقی برای من نمی افته.

 

خجالت کشیدم و نگاهم را به صورت محمدطاها دادم:

 

-من منظورم …

 

-می دونم، در واقع نمیذارم اتفاقی خانوادم رو تهدید کنه.

 

از اینکه اینگونه با اطمینان حرف می زد، حس خوبی می گرفتم، اما نگران هم بودم. نگران اینکه زبانم لال اتفاق ناخوشایندی رخ دهد و پارسا خودش را به خاطر آن به نابودی کشاند.

 

سوالات در سرم چرخ می خوردند اما فعلا نیاز به آرامش نسبی داشتیم. کمی بعد هم می توانستم سوالاتم را از پارسا بپرسم. بالا سر محمد طاهایی که غرق در خواب بود، مکان مناسبی برای سوال پرسیدن نبود.

 

نوازش دستانم تا روی گونه های لطیف محمدطاها ادامه دادم که سؤال پارسا باعث شد نگاه بدهم به چشمان ناخوانایش:

 

-ترانه قشنگی بود که می خوندی.

 

خجالت زده چشم گرفتم:

 

-کاملشو بلد نیستم، وقتی بچه بودم مامانم برام می خوند. چیزای محوی از متن اصلیش یادمه.

 

-خدا رحمتش کنه.

 

-ممنون

 

دوباره سکوت برقرار شد و من جرأت اینکه نگاه به چهره پارسا بدهم را نداشتم. چرا که می ترسیدم نگاهم ادامه دار شود. همینکه قصد کردم برخیزم گفت:

 

-یه سوال ذهنمو درگیر خودش کرده.

 

بالاجبار نگاه دادم به چشمانش:

 

-چه سوالی؟

 

صورتش حالت استفهام به خود گرفت و با همان صدایی که در پایین ترین حد نگه داشته بود تا محمدطاها بیدار نشود پرسید:

 

-منم یه صحنه های محوی از امروز یادمه، نمی دونم حدسم دقیقا درسته یا نه. گفتم از تو بپرسم اون دختری که وسط درگیر شدنم با هومن منو مفرد خطاب کرد کی بود؟

 

 

 

 

شوک زده، لحظه ای خیره اش ماندم. خدای من! یعنی … متوجه شده بود؟ هر چند، باید می دانستم که از پارسای نکته سنج و دقیق چنین چیزی بعید نیست. با گونه هایی که حتم داشتم دوباره اناری شده و حال درونم را لو می دادند، نگاه دزدیده و اینبار کاملا از روی تخت برخاستم.

 

کف دستانی که عرق کرده بود را به بلیز مخملم کشیده و موهای آمده روی صورتم را کنار زدم. اصلا نمی دانستم باید چه بگویم. آن هم در مقابل پارسایی که با دقت زیر نظرم گرفته بود. حتی می توانستم تفریح نگاهش را بخوانم. با اشاره به بیرون از اتاق با مکث و صدای پایینی لب زدم:

 

-اووم … میگم … من برم غذای دیشب رو گرم کنم … شما گرسنه نشدید؟

 

منتظر پاسخ نبودم. او هم مطمئنا اصلا به سوال من توجهی نداشت. اما فرصت را غنیمت دانسته و سریع اتاق را ترک کردم و در لحظه آخر صدایش را شنیدم که گفت:

 

-با فرار کردن، فقط به حرف های من مهر تایید می زنی که اون دختر خودت بودی مروارید خانم.

 

لبخندم را خوردم و وارد آشپزخانه شدم و با نفس عمیقی که گرفتم، به سمت یخچال رفتم و دو ظرف غذا را بیرون کشیدم. دیشب اشرف بانو قرمه سبزی پخته بود و به مانند اکثر اوقات سهم ما را هم فرستاده بود. هنوز به عادت قبلی که داشت سهم ما را هم در نظر می گرفت و غذا می فرستاد.

 

تا به امروز کمتر از انگشتان دست آشپزی کرده بودم. تمایل زیادی به آشپزی داشتم. اما در واقع روی آنکه به اشرف بانو مستقیم بگویم برایمان غذا نفرست را نداشتم.

 

برنج را در قابلمه ای جداگانه ریختم و روی گاز گذاشتم. همینکه قصد کردم گاز را روشن کنم، متوجه حضور پارسا در یک قدمی ام شدم. ظرفی را روی گاز کنار قابلمه برنج گذاشت و زمزمه اش در گوشم پیچید:

 

-پرستو داد، پیراشکی تازه درست کرده بود. سهم مارو هم کنار گذاشته، دیگه لازم نیست برنج رو گرم کنی.

 

بی خیال گرم کردن برنج شدم و به منظور فرار، قدمی فاصله گرفتم:

 

-دستشون درد نکنه، پس من سفره رو بچینم.

 

دستم را گرفت و مانع فرار دوباره ام شد. ناچار نیم نگاهی به چشمانش که به مانند دستش مچ گیر بودند انداختم که گفت:

 

-اون حرف رو نزدم که ازم فرار کنی و نگاه بدزدی، می تونستم به روت نیارم. ولی بهتر نیست به این حالت رسمی ای که با من داری خاتمه بدی؟

 

 

 

 

نگاه خیره و سکوتم را که دید اضافه نمود:

 

-من اصلا قصد اذیت کردنت رو ندارم مروارید. ولی بین دو رفیق صمیمیت اولین حرف رو می زنه نه؟ ولی تو وقتی من رو هر بار جمع می بندی، قدمی از این صمیمیت فاصله می گیری.

 

نگاهم سُر خورد به روی دست پارسا که مالکانه دستم را در میان انگشتانش حبس کرده بود. اخیرا برخورد هایمان رو به افزایش بود. در حالیکه دلم به شدت این افزایش برخورد را می پسندید، اما عقلم اخطار می داد. اخطار را نادیده گرفته و دستم را بیرون نکشیدم:

 

-من راستش … راحت نیستم. یعنی خب هنوز …

 

-می دونم … منم نخواستم به سرعت تغییر بدی این حالتت رو ولی بهتره دیگه آروم آروم فاصله بگیری از حالت رسمی ای که با من داری.

 

-آخه … یعنی چطوری بگم …

 

-گرسنه نیستی؟

 

با سوال بی ربطی که پرسید، خاتمه داد به بحثی که سعی در بهانه گیری در موردش داشتم. اینبار فاصله گرفتم و بی هوا دو سس تند و فرانسوی را از یخچال بیرون کشیدم.

 

-چرا گرسنمه، الان همه چیزو آماده می کنم.

 

با کمک یکدیگر مخلفات را روی کانتر چیدیم و مقابل هم روی صندلی های پایه بلند نشستیم. نمی توانستم مستقیم در چشمانش خیره شوم، اما متوجه نگاه های گاه بی گاه او می شدم.

 

نهار در سکوت خورده شد و من به اتفاقاتی که امروز پیش آمده بود اندیشیدم. اتفاقاتی که سوالات فراوانی را در سرم پرورش داده و روی پرسیدن نداشتم.

 

نمی دانم حالت صورتم به چه شکل بود که با جملهِ پارسا پی به آن بردم که هیچ چیز را نمی توانم از نگاهش دور سازم:

 

-سوالاتی که تو ذهنت می چرخه رو به زبون بیار مروارید.

 

نگاه چسباندم به چشمان مهربانش:

 

-انقدر مشخصه؟

 

پلک به هم فشرد:

 

-بپرس.

 

پیراشکی نیمه خورده ام را درون بشقابم رها کردم و تکیه به صندلی دادم:

 

-واقعیتش نمی دونم حق پرسیدن دارم یا نه.

 

او هم پیراشکی نیمه خورده اش را رها کرد و با خوردن کمی دلستر با دستمال اطراف دهانش را تمیز کرد و گفت:

 

-تو بپرس، به چیز دیگه ای فکر نکن.

 

انگشتانم را در هم پیچاندم و ظرف پیش رویم را کمی کنار زده و دستانم را جایگزینش کردم:

 

-اون حرف آخر هومن رضایی لحظه ای که اتاق رو ترک کرد، ذهنمو کمی بهم ریخته …

 

سکوتش باعث شد سر بالا برده و نگاه بدهم به صورت صامت و بدون حرکتش.  حالت چهره اش طوری بود که از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. اما راه بازگشتی نبود که ادامه دادم:

 

-اجباری نیست که بخواین برام توضیح بدید. می دونم اصلا ربطی به من نداره. فقط … فقط یه کنجکاوی ساده بود.

 

دستی به ته ریشش کشید و نگاه داد به ظروف روی کانتر. بعد از یک دقیقه سکوت بود که لب زد:

 

-درست شنیدی!

 

گیج شده، با دقت حرکات لبانش را زیر نظر گرفته بودم تا حتی لحظه ای از ریز ترین حرف هایش غافل نمانم.

همچنان نگاهش به میز بود:

 

-تنها حرف درستی که هومن امروز به زبون اورد، همون جمله بود.

 

-یعنی …

 

بالاخره نگاهش را از میز گرفت و آرام به چشمان من چسباند:

 

-محمدطاها پسر واقعی خودم نیست.

 

لبانم بهم چسبید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x