رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۳

4.5
(45)

 

 

 

 

دست دخترک بالا آمد و مقابل صورتش گرفته شد:

 

-لطفا نخواین که با جملات امیدوار کننده، امید واهی به من بدید. امید دادن شما مثل همین مسکنی بود که به خوردم دادید. فقط می تونه به مدت بیست و چهار ساعت عمل کنه، بعد اون منم و تنهایی و مشکلاتی که تمومی ندارند. ازتون می خوام تو این مدتی که مجبورید حضور منو تو خونه زندگی تون تحمل کنید، سعی کنید مثل اون اوایل از هم دور باشیم. چون این جوری به نفع ماست.

 

عصبی از حرف هایی که شباهت زیادی به صحبت های حاج حسین داشت کاملا به طرف دخترک چرخید و غرید:

 

-معلوم هست چی میگی؟ این حرفا ازکجا دراومد؟

 

-حقیقته!

 

-حقیقت برای من چیز دیگس.

 

مروارید پوزخند تلخی زد:

 

-چیه بگید تا منم بدونم.

 

-حقیقت برای من رفیقی هست که دچار این حال نابسمان شده، زنی هست که همسر شرعی و قانونی منه، اما حالش مساعد نیست و نیازمند کمکه. حقیقت اینه که من هیچ رقمه پا پس نمی کشم.

 

مروارید دردمند سر خم کرد و با غصه زمزمه کرد:

 

-تا کِی؟ تا کی می تونید ازم حمایت کنید؟ فکر بعدشو کردید؟

 

سر به طرف دخترک خم کرد و مطمئن زمزمه کرد:

 

-بهت گفتم به زمان حال فکر کن مروارید، فکر بعدا رو همون بعدا می کنیم. فقط و فقط حال الانمون مهمه. اینکه تو حالت خوبه و چشمات طوفانی نباشه، اینکه وقتی حرف می زنی چونه ت نلرزه و اطمینان داشته باشی که رفیقی هست که ترکت نمی کنه.

 

قطرات اشک اطراف مردمک های آبی دخترک را در برگرفتند. مروارید با حالی که انگار در این حال و هوا سیر نمی کرد نجوا کرد:

 

-میشه؟

 

با اطمینان پلک بهم فشرد:

 

-میشه، خواهش می کنم انقدر نگو آینده چی میشه، بعد چی میشه.

 

-می ترسم.

 

-از چی؟

 

دخترک نگاه دزدید و پیشانی اش را فشرد.

 

-یه زمانی خسرو هم بهم امید می داد که پشتمه، که همراهمه، اما جا زد. زیر پام رو خالی کرد. همراه بقیه شد. شکستم، خرد شدم، نابود شدم. دیگه طاقت شکست دیگه ای رو ندارم، دیگه تحمل ندارم …

 

دخترک جمله اش را نا تمام گذاشت و قطره ای اشک از گوشهِ چشمش پایین چکید. قطره ای که لحظه ای قلب او را فشرد و مچاله کرد. هیچ زمان طاقت اشک ریختن زنی را نداشت. مخصوصا که آن زن برایش مهم باشد.

 

-مروارید …

 

مروارید همچنان سر پایین انداخته بود. دست زیر چانه اش برد و سرش را آرام بالا کشید. نگاهشان که در هم نشست زمزمه کرد:

 

-من شبیه خسرو ام؟

 

نگاه ثابت مروارید باعث شد دوباره بپرسد:

 

-آره مروارید؟ من شناختی نسبت به اون آقا ندارم، ولی از نظر تو من شبیه همسر سابقه تم؟

 

 

 

 

دخترک همچنان که چانه اش در حصار دستان او بود زمزمه کرد:

 

-اصلا.

 

لبخندی زد:

 

-پس چرا منو با اون مقایسه می کنی؟

 

-من …

 

کلامش را برید:

 

-بهت حق میدم، این اتفاقات باعث شده که به مقایسه بشینی ولی من فارغ از همه چیز و همه کس یک انسانم و یک همسر و از همه مهم تر یک رفیق. قوانین مخصوص به خودم اصلا اجازه نمیده تو رو رها کنم و بگم که هر اتفاقی که افتاد به من مربوط نمیشه.

 

لبان دخترک لرزید زمانی که گفت:

 

-نمی خوام … نمی خوام شما به خاطر من اذیت بشید.

 

با اطمینان پلک بهم فشرد و چانه دخترک را رها ساخت:

 

-اذیت نمیشم، زمانی اذیت میشم که انقدر منو بی عرضه و بی دست و پا می بینی که مدام می خوای دوری کنی و تنهایی از پس همه چیز بر بیای.

 

مروارید نگاه دزدید و با تردید لب زد:

 

-باور کنید منظور من این نیست ولی …

 

-هیس، منو ببین.

 

سر دخترک که بالا آمد هر دو دست مروارید را در میان دستانش گرفت و فشرد. با اطمینان لب زد:

 

-من به خاطر تمام حرف هایی که خاله حاجی بهت زد معذرت می خوام. هیچ کدوم از ما حرفاش رو قبول نداریم. چون می دونیم حرف های خاله حاجی نشأت گرفته از یک نفرت قدیمی هست و ربطی به تو نداره، اما خب کیسه بوکسی بهتر از تو هم پیدا نمی کنه خودشو خالی کنه. اما من بهت اطمینان میدم دیگه نمیذارم از این قِسم حرفا بشنوی، اجازه نمیدم که هر حرفی رو بهت نسبت بدن و باعث بشن انقدر بهم بریزی. پشتتو خالی نمی کنم، در اِزاش توقع دارم تو هم پشتمو خالی نکنی ومدام کناره نگیری و بهم اعتماد کنی، باشه؟

 

لبخند کوچکی صورت مروارید را درگیر خود ساخت. که او دستان دخترک را فشرد و پرسید:

 

-باشه؟

 

-باشه

 

بدون اینکه بفهمد دو انگشت شصتش پشت دست مروارید، به صورت نوازش وار به حرکت در آمده بود.

 

-بهتر شدی؟

 

دخترک خجالت زده با گونه هایی که تنها کمی رنگ گرفته بود لب زد:

 

-آره، بهتر شدم.

 

-پس می تونیم کمی جدی تر حرف بزنیم؟

 

نگاه نگران مروارید که قفل چشمانش شد بلافاصله اضافه کرد:

 

-نگران نشو مسئله مهمی نیست.

 

-چیزی شده؟

 

با تردید لحظه ای لب بهم فشرد. نمی دانست چرا سوال پرسیدن از خسرو سختش بود اما اجبارا گفت:

 

-اگه خودت بخوای و اجازه بدی می خوام از خسرو چند سوال بپرسم اجازه هست؟

 

متوجه معذب بودن مروارید شد که دوباره پرسید:

 

-اجازه هست مروارید؟ اگه اذیت میشی چیزی نمی گم. حال تو مهم تره.

 

دخترک دستانش را از میان دستان او بیرون کشید و جمع تر نشست. سعی کرد اخمی از حرکت یکبارگی دخترک بر چهره اش سایه نیندازد.

 

-بپرسید.

 

-نمی خوام اذ…

 

-اذیت نمیشم، بپرسید.

 

نفس عمیقی گرفت و دستی به ته ریشش کشید. فاصله کمی با دخترکی داشت که سرش را پایین انداخته و منتظر سوال او بود، و چقدر سخت بود سوال پرسیدن در مورد همسر قبلیِ زن فعلی اش.

 

 

 

 

-حاج بابا گفت که چرا خسرو باهاش تماس گرفته، اینم گفت که تو گفتی بدهی ای باقی نمونده و اون فقط دنبال پوله، هر چی با خودم فکر می کنم دلیلی پیدا نمی کنم که یک تماس ساده از خسرو و گفتن اینکه پول می خواد باعث بشه تو روی بالکن اونقدر بهم بریزی که اشکت در بیاد. می دونم حاج بابا همه چیزو بهم نگفت ولی ازت می خوام اگه موضوع دیگه ای هست رو خودت بهم بگی. خسرو کاری کرده؟ تهدید کرده؟

 

دخترک بلافاصله سری به نفی تکان داد:

 

-نه کاری نکرده، دلیل تماسش همون چیزی بود که حاج حسین گفته نه چیز دیگه ای.

 

مشکوک پرسید:

 

-دلیل گریه تو هم فقط به خاطر این بوده که اون برای پول تماس گرفته؟

 

سکوت مروارید اذیت کننده بود. مکث کرد تا دخترک را تحت فشار قرار ندهد. اما نمی توانست که بی تفاوت گذر کند. باید می فهمید قضیه از چه قرار است.

 

-نه به اون خاطر نبود.

 

-پس؟

 

مروارید بعد از یک دقیقه زمزمه کرد:

 

-به خاطر سوال حاج حسین بود.

 

-چه سؤالی؟

 

مروارید سر بالا آورد و مستقیم نگاهش را به چشمان او دوخت:

 

-اینکه ازدواجم با خسرو ارزشِ نتیجه کارم رو داشت یا نه.

 

قسطی حرف زدن دخترک او را گیج کرده بود:

 

-یعنی چی؟ مگه تو به خاطر چیزی زن خسرو شدی؟

 

اشکی از گوشهِ چشم مروارید پایین چکید:

 

-آره.

 

مبهوت زمزمه کرد:

 

-چی؟ چی ارزش اینو داشته زن اون آدم بشی مروارید؟

 

اشک دیگری هم از گوشه چشم مروارید چکید و او دست مشت کرد که نخواهد به سرعت جلوی آن قطرات ناب را از نگاه معصوم دخترک بگیرد.

 

-اینکه پدرم بیشتر کنارم نفس بکشه، به خاطر اینکه بتونم پدرم رو بیشتر برای خودم داشته باشم و زودتر از چیزی که تصور می کردم یتیم نشم.

 

گیج شده سری به طرفین تکان داد:

 

-یعنی چی مروارید؟ متوجه حرفات نمیشم.

 

مروارید با نگاهی خیس و غم زده دستی زیر بینی اش کشید:

 

-زمانی که دکترا گفتن باید پدرم عمل قلب باز انجام بده، بابام گفت زیر تیغ جراحی نمیره، عمر دست خداست هر وقت که اجلش سر برسه هیچکاری از کسی بر نمیاد. اما من به این حرفا کاری نداشتم. تنها چیزی که برام مهم بود زنده موندن بیشتر بابام و تهیه پول عمل بابا بود.

 

 

 

 

-زمانی که دکترا گفتن باید پدرم عمل قلب باز انجام بده، بابام گفت زیر تیغ جراحی نمیره، عمر دست خداست هر وقت که اجلش سر برسه هیچکاری از کسی بر نمیاد. اما من به این حرفا کاری نداشتم. تنها چیزی که برام مهم بود زنده موندن بیشتر بابام و تهیه پول عمل بابا بود.

 

دخترک نگاه به زیر انداخت و ادامه داد:

 

-خسرو دو سه سالی بود مدام دنبال من بود. اینکه گوشه چشمی بهش نشون بدم. دم از عشق و عاشقی می زد. تو اون محله طوری رفتار می کرد که همگی فهمیده بودند که خسرو مدام پیِ منه. هیچ حسی بهش نداشتم. یعنی انقدر غرق در مشکلات و بدبختی هام بودم که جایی برای حس های اضافه عشق و عاشقیم نمی رسید. پول داروهای بابا و مخارج زندگی فشار زیادی بهم وارد کرده بود. بابا به خاطر مریضی ای که داشت خونه نشین بود و تنها من بودم و بار یک زندگی که روی دوشم سنگینی می کرد.

 

دخترک نفس عمیقی گرفت و با پاک کردن اشک راه گرفته اش آهی کشید و ادامه داد:

 

-رفتم سراغ وام، ولی هزار جور ضامن و مدرک و می خواست که کسی به من اعتماد نمی کرد. خواستم از همکارام پول قرض بگیرم ولی هیچ کدوم در حدی نداشتند که بهم قرض بدند یا اگه هم داشتند اطمینان نمی کردند. بیمه هم نبودیم که کمک کننده باشه برامون. تو همون روزایی که در به در دنبال پول بودم خسرو اومد پیشم … گفت … گفت حاضره تموم پول عمل بابامو پرداخت کنه. گفت یه زمین کوچیک داره که اونو می فروشه و پولشو به حساب بیمارستان واریز می کنه. خوشحال شدم. انرژی گرفتم. امیدوار شدم. به اینکه می تونم بابامو بیشتر کنار خودم داشته باشم. به اینکه بدبختی هام کمی درمون میشه.

 

دخترک سعی در پاک کردن اشک های پشت سرهمش داشت:

 

-گفتم در ازای این کارش چی ازم می خواد.

 

مروارید سر بالا آورد و نگاهش را به حوالی گردن او داد نه صورتش:

 

-گفت … گفت زنش بشم. باهاش ازدواج کنم. گفت بهم علاقه داره و در ازای علاقه ای که بهم داره می خواد کمکم کنه. سخت بود. سخت بود که خودتو بفروشی. اما من برای پدرم مجبور بودم. برای سلامتیش، برای نگه داشتنش. از طرفی علاقه رو تو چشمای خسرو دیده بودم. قبول کردم. با اینکه مادرش رضایت نداشت، بابام رضایت نداشت ولی قبول کردم. زنش شدم، اونم پول رو واریز کرد به حساب بیمارستان. اگه بابام می فهمید که به چه خاطر می خوام زن خسرو بشم هیچ وقت اجازه چنین کاری رو بهم نمی داد. هیچ وقت راضی به عقدمون نمی شد. ولی گفتم بهم وام دادن. همکارام ضامنم شدند و راضیش کردم که منم خسرو رو می خوام.

 

آهی کشید و بدون نگاهی او انگشتانش را در هم قلاب کرد:

 

-قلب بابامو عمل کردیم. زندگی مون کمی روی روال افتاد. اما تا زمانی زندگی مون خوب بود که خسرو دچار اعتیاد نشده بود. نمی دونم … نمی دونم درگیر چه کوفت و زهرماری شد که مدام توهم می زد. کتک می زد. فحش می داد. مدام می گفت پولشو می خواد. از طرفی هم مادرش طعنه و کنایه می زد که خودمو قالب پسرش کردم و ارث پدریشو بالا کشیدم. زد و خوردها به حدی رسیده بود که خسرو وقتی مواد بهش نمی رسید و این و اون پرش می کردند رو می اورد به کتک زدن من.

 

دخترک نمی دید که چطور رگ گردن او برآمده شده و دستانش مشت شده بود که ادامه داد:

 

-گاهی در حد مرگ از دستش کتک می خوردم. ولی سعی می کردم اوضاع رو آروم کنم. نذاشت دیگه سر کار برم. نمی ذاشت حتی بابامو ببینم. پدرمم که جریان رو کامل فهمیده بود، دوباره قلبش بازی گرفت. روانه بیمارستان شد. دوباره دنیا رو سرم خراب شد. دوباره خونه خراب شدم. بابام تحت نظر بود، اما خسرو ول کن نبود. مدام تهدید می کرد، کتک می زد، فحش می داد. مادرشم اضافه شده بود به تموم درد هایی که می کشیدم. یک ریز تو گوش خسرو از من بد می گفت و شیرش می کرد که بتونه پولشو زنده کنه، ولی آخه من پولی نداشتم. حتی پول بیمارستانی که بابام دوباره بستری شده بود رو نداشتم. تا اینکه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x