رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۴

4.6
(42)

 

 

 

 

مروارید هنوز نگاهی به چهره کبود شده او نکرده بود.

 

-تا اینکه بابام بالاخره به واسطه یک نفر که شناختی بهش نداشتم با حاج حسین تماس گرفت. حاج حسین هم بعد از تماس بابام کمتر از یک روز خودشو به یزد رسوند. وقتی حاج حسین رسید، بابام منو از اتاق بیرون کرد و چند ساعتی با حاج حسین مشغول حرف زدن شد. نمی دونم چی گفتن و چه اتفاقی افتاد، ولی گریه های بابام و گاهی حاج حسین رو می دیدم. از همون روزا به بعد دیگه زندگی به سختی قبل نبود. حاج حسین از همون روز شد کسی که حامی نداشته های اون روزام بود. بدهی مو با خسرو صاف کرد. طلاقمو گرفت. بدهی های بیمارستان رو پرداخت کرد و تا آخرین لحظه ای که پدرم چشاشو روی دنیا بست کنارمون موند. شد کسی که یکباره وارد زندگیم شد و ناجی اون لحظه هام. با اینکه غم رفتن پدرم منو از پا دراورد ولی حاج حسین کمکم کرد. از همه لحاظ، بی انصافیه اگه بگم حاج حسین کمکی بهم نکرده. اما دل من خیلی ازش پره. هم از حاج حسین هم از بابای خودم که چرا زودتر به داد اون زندگی فلاکت باری که داشتیم نرسیده بودند.

 

آه های دخترک تمامی نداشت:

 

-بالاخره حاج حسین موضوع ازدواج با شما رو مطرح کرد. چون دندون گردی های خسرو و مزاحمت های در و همسایه ها وقتی که فهمیده بودن مطلقه هستم تمومی نداشت. وقت و بی وقت پشت در خونم بودند. کارمو از دست داده بودم و من مونده بودم میون یک مشت گرگ درنده که همه نوع نظری بهم داشتند. قبول کردم. ازدواج با شما رو قبول کردم اما با حاج حسین شرط و شروط هایی هم گذاشتیم. اومدم اینجا و …

 

بالاخره دخترک سر بالا آورد و نگاهی به چهره کبود او انداخت. ترسیده سکسکه ای میان گریه زد و دستپاچه گفت:

 

-شما … شما حالتون خوبه؟

 

خوب؟ خنده دار بود اگر خوب به نظر می رسید. از روی تخت برخاست و به سمت بالکن اتاق دخترک شتافت. سر به آسمان بالا کشید و چند نفس عمیق گرفت. قصه ای که شنیده بود فرای تصورش بود. نمی توانست حدس بزند پشت آن چهره معصوم دخترک چه دردا نهفته بوده است. اما چیزی تا دیوانه شدنش باقی نمانده بود. چند لحظه ای در بالکن ماند که سر و کله ی مروارید پیدا شد و صدای دخترانه اش  در فضای سرد پیچید:

 

-حالتون خوبه؟ چی شدید یک دفعه؟

 

قصد نداشت باعث ترس و وحشت دخترک شود. اما نمی توانست نسبت به گفته های دخترک هم بی تفاوت عمل کند. با هر دو دستش چنگی میان موهایش کشید و زمزمه کرد:

 

-بریم تو هوا سرده، سرما می خوری.

 

-آخه شما …

 

-بریم داخل مروارید.

 

دخترک با تردید داخل رفت و او هم پشت سرش روانه شد. هر دو نفر در میانه اتاق ایستاده بودند. دخترک نگران و ترسیده، او با حالتی به مانند کسی که شوک عظیمی به او وارد کرده اند. ابدا فکر نمی کرد قصه ی زندگی دخترک، وجه ای غیر آنچه که حاج بابا گفته بود داشته باشد.

 

-آقا پارسا …

 

با شنیدن نامش از زبان دخترک هر چند با پیشوند آقا نگاهش را چسباند به نگاه لرزانش.

 

-من نمی خواستم که شما …

 

-خوبم من خوبم.

 

-آخه … ببخشید.

 

معذرت خواستن مظلومانه دخترک، دلش را به آتش کشید. بدون فکر، بدون اینکه قصدی از قبل داشته باشد، دست برد و بازوی مروارید را گرفت و محکم به سمت خود کشید. دخترک در آغوشش رها شد و او لب چسباند به مرز پیشانی و محل رویش موهای طلایی دخترک.

صدای هق هق مروارید که بلند شد زمزمه وار لب زد:

 

-هیس دختر، درستش می کنم. این اوضاع رو درست می کنم. بهت قول میدم. تو امشب به هیچ چیز فکر نکن و فقط استراحت کن. فردا مفصل تر با هم حرف می زنیم. برای امشب کافیه. نمی خوام بیشتر از این اذیت بشی. فقط استراحت کن باشه؟

 

منتظر پاسخ مروارید نماند و لبانش طرح بوسه ای کوتاه روی پیشانی دخترک گرفتند و بلافاصله مروارید را رها ساخت و از او دور شد. به اتاق خودش پناه برد و با برداشتن حوله اش مستقیم راه حمام را در پیش گرفت. سرش از اتفاقات امشب داغ و سوزان بود و تنها دوش آب سرد می توانست باعث سرو سامان یافتن افکارش شود. اگر در اتاق دخترک می ماند معلوم نبود چه رفتاری از او سر میزد. باید کمی روی خود کنترل پیدا می کرد.

 

 

 

 

######

 

 

«مروارید»

 

 

 

دستانم را در جیب پالتوام فرو برده و چندباره نگاهم را به پارکینگ دادم. چرا خبری ازش نبود؟ ماشینش هنوز در حیاط بود و همین امیدوارم می کرد که خانه را ترک نکرده است. نگاهم را به عقب چرخاندم. به خاطر باران صبحگاهی تابی که در گوشه ای به کار گرفته شده بود، خیس از آب بود و نم نم بارانی که می بارید امکان نشستن بر تاب را به من نمی داد. شروع به قدم زدن کردم.

 

پنج دقیقه گذشته بود که بالاخره پیدایش شد. ریموت ماشینش را فشرد، اما قبل از نشستن در ماشین نگاهش روی من ثابت ماند و متعجب قدمی جلو آمد:

 

-مروارید؟ تو حیاط و زیر بارون چیکار می کنی؟

 

نزدیکش رفتم و بدون پاسخ به سوالش گفتم:

 

-باید با هم حرف بزنیم.

 

کمی متعجب نگاهم کرد و در نهایت دستش را به سمت خانه گرفت:

 

-باشه بریم بالا حرف می زنیم، یخ زدی تو حیاط.

 

سری به طرفین تکان دادم:

 

-سردم نیست، همینجا حرف بزنیم؟

 

-چرا بالا نمیای؟

 

-نمی خوام اشرف بانو بفهمه.

 

با مکث به ماشینش اشاره کرد:

 

-خیلی خب، حداقل بشین تو ماشین.

 

پیشنهادش را پذیرفتم و در ماشین مشکی رنگش نشستم. به محض روشن کردن ماشین، بخاری را رو به من تنظیم کرد:

 

-چرا زنگ نزدی زودتر بیام پایین؟

 

-خیلی وقت نیست منتظرم.

 

-مؤسسه نرفتی؟

 

نفسی از هوای گرمی که پخش صورتم می شد گرفتم.

 

-امروز توانایی کار کردن نداشتم. مرخصی گرفتم.

 

بدون حرف خیره ام ماند و در نهایت پرسید:

 

-خب؟ چیزی شده؟

 

-نمی خواستم در مقابل پسرتون و بقیه حرف بزنیم. خواستم تنهایی ببینمتون که تنها موقعیتی که برام ایجاد میشد همینجا تو پارکینگه.

 

نفسی گرفتم و یک راست رفتم سراغ اصل مطلب:

 

-می خواستم شماره کارت بدید که بتونم هزینه هایی که برای آخرین بیمارستان بابا انجام دادید رو بهتون خرد خرد برگردونم. پول خونه ای که فروختید رو هم در ازای پولی که به خسرو دادید، در نظر بگیرید.

 

حیرت زده نگاهم کرد و در نهایت دستی به محاسنش کشید و گفت:

 

-حالت خوبه باباجان؟ این حرفا چیه اول صبحی؟

 

 

-من خیلی وقته در نظر داشتم در این مورد با هم حرف بزنیم. اما خب موقعیتش پیش نمی اومد. خودتون می دونید من هیچ وقت نخواستم دینی به گردنم باشه. شما اون زمانی که اومدید یزد کنار ما، تمام هزینه های بیمارستان و پول خسرو رو تمام و کمال پرداخت کردید. خونه ای که من و پدر و مادرم ساکن بودیم رو هم فروختید. من ازتون نپرسیدم که قیمت اون خونه چقدر شده، اما فکر می کنم می تونه پولی که به خسرو دادید رو پوشش بده، از طرف دیگه هم هزینه های بیمارستانی که …

 

-مروارید.

 

به حدی نامم را جدی صدا زد که ادامه جمله ام در نیمه قطع شد و فراموشم شد که چه می خواستم بگویم.

 

-من کی حرف از پول زدم که نشستی با خودت حساب کتاب یک قرون دو هزار رو کردی؟

 

-هیچ وقت.

 

-پس چطور به خودت اجازه میدی که بیای برای من این حرف هایی که حتی یک ارزن ارزش نداره رو به زبون بیاری؟

 

محکم تر از خودش گفتم:

 

-چه خوشایند شما باشه چه نباشه من هیچ وقت زیر دین شما نمی موندم و تا قرون آخری که برام هزینه کردید رو پس می دادم.

 

-مروارید تمومش کن.

 

-نه حاج حسین مسئله ای که باید تموم بشه همین قضیه هست که من به شما حتی یک قرون بدهی نداشته باشم.

 

-این حرفا به خاطر اون مزخرفاتی هست که خاله حاجی دیشب گفت؟

 

لحظه ای چشم گرفتم:

 

-نه به خاطر حفظ غرور خودمه. بالاخره هر کسی ندونه من و شما خوب می دونیم که جریان از چه قراره. چند ماه دیگه من باید از پسرتون جدا بشم و راهمون از هم سوا بشه. پس من باید در هر صورت به فکر زندگی خودم و بدهی هایی که دارم باشم. نمی تونم سرمو بکنم زیر برف و به هیچ چیز فکر نکنم. درسته از دست شما به همون دلایلی که قبل ها بهتون گفتم هنوز هم خیلی عصبانی ام. اما این دلیل نمیشه که پول شمارو برنگردونم. یا اینکه یک طبقه از این خونه رو قبول کنم. هر چند که شما به اجبار به نام من زده باشید اما من همون طور که گفتم هیچ وقت راضی به زندگی تو این ساختمون نمیشم. بعد طلاق هم …

 

با گفتن طلاق حس نا خوشایندی در رگ و تنم به جریان افتاد که سعی کردم بی توجه به آن حس بگویم:

 

-بعد طلاق هم تو یک شرکت و یا مؤسسه دیگه میرم سرکار و یک خونه در حد خودم که بتونم از پس زندگیم بر بیام اجاره می کنم و …

 

-همین طور برای خودت می بری و می دوزی؟ منم مترسک سر جالیز.

 

-من منظورم …

 

-منظور تو همینه دختر، می خوای بگی تو هیچ نقشی تو زندگیم نداری و من به تنهایی می تونم از پس مشکلاتم بر بیام.

 

-حاج حسین …

 

-اما انگار فراموش کردی که پدرت تو رو دست کی سپرد.

 

 

خیره در نگاه عصبی اش گفتم:

 

-فراموش نکردم حاج حسین، ولی نمی خوام به عنوان سرباری برای شما و زندگی پسرتون باشم. مخصوصا بعد از طلاق. باید بتونم زندگی خودمو سر و سامون بدم. نمیشه که تا آخر عمر چشمم به دست شما باشه تا …

 

-ادامه نده مروارید، این بحث بیهوده رو هم همینجا تمومش کن و برو بالا استراحت کن.

 

نمی توانستم، باید اتمام حجت می کردم.

 

-حاج حسین …

 

عصبی به سمتم چرخید:

 

-تا هر زمان که برای تو حاج حسین باشم، اوضاع همینه. تو منو غریبه ای می دونی که هیچ گونه اختیاری ندارم که تو زندگیت دخالت کنم. ولی فراموش نکن که من حتی بیشتر از پدرت حق دارم تو مسائل مربوط به تو دخالت کنم و نذارم با تصمیمات احمقانه ت زندگیتو تبدیل به همون جهنمی که بوده بکنی …

 

-چرا اجازه نمی دید که حرفمو …

 

-حرف تو واضحه دختر جون، میگی کلاه بی غیرتی مو بذارم روی سرم و اجازه بدم بعد از جدایی بری هر ناکجاآبادی که می خوای خونه اجاره کنی و زندگی خودتو بسازی. ولی سخت در اشتباهی دختر خانم. من تا زمانی که نفس می کشم و زنده ام دیگه اجازه نمیدم سرخود تصمیم بگیری و لکهِ ننگی مثل خسرو رو با خودت حمل کنی تا هر کس و ناکسی به خودش اجازه بده هر مزخرفی رو بهت نسبت بده. من باید از لحظه به لحظه زندگیت با خبر باشم. بعد از طلاقتم اگه نخواستی تو این ساختمون زندگی کنی باشه اجبارت نمی کنم. ولی یک خونه یا طبقه ای که مورد اطمینان من باشه تو همین حوالی ساختمون خودمون برات می خرم و می فرستمت اونجا. از ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه زندگیت باید با خبر باشم.

 

عصبی بلند گفتم:

 

-من زندونی شما نیستم که هر طور دلتون بخواد برای زندگیم تصمیم بگیرید.

 

-زندونی نیستی، اما امانتی دستم. تا زمانی که نفس می کشم چشم از امانتیم بر نمی دارم. دیگه نمیذارم انگ بی غیرتی به پیشونیم مهر بشه. تا الان هر اتفاقی افتاده و هر چیزی که شده رو سعی کردم باهاش کنار بیام که نمیشه، واقعا نمیشه. روزی هزار بار خودمو به خاطر زندگیِ تو و پدر ومادرت لعنت می کنم. روزی هزار بار استغفار می کنم، و حالا که پدرت بعد اون همه خواهش و التماس تو رو به دست من سپرد، محاله ممکنه بذارم سرخود برای خودت زندگی کنی و تصمیمای منو نادیده بگیری.

 

-شما …

 

دستی که تسبیح را در آن مشت کرده بود بالا آورد و با عتاب گفت:

 

-همینکه گفتم، امروز برای بار آخر بود چنین حرف هایی شنیدم مروارید. نذار بشم کسی که حتی خودمم، خودم رو نشناسم. اگه حدتو بیشتر از چیزی که تعیین کردم بگذرونی حتی اجازه سر کار رفتنم بهت نمیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

کاش کارشون به طلاق نکشه😣مروارید زندگی دردناکی داشته,فکر کنم یه کم آسایش حقش باشه.

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x