رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۵

4.6
(47)

 

 

 

 

 

 

عصبی بلند گفتم:

 

-من زندونی شما نیستم که هر طور دلتون بخواد برای زندگیم تصمیم بگیرید.

 

-زندونی نیستی، اما امانتی دستم. تا زمانی که نفس می کشم چشم از امانتیم بر نمی دارم. دیگه نمیذارم انگ بی غیرتی به پیشونیم مهر بشه. تا الان هر اتفاقی افتاده و هر چیزی که شده رو سعی کردم باهاش کنار بیام که نمیشه، واقعا نمیشه. روزی هزار بار خودمو به خاطر زندگیِ تو و پدر ومادرت لعنت می کنم. روزی هزار بار استغفار می کنم، و حالا که پدرت بعد اون همه خواهش و التماس تو رو به دست من سپرد، محاله ممکنه بذارم سرخود برای خودت زندگی کنی و تصمیمای منو نادیده بگیری.

 

-شما …

 

دستی که تسبیح را در آن مشت کرده بود بالا آورد و با عتاب گفت:

 

-همینکه گفتم، امروز برای بار آخر بود چنین حرف هایی شنیدم مروارید. نذار بشم کسی که حتی خودمم، خودم رو نشناسم. اگه حدتو بیشتر از چیزی که تعیین کردم بگذرونی حتی اجازه سر کار رفتنم بهت نمیدم.

 

-شما دارید منو تهدید می کنید؟ اینه اون زندگی ای که به پدرم قول دادید که برام بسازید؟

 

با عصبانیتی که در چشمانش فوران می کرد بلند غرید:

 

-خودت نمیذاری دختر، خودت نمیذاری. از زمانی که اومدی من تو چه کار تو دخالت کردم؟ تو پوششت؟ تو رفتارت؟ تو رفت و آمدت؟ تو سرکاررفتنت؟ تو بیرون رفتنات؟ ها؟ چه کاری رو برات منع کردم؟ آره منکر این نمیشم نمی خواستم که بری سر کار تا اذیت بشی، اما وقتی اون اشتیاق رو تو چشمات دیدم نخواستم دلتو بشکنم و در برابرت کوتاه اومدم. اما اینکه بیای و مقابلم بایستی و حساب یک قرون و دو هزار گذشته رو بکنی و بخوای بگی می خوای زندگیتو برداری ببری و خودتو از من جدا کنی، دیگه این حاج حسینی که رو به روت نشسته نیستم. اسمشو هر چی که می خوای بذاری بذار. اما دیگه حق نداری از این قسم حرفا رو به روی من بزنی.

 

زبانم بند رفته بود و می دانستم که چشمانم را حلقه های اشک پوشانده. نگاهش را در صورتم چرخاند و دیدم که لحظه ای نگاهش نرم شد.

 

 

اما چشم گرفت و گفت:

 

-تو هیچ فرقی برام با پونه نداری مروارید. نمی دونم چرا این موضوع رو درک نمی کنی. تو دقیقا مثل دخترمی، مثل که نه، خود دخترمی، آدم برای دخترش، بچه ش، پاره تنش هر کاری می کنه که در آسایش و رفاه باشه. بذار احساس نکنم چنان آدم بی غیرتی هستم که دخترم داره برام حساب کتاب زندگی شو می کنه و می خواد خودشو از پدرش جدا کنه. من تا آخر عمرم وظیفه حمایت از تورو دارم. بدون هیچ منت و سرکوفتی. اون حساب کتاب هایی که تو داری ازشون دم می زنی خیلی وقته تسویه شده. تنها کاری که تو باید این روزا انجام بدی زندگی کردنه دختر …

 

نگاهش را به من دوخت:

 

-به جبران تمام روزهای سیاهی که داشتی زندگی کن و به هیچ چیز فکر نکن. به هیچ چیز. فقط برو جلو و از لحظه به لحظه ات لذت ببر. شادی کن. تفریح کن. من می خوام شاد باشی. می خوام به جبران تمام اشک هایی که ریختی لبخند بزنی و حس کنی زنده ای. به جبران تمام درد و غمی که کشیدی بخندی و قهقهه بزنی. بذار تا جایی که می تونم مثل یک پدر پشتت باشم. منو پس نزن مروارید. چون با پس زدنت فقط اوضاع رو پیچیده تر می کنی.

 

اشک چکیده روی گونه ام را با کف دست پاک کردم و پر غصه لب زدم:

 

-این جوری می خواید حس عذاب وجدان خودتون رو کمرنگ کنید؟ با تحمیل کردن تمام این برنامه ها به من؟ این جوری؟

 

پر غصه گفت:

 

-حتی اگه تو این جوری فکر می کنی، باشه. فکر کن می خوام درد خودمو تسکین بدم. اما تو دیگه نباید حسرت هیچ چیز تو زندگیت داشته باشی. اختیار همه چیز رو هم به خودت میدم اما در صورتی که نخوای با من سر لج بیفتی دختر. حالا هم برو بالا استراحت کن. به حرفای منم خوب فکر کن که دوباره نخوای منو عصبانی کنی و باعث بشی سرت داد بکشم و نامهربونی کنم.

 

دیگر نتوانستم حتی کلمه ای به زبان آورم. چند لحظه ای گذشت که بدون حرف پیاده شدم و خیره ماشینی شدم که بعد از دو دقیقه به راه افتاد و از خانه بیرون زد.

 

 

دستانم را محکم تر دورم حلقه کرده و نگاهم را به دور دست ها دادم. به بارانی که بدون خساست مشغول بردن گرد و غبار از این شهر آلوده و کثیف بود؛ و ای کاش که باران، قدرت این را داشت که نا مهربانی ها و بدی ها رو هم بشوید و با خود به اعماق زمین برده و به جایش مهربانی و خوبی را پرورش دهد. اما آرزوی محالی بود.

 

بعضی ها چنان تنها با یک حرف دلت را می شکستند، که هیچ چیزی مرهمش نمی شد. به مانند شیشه ای ترک خورده که هیچگاه به مانند اولش شفاف نمی شد.

 

هیچ گاه نسبت به کسانی که سعی در خرد کردن شخصیتم داشتند، کینه به دل نمی گرفتم. پاسخشان را در کمال منطقی بودن می دادم و رد می شدم. اما حرف هایِ دیشب خاله حاجی تا عمق وجودم را سوزاند. تنهایی ام را به پیشانی ام کوبید.

 

بی کس بودنم را، حتی … حتی گفته بود گدایی مال و اموال خاندان نیک نام ها را کرده ام. هر صفتی که می توانست نسبت به جدایی ام از خسرو به زبان آورده بود.

 

با اینکه حرف دلم را گفته بودم و از خودم رفع اتهام کرده بودم، اما خرد ریزه های شخصیتی که شکسته بود ، حس نا خوشایندی را بر دلم سر ریز می کرد. حسی که دیگه به مانند اخیر آرامشی در این خانه نداشتم.

 

حتی حرف های پارسا هم نتوانسته بود مرهمی بر دلم شود. چرا که هر چقدر هم توجیه می آورد و دلیل پشت دلیل که حمایتم می کند، می دانستم تنها پایبند همان امضایی هست که در سند ازدواجمان حک کرده بود.

 

می فهمیدم نمی تواند نسبت به من بی تفاوت باشد. اما این تفاوت چیزی نبود که من میلی به آن داشته باشم. به خود اعتراف می کردم ای کاش پارسا از لحاظ احساسی متمایل به من بود و از سر اجبار پا در راه حمایت از من نمی گذاشت.

 

هر چقدر که سعی کرده بودم در چند وقت اخیر از پارسا دوری کنم اما او هر راهی پیدا می کرد برای پیوند دوباره رابطه سرد شده. پیوندی که می دانستم حس عذاب وجدانی که داشت او را سوق می داد به سمت من. چرا که می دیدم از لحاظ احساسی هیچ گونه تمایلی نسبت به من ندارد.

 

نمونه اش آغوش و بوسه کوتاه دیشبش که من را به وادی بی خبری و هیجانی برد که با وجود حال بدی که داشتم اما حس بسیار عجیبی را تجربه کردم. حسی که دست و پایم مور مور شد و چیزی با تمام عظمتی که داشت در دلم فرو ریخت.

 

حسی که با وجود ازدواج دو ساله ام با خسرو برای اولین بار تجربه اش کردم. هیچ گاه در رابطه با خسرو ضربان قلبم بالا نرفته بود. هیجان به سراغم نیامده بود. تنها به خاطر اینکه همسرش  بودم تن داده بودم به خواسته هایش.

 

نسبت به او نه نفرت داشتم و نه علاقه. اجبارا به عنوان همسرم پذیرفته بودمش، اما هیچ گونه علاقه ای نسبت به او در قلبم احساس نمی کردم. هر حرکتی که نسبت به من انجام می داد، حسی را در من بر نمی انگیخت.

 

اما حالا هر بار که پارسا دستم را می گرفت، یا در آغوشش فرو می رفتم، حسی عجیب در سلول به سلول تنم جوانه می زد که از درکش عاجز بودم.

 

 

 

بوسهِ دیشبش هم فرای تمام حرکاتی بود که تا به امروز نسبت به من انجام داده بود. بوسه ای که شاید او از سر ترحم و یا همدردی روی پیشانی ام کاشته بود، اما من حس او را نداشتم و برای من بسیار متفاوت تر از چیزی بود که تصور می کردم.

 

نمی خواستم! این احساسات عجیب و غریبم را نسبت به پارسا نمی خواستم. سعی می کردم ذهنم را منحرف کنم از چیزی که حتی ترس بیانش را داشتم.

 

چرا که قرار ازدواجمان تنها بر طبق قرارداد می بود و من نباید به چنین حس هایی حتی اجازه ورود به ذهنم را می دادم. اگر طور دیگری با پارسا آشنا می شدم شاید می شد که …

 

با صدای زنگ درب خانه یکباره از اعماق افکارم به بیرون پرت شدم و گردن به عقب چرخاندم. از آشپزخانه بیرون زدم و از چشمی درب نگاهی به پرستویی که منتظر ایستاده بود انداختم و درب را باز کردم.

 

پرستو نگاهی به سر تا پایم انداخت و با لبخندی که می توانستم تظاهری بودنش را تشخیص دهم ظرف را به سمتم بالا گرفت:

 

-سلام … امروز به سرم زد کیک هویج درست کنم. بوش تو ساختمون پیچیده. گفتم شاید هوس کنی برات اوردم.

 

نگاهم را تا روی کیک خوش و آب رنگی که مقابلم گرفته بود پایین کشیدم. لبخندی بر لبانم سنجاق کردم که دست کمی از لبخند پرستو نداشت. چه احمقانه به این حال غریب و تنها به خاطر نشخوارهای فکری خاله حاجی گرفتار شده بودیم.

 

-ممنون، زحمت کشیدی بیا تو.

 

بشقاب را به دستم سپرد و قدمی عقب رفت:

 

-نه باید برم، سرویس الیاس و محمدطاها الان می رسه.

 

-باشه بازم ممنون.

 

دستی برایم بالا آورد و دکمه آسانسور را فشرد. قبل از اینکه کاملا وارد خانه شوم، درب آسانسور باز شد و پونه از آن بیرون آمد. پرستو داخل رفت و به پونه ای که به سمتم گام بر می داشت گفت:

 

-کی اومدی پونه؟ سهم کیکتو گذاشتم یخچال.

 

نیازی به پرسیدن کی آمدی، نبود. چرا که پونه با همان کوله و لباس های دانشگاهش به سراغ من آمده بود.

پونه کنارم ایستاد و رو به پرستو گفت:

 

-الان رسیدم، ممنون به خاطر کیک.

 

با بسته شدن درب، صورت آمیخته به لبخند پرستو از مقابلمان نا پدید شد و پونه ظرف کیک را از دستم گرفت و به داخل هلم داد:

 

-عروسم، عروسای قدیم. چرا تعارف نمیزنی بیام داخل.

 

جلوتر از او قدم برداشتم و به منظور دم کردن چایی که از صبح قصد درست کردنش را داشتم و منتظر بهانه ای بودم، پاسخش را دادم:

 

-تعارف برای کسیه که، خجالتی باشه، نه شما پونه خانم.

 

ظرف کیک را روی کانتر گذاشت و با کمک دستانش خودش را بالا کشید و مانند اکثر اوقات روی اپن چهار زانو نشست.

 

 

قوری چینی را از کابینت برداشتم و علاوه بر چای، تکه ای چوب دارچین و و دو دانه غنچه گل محمدی در قوری انداختم. کارم که تمام شد به سمت پونه ای چرخیدم که با دقت زیر نظرم گرفته بود. نگاهم را که دید با مکث پرسید:

 

-چرا سر کار نرفتی امروز؟

 

روی نشیمن کنار پنجره آشپزخانه نشستم و شانه ای بالا انداختم:

 

-مرخصی گرفتم، رئیسمم که تو یک خونه باهام زندگی می کنه، کارم راحت بود.

 

به پارسا اطلاع داده بودم که امروز جان کار کردن را ندارم و احتیاج به خانه ماندن دارم. بعد از اینکه چند بار تاکید کرده بود اگر مشکلی پیش آمد، سریع با او تماس بگیرم، راضی به رفتن شده بود. علاوه بر حس کار نداشتن، باید با حاج حسین حرف می زدم.

هر چند حرف زدنم بی فایده بود و او …

 

-خر شانسی خواهر، کاش منم یه شوهر مثل اخلاقیات پارسا رو داشتم که هر لحظه می تونستم ازش سواری بگیرم.

 

چشمانم را گرد کردم:

 

-خیلی بی ادبی ها، در جریانی؟

 

نیشش را تا بناگوش باز کرد و از روی اپن با یک جهش پایین پرید و کنارم جای گرفت. گونه ام را کشید:

 

-خر سواری چه مزه ای داره عروس؟ اونم از پارسا؟

 

عتاب آور گفتم:

 

-پونه زشته.

 

-زشت کار توعه عروس خانم نه من. هر وقت دوست داشته باشی با یک عشوه و ناز سریع سر داداش ساده باورم رو شیره میمالی و از زیر سر کار رفتن در میری.

 

پاهایم را بالا بردم و رو به پونه دستانم را دور زانوهایم سنجاق کردم.

 

-حسود نبودی پونه، که اونم الحمدالله شدی.

 

-از تاثیرات هم نشینی با خاله حاجیه.

 

سکوت کردم و لحظه ای بعد، او هم به مانند من زانو هایش را بغل گرفت و با نگاهی عمیق که باعث شد چشم به هوای گرفته و بارانی دهم آرام زمزمه کرد:

 

-بهتری مروارید؟

 

پونه اکثر اوقات وقتش را کنار من سپری می کرد و هیچ موقع دلیل آمدنش را به طبقه بالا نپرسیده بودم. اما امروز مطمئن بودم به خاطر اتفاق دیشب آمده و قصد درد و دل را دارد. او هم به مانند پارسا رفیق قابل اتکا و اعتمادی بود، و چه حیف که مدت دوستی مان مدت زمان طولانی، طول نمی کشید. پلک بهم فشردم:

 

-خوب میشم.

 

-با خونه نشستن و غصه خوردن؟

 

چانه ام را روی زانو هایم گذاشتم:

 

-من خونه نموندم که غصه بخورم.

 

-پس چرا سر کار نرفتی؟ حداقل حواست از اتفاقات دیشب پرت می شد.

 

نفسی بیرون دادم:

 

-پونه دیر یا زود اون اتفاق می افتاد و همه با خبر می شدند که من قبلا ازدواج کردم. فقط از شانس بدِ من این قضیه توسط خاله حاجی تو جمع گفته شد. فرار راه مناسبی نیست.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

این دفعه طولانی تر بود.خوب بود,مثل همیشه 🤗ممنونم قاصدک جون.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x