رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۷

4.6
(56)

 

 

 

 

 

 

حرصم گرفته بود و چشم غره غلیظی به پونه رفتم که دو ابرویش را بالا انداخت و از مقابلم برخاست.

 

-دست شما درد نکنه پونه خانم. فکر کنم علاوه بر اینکه باید قبل از ورودم به جمع دو نفر خانم اعلام حضور کنم، باید فکری هم به حال اون قسمت مثبت هجده هایی که ازش حرف میزنی بکنم.

 

پونه نیشش را تا بناگوش باز کرد و بدون خجالت گفت:

 

-برای ادب کردن من یه خرده دیر به فکر افتادی خان داداش، من دیگه درست بشو نیستم. فعلا زن داداش رو دریاب که می دونم منتظر بوس و نوازش های بعد سوختنشه.

 

عتاب آور نامش را صدا زدم:

 

-پونـــــــه.

 

کوله اش را از روی کانتر برداشت و با اشاره به سماور گفت:

 

-نمی خواد ادای این دخترای آفتاب مهتاب ندیده رو در بیاری برای من. می دونم فقط منتظری که من پامو از این خونه بیرون بذارم تا ولو شی تو بغل داداشم و آخ و ناله کنی. باشه باشه … فهمیدم … من رفتم … من که از خیر این کیک و چای گذشتم، ایشاالله بعد از ناز کشیدن های همدیگه نوش جان کنید … اووی عروس برای من گارد حمله نگیر ها … رفتم … رفتم.

 

قدم دیگری برنداشته بودم که پونه به سرعت از درب خانه بیرون زد و صدای خنده اش تا آشپزخانه هم آمد. حالا من مانده بودم و پارسایی که حدس اینکه هنوز چشمانش غرق خنده است، سخت نبود. روی نگاه کردن را به سمتش را نداشتم. اما صدایش را شنیدم:

 

-بشین ببینم دستت خوب شد یا نه.

 

آرام به عقب برگشتم و بدون نگاهی به سمتش با فاصله روی نشیمن نشستم. پونه نمی دانست چه مرزهایی بین من و خان داداشش کشیده شده، که گفتن آن حرف ها تنها باعث فرافکنی افکار من می شود.

 

افکاری که ترس از گسترش و بر ملاشدنش را داشتم. فاصلهِ زیاد بینمان را با خم شدنش به سمتم به حداقل رساند و شروع به بررسی دسته سوخته شده ام کرد. دستی که سوزش را به فراموشی سپرده بودم.

 

-هنوزم می سوزه؟

 

-نه بهتر شده نسبت به اول.

 

-حواست کجا بود آخه تو دختر، هر بار بلایی سر خودت میاری.

 

واقعا سوالش این بود که حواسم کجا رفته بود؟ نمی دانست؟ پونه که خیلی زیبا شفاف سازی کرده بود. هر چند با اغراق فراوان. اما گفته بود که حواسم پرت چه چیزی شده بود. نگاهی که ناخواسته به سمت چشمانش انداخته بودم را اسیر خود کرد و اضافه کرد:

 

-یعنی حضور من انقدر استرس آوره که بلایی سر خودت میاری یا باید …؟

 

تک ابرویی بالا انداختم:

 

-باید؟

 

جمله اش را کامل کرد و گونه هایم از شدت گر گرفتگی به سوزش افتادند:

 

-یا باید تفکری نسبت به حرف های پونه داشته باشم؟ هوم؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نباید کم می آوردم. رنگ چشمانش شیطنت را در خود نهفته بود تا اینکه حرفش را جدی بیان کرده باشد. نگاه نگرفتم:

 

-خودتون چی فکر می کنید؟

 

در سکوت چند لحظه ای نگاهم کرد و این من بودم که در برابر نگاهش کم آوردم و او کمی خودش را نزدیکم کشاند و با صدایی که تبدیل به زمزمه شده بود گفت:

 

-خودم دنبال راه حلی هستم برای این گونه های گر گرفتهِ تو. چطور میشه انقدر سریع قرمز میشن؟

 

بی فکر لب جنباندم:

 

-از سرماست.

 

درحالیکه سعی می کرد خنده اش را پنهان کند لب زد:

 

-سرما؟

 

بی معناترین حرف ممکن را گفته بودم. در خانه ای که با وجود شوفاژ دمای یکسان و متعادلی برقرار بود، حرف بسی خنده داری زده بودم.

 

-غلط املایی ازم میگیرید؟ خب از شدت گرماست.

 

همینکه قصد کردم از کنارش برخیزم، نگذاشت و دستش را قفل بازویم کرد.

 

-من چنین جسارتی نمی کنم سرکارخانوم. فقط خواستم کمی از اون حال و هوا بیرون بیارمت.

 

چشم به نگاه گرمش دادم که با محبتی که عیان بود خیره ام شده بود. بدبختانه محبتش بیشتر باعث گرگرفتگی ام می شد.

 

-اووم چای می خورید براتون بریزم؟

 

موهای آمده روی پیشانی اش که بدجور با دل بی نوای من بازی به راه انداخته بودند را به عقب فرستاد و با نگاهی به عمق چشمانم لب زد:

 

-خوبی مروارید؟ بهتر شدی؟

 

با وجود او و پونه حال بدی بر من باقی نمی ماند.

 

-اوهوم، خوبم.

 

-مطمئن باشم؟

 

دلم نمی آمد بازویم را از میان دستان گرمش بیرون بکشم.

 

-آره مطمئن باشید.

 

-دیشب …

 

تنها همان کلمه باعث شد تمام اتفاقات دیشب به مانند فیلمی از مقابل چشمانم عبور کند و در نهایت روی صحنه ای که به پیشانی ام بوسه زده بود توقف کند. امان از ذهنی که اختیارش را از دست داده بودم.

 

-دیشب حالت اصلا رو به راه به نظر نمی رسید، با شنیدن اون اتفاقات حال منم به حدی …

 

میان کلامش پریدم.

 

-میشه از دیشب حرف نزنیم؟

 

 

-چرا؟

 

چشم گرفتم:

 

-هر چقدر که اتفاقات بد رو یادآوری کنیم، تنها باعث میشه درد روی دردهامون تلمبار بشه.

 

-اما درد و دل می تونه سبکت کنه.

 

-آره حق با شماست، ولی یادآوری اون لحظه ها حتی برای درد و دل باعث عذاب کشیدن منه.

 

نزدیک تر آمد، به حدی که تنها چند سانت بینمان فاصله افتاده بود. سر بالا بردم و خیره نگاه مشکی رنگ جذابش شدم. آخ چه کیفی می داد اگر دوباره طعم آغوشش را می چشیدم و تا غروب از همین منظره خیره هوای بارانی و نم زده می شدم.

 

-باشه الان حرفی نمی زنم که دوباره باعث ناراحتیت بشه، ولی می تونیم بعدا در مورد مسئله هایی مربوط به گذشته حرف بزنیم و حلش کنیم؟

 

 

 

می دانستم کار خسرو را می گوید. صورت کبود شده دیشبش به خوبی نشان دهنده آن بود که چقدر از دست خسرو عصبانی شده و اگر خسرو دم دستش می بود بی شک به آسانی از او نمی گذشت. اما حالا ذهنم گنجایش باز کردن مسائل گذشته را نداشت.

پلک بهم فشردم:

 

-می تونیم.

 

لبخندی بر لبانش نشاند:

 

-خوبه حالا شدی رفیق سر به راه.

 

دست به سینه شدم:

 

-مگه تا الان سر به راه نبودم؟

 

لب به دندان گرفت و با تردید گفت:

 

-بیشتر سر خود عمل می کنی تا سر به راه باشی خانم.

 

چشمانم را گِرد و ناخودآگاه ضربه ای به بازویش زدم:

 

-واقعا که …

 

اما ضربه زدن همانا و سوزش دوباره دستم همانا. چهره ام در هم فرو رفت و دستم را چسبیدم.

 

-چرا با دست سوختت می زنی، بده ببینم باز چیکار کردی با خودت.

 

از شدت سوزش لب به دندان گرفتم و زمزمه کردم:

 

-مهم نیست، یه لحظه سوزشش برگشت.

 

دستم را کاملا در میان دستانش گرفته بود. بعد از وارسی، پماد را از لبه کابینت برداشت و نقاط اطراف دستم را هم پماد مالید.

 

او مشغول کار خود بود و من به این فکر می کردم چه تضاد زیبایی بود سفیدی و کوچک بودن دستم در مقابل رنگ سبزه و بزرگی دستانش.

 

رنگ پوست پارسا سبزه بود و حالا که دستش در کنار دست من قرار گرفته بود، این تضاد بیشتر به چشم می آمد. نمی دانم چرا، اما انگار او هم متوجه این تضاد رنگ و اندازه شد که لبخند عجیبی بر لب نشاند و در همان فاصله ای که انگار فاصله نبود زمزمه کرد:

 

-چقدر دستات کوچولو و سفیده.

 

حسی وصف ناپذیر در جای جای تنم ریشه دواند و تا روی چشمانم پیش روی کرد. به حدی که زمانی که سر بالا آورد و نگاهم را دید. بعد از مکثی دست سوخته ام را بالا برد و خیره در نگاهم دستم را مقابل دهانش گرفت. گیج شده از حرکتش که برایم قابل پیش بینی نبود، فوتی به محل سوخته شده کرد و گفت:

 

-شاید پماد نتونه به اندازه من روی سوختگی دستت اثرگذار باشه. پس روش خودمو امتحان می کنم.

 

لب زدم:

 

-چه روشی …

 

لبخند عجیبی زد و ای کاش روشش را امتحان نمی کرد.

با بوسه ای که روی محل سوخته شده گذاشت، به عمق حرفش پی بردم. بوسه اش به مانند دیازپامی عمل کرد که نه تنها دستم، بلکه قلب شکسته و روح زخم خورده ام هم آرام گرفت.

 

بار دیگر کارش را تکرار ساخت و من به مانند مجسمه ای که خشک شده باشد، خیره به مردی ماندم که بوسه و فوت نثار محل سوختگی می کرد و ای کاش می فهمید که دارد چه بلایی بر سرم می آورد. بر سر من که نه، بر سر هر دو نفرمان.

 

اما انگار متوجه نبود که کارش را تا جایی ادامه داد که دیگر من مروارید قبل نبودم و او پارسای قبل. با همان نگاه پر معنا و خیره زمزمه اش در گوشم نشست:

 

-خوب شدی؟

 

اینکه از من انتظار پاسخ را داشت عجیب به نظر می رسید. اما گفته بودم که مروارید قبل نبودم. آرام تر از خودش زمزمه کردم:

 

-خیلی.

 

لبخندش هم به مانند قبل نبود.

 

-دیدی روش خودم بهتر از پماد اثر کرد؟

 

دیده بودم. در جواب تنها نگاهش کردم که او هم سکوت را به گفتن حرفی دیگری ترجیح داد. خیره به من در فاصله چند سانتی متری بودیم. نگاهش دنیای آرامش بود و چشمانش دنیای زیبایی ها.

 

قدرت نگاه گرفتن نداشتم او هم همین طور. اما دیدم که لبانش تکان خورد و زمزمه ای که نمی دانم درست شنیدم یا نه در میان صدای زنگ خانه ادغام شد و او یک ضرب چنگی به موهایش کشید و از کنارم برخاست.

زمزمه ای که انگار گفته بود:

 

-امان از چشمات دختر … چشمات چی داره تو خودشون؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

این یکی رو هم داری زود به زود میگزارید 🤗خیلی خوبه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x