رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۲

4.6
(57)

 

 

 

با اینکه حدس زده بودم واقعیت دارد، اما تعجب نگاه و چهره ام را نمی توانستم پوشش دهم. سکوت دوباره ای بینمان برقرار شد که بعد از دو دقیقه لب باز کرد:

 

-من و آیه دو سال به دنبال دوا درمون برای بچه دار شدن بودیم. بعد از دو سال نا امید شده بودیم که به محمدطاها برخوردیم و تصمیممون بر این شد که به فرزندخوندگی قبولش کنیم.

 

بیشتر تعجب من به خاطر برخورد خانواده پارسا بود. چرا که اعضای خانواده نیک نام با محمدطاها به معنای حقیقی به مانند نوهِ واقعی خودشان برخورد می کردند. تا به امروز حتی کوچکترین فرقی در رابطه با رفتار آنان با باقی نوه هایشان ندیده بودم.

 

-من و آیه محمدطاها رو به طرز عجیبی به فرزندخوندگی قبول کردیم.

 

-یعنی چی؟

 

با حالت دگرگونی گفت:

 

-محمدطاها پسر یکی از متهم های من بود.

 

ناباور لب زدم:

 

-متهم؟

 

سری به تایید تکان داد و دست به سینه شد. اما دیگر خبری از آن مهربانی در صورتش پیدا نبود و ابروانش در هم فرو رفته و چهره اش را جدی جلوه می دادند:

 

-متهم پرونده ای که باعث گذشتهِ سیاه من شد.

 

از حرف هایش سر در نمی آوردم. هر کلمه ای که به زبان می آورد باعث به وجود آمدن هزاران سوال دیگر در ذهنم می شد. سوالاتی که روی پرسیدنشان را نداشتم. اما او حرفه ای تر از آن بود که حرف نگاه من را نخواند و نفهمد. با کمی مکث لب از یکدیگر باز کرد:

 

-چندین سال پیش به یک پرونده قاچاق مواد برخوردم. یک کامیون که هر گوشه ش که به ذهن آدم نمی رسید رو از هروئین جاساز کرده بودند رو توقیف کردند. راننده اش رو پیش من اوردن برای بازپرسی و تحقیق در مورد پرونده. راننده کامیون اون اوایل اصلا زیر بار گناهش نمی رفت و منکر جاسازی مواد می شد و می گفت کار خودش نیست. ولی بعدها که تحت فشار قرار گرفت بالاخره زبون باز کرد. با صحبت ها و دلیل و مدرک هایی که اورد فهمیدیم اون راننده از طرف یکی از زیر دست های  بزرگترین گروه قاچاق مواد مجبور به اون کار شده. سیروس فقط راننده بود. حتی کامیون هم متعلق به خودش نبود. بنا به وعده هایی که بهش داده بودند اجبارا اون کار رو قبول کرده بود.

 

نفسی گرفت و دستی به ته ریشش کشید، پر واضح بود سختش بود حرف زدن در مورد گذشته.

 

 

 

 

-بالاخره اعتراف کرد، اما اوایل هیچ رد و نشون دقیقی از سر دسته یا حتی اعضای همون باند به ما نمی گفت، اصلا نمی دونست سر دسته اصلی کی هست. ما می دونستیم که سر دسته اصلی هیچ وقت با راننده یک کامیون مستقیم در ارتباط نیست، ولی راننده حتی کسانی که اون پیشنهاد رو هم بهش داده بودند، به ما معرفی نمی کرد. مشخص بود انکار می کرد، ترسونده بودنش. از ترسی که از اون آدما داشت راضی به گفتن حقیقت نمی شد. اما بالاخره کوتاه اومد. تنها آرزوش نجات یافتنش از زندان بود. بهش قول داده بودم اگه همکاری کنه باعث بشم که تو مجازاتش تخفیف قائل بشن. بالاخره فقط یه سر نخ بهمون داد و ما تونستیم قدمی به گروهشون نزدیک بشیم. ولی وقتی فهمیدند، از طریق آدماشون تو زندان زهر چشم بزرگی از سیروس گرفتند. سیروس هم ترسید و دوباره سکوت کرده بود. وقتی پاپیچش شدم و بهش اطمینان دادم که اگه همه چیز رو بگه خودم پشتشم، تنها چیزی که بهم گفت این بود که خودش مهم نیست که چه اتفاقی براش می افته و فقط از بچه ش محافظت کنم.

 

از روی صندلی پایین رفت و به طرف پنجره سرتاسری پذیرایی پیش رفت. پرده را کنار زد و دست به سینه خیره به منظره پیش رویش ادامه داد:

 

-گفت یه پسر چند ماهه داره. همسرش سر زایمان فوت کرده و اون مونده و پسری که جز خودش هیچ کس رو نداره. حتی زمانی هم که سر کار می رفته مجبور بوده بچه ش رو بسپره به در و همسایه و از بقیه کمک بخواد برای نگهداری بچه ش. همه این حرف ها رو با ناله و درد می گفت. می گفت چوب دو سر سوخته و به هر حال چه اعتراف بکنه و چه نکنه با مجازاتی که در انتظارشه، معلوم نیست سر بچه ش چه بلایی بیاد.

 

آه سوزناکی کشید و ادامه داد:

 

-اما خیلی طول نکشید که خبر کشتنش رو به گوشمون رسوندن.

 

حیرت زده و متأثر از روی صندلی پایین رفتم و به سمتش قدم برداشتم. درست در چند قدمی پارسا ایستادم و خیره به نیمرخ در هم فرو رفته اش شدم.

 

-کشتنش تا چیز بیشتری رو به ما نگه، به خاطر چاقوهای متعددی که به جای جای تنش زده بودند، بیمارستان نرسیده جون داده بود. اون کسی که همچین کاری با سیروس کرده بود رو بعد از چند وقت پیداش کردیم، که اونم دستور گرفته از همون باند قاچاق بود.

 

از حالت دست به سینه خارج شد و دست در جیب شلوار راحتی اش فرو برد.

 

-تو همون دورانی که اوضاع بهم پیچیده بود، آیه پاشو کرده بود تو یک کفش که بریم از پرورشگاه بچه بیاریم.

 

نیم نگاهی سمتم انداخت:

 

-وقتی بهش پیشنهاد محمدطاها رو دادم اول قبول نکرد، ولی بعد یک مدت با کمی همفکری و صحبت با خانواده ها تصمیممون بر این شدن پسر سیروس، محمدطاها رو به فرزندخوندگی قبول کنیم. آیه هم با دوبار دیدنش شیفته محمدطاها شده بود و خواستار این بود که هر چه زودتر بیاریمش پیش خودمون. مراحل به عهده گرفتن مسئولیت محمدطاها سخت بود. حتی فراتر از سخت. اما بالاخره شد.

 

نگاه از منظره بیرون گرفت و اینبار مستقیم چشم داد به منی که متأثر خیره اش بودم:

 

-از لحظه ای که محمدطاها قدم گذاشت به زندگی مون، من و آیه دنیای زیباتری رو تجربه کردیم. زندگی مون قشنگتر شد. حتی زمانی خوشبختی مون به اوج خودش رسید که به طرز معجزه آسایی متوجه بارداری آیه شدیم. اون موقع هیچ کدوممون سر از پا نمی شناختیم. همگی مون غرق در لذت و خوشحالی بودیم ولی نمی دونستیم که …

 

 

 

 

برجسته شدن رگ های گردنش در چشمانم فرو رفت و نگاهم تا روی رگ برآمده پیشانی اش کشیده شد.

 

-نمی دونم چرا خوشبختی هایی که نصیب من میشه انقدر کوتاهن، به حدی که تا میام کمی تجزیه و تحلیلشون کنم، چنان ضربه مهلکی می خورم که ده برابر طعم اون خوشبختی، بدبختی و فلاکت نصیبم میشه.

 

مردد کمی جلو رفتم و با توجه به حالی که داشت آرام زمزمه کردم:

 

-می خواین ادامه ندین …

 

 

سری به نفی تکان داد:

 

 

-بعد از کشته شدن سیروس من به طور پیوسته پیگیری پرونده قتل و قاچاق رو به عهده گرفتم. با کمک پوریا تونستیم سرنخ هایی پیدا کنیم. با مدرک هایی که به دستمون اومده بود می تونستیم که ظرف مدت کمی دستگیرشون کنیم و گیرشون بندازیم. اما فهمیده بودند و پی در پی هشدار می دادند و تهدید می کردند. حتی برگه تو ماشینم انداخته بودند که دست از سرشون بردارم و بی خیال این پرونده بشم، وگرنه عاقبت خوبی در انتظارم نیست. من … من فقط هدفم پیدا کردنشون بود ولی نفهمیدم چیشد که یک دفعه …

 

باقی اش را می توانستم حدس بزنم. بالاخره تهدیدشان را عملی کرده بودند. چهره کبود پارسا باعث شد اینبار خود خواسته، دست سرد شده اش را در میان انگشتانم بگیرم:

 

-کافیه، باشه؟

 

چشمانش یکپارچه خون شده بود.

 

-آیه باردار بود مروارید … پوریا هنوز خیلی جوون بود … بچهِ ای که مدت ها انتظار اومدنش رو کشیده بودم به دنیا نیومده از زندگیم رفت … رفتند … همشون … خودم باعث شدم که …

 

-خواهش می کنم تمومش کنید. من … نباید سوال می کردم …

 

-نتونستم ازشون مراقبت کنم. نتونستم طوری که لایقشون بود کنارشون باشم. حل کردن او پرونده نیمی بیشتر از زندگیمو به خودش اختصاص داده بود و نفهمیدم که کی و چطور چنان ضربه ای خوردم که تا مدت ها نتونستم سر پا بشم.

 

اشکی ناخواسته روی گونه ام چکید و هر دو دستش را در میان دستانم گرفتم.

 

-کافیه … خواهش می کنم.

 

اما پارسا انگار مرا نمی دید. تنها صحنه های فاجعه آور سالها پیش در مقابل چشمانش رژه می رفتند و او ناخودآگاه در حال مرور آن صحنه های دردناک بود. صحنه هایی که من حتی قدرت تصورش را در خود نمی دیدم.

 

-وقتی برای شناسایی جنازه هاشون رفتم سردخونه …

 

بازویش را چسبیدم.

 

 

 

 

 

-پارسا… نه… نگو…

 

نگاه خیسش را به چشمانم داد:

 

-بذار برای اولین بار بگم که چه به روزم اوردن و هیچ کس نفهمید چطور ضربه خوردم و فقط طعنه و کنایه نصیبم کردند.

 

متاثر و با حالی خراب لب زدم:

 

-اذیت میشی … من اینو نمی خوام.

 

انگشت اشاره اش را روی اشک آمده روی گونه ام گذاشت و با لبخندی که تلخ تر از هر گریه ای بود زمزمه کرد:

 

-اذیت شدن الانم در مقابل چیزایی که دیدم و از سر گذروندم فقط یه شوخیه بزرگه.

 

 

 

با غصه لب بهم فشردم که ادامه داد:

 

-بعد شناسایی آیه و پوریا که چیزی از چهره شون باقی نمونده بود دیگه من اون آدم سابق نشدم مروارید.

 

چهره اش یکپارچه کبود بود اما مصرانه می خواست ادامه دهد:

 

-به حدی کمرم خم شد که هیچ وقت تو خودم ندیدم که روزی بتونم سرپا بشم و زندگی کنم. تو همون روزا بود بهم خبر رسوندن تمام اون کله گنده های که به دنبالشون بودیم، قاچاقی از مرز رد شدن و فقط نوچه هاشونو تونستند دستگیر کنند. من واقعا شکستم. از همه طرف …

 

آه دردناکش قلبم را چلاند و او نگاه پایین انداخت:

 

-همه زندگیم یک شبه به نابودی محض کشیده شد. مرگ رو با ذره ذره وجودم در حال تجربه کردن بودم. دیگه هیچ وقت نتونستم برگردم پشت اون میزی که باعث شد خانوادمو اون جوری از دست بدم. استعفا دادم، در واقع استعفا فقط بهونه بود، فرار کردم. درسته فرار کردن کار ترسو هاست. ولی من به خاطر ترس جون خودم یا کس دیگه اینکارو نکردم. به خاطر مردم و کسانی که انتظار داشتند من مثل قبل وظیفه م رو انجام بدم و به پرونده هاشون رسیدگی کنم این کارو کردم، توانایی شو دیگه نداشتم، فرار کردم و همه قضاوتم کردند. تا مدت ها خونه نشین و عزادار عزیزانم بودم. حتی نتونستم از محمدطاها تو اون مدت مراقبت کنم و پرستو شده بود پرستار شبانه روزیش … مدام چهره و بدن سوخته شده آیه و بچه ای که …

 

دوباره صدایش زدم.

 

-پارسا خواهش می کنم ازت …

 

برای ادامه ندادنش دستانم را گرد کمرش حلقه کردم و لب چسباندم به لاله گوش داغ کرده اش:

 

-تموم شده … همه چیز تموم شده. تو یک زندگی جدید همراه پسرت داری پارسا. نباید با به یاد اوردن اون صحنه ها خودتو تو گذشته محبوس کنی و هر لحظه و هر ثانیه خودتو عذاب بدی.

 

 

 

 

بازگوی خاطرات گذشته آرام نمی کرد او را، بلکه بیشتر تمام صحنه های گذشته را برایش مجسم می کرد. گاهی اوقات به یاد نیاوردن خاطرات گذشته، می توانست بزرگترین نعمت باشد. هر چند به فراموشی سپرده نمی شدند اما … کمرنگ تر می ساخت درد ها و رنج هایت را …

 

-من باعث شدم مروارید. من کمر خودم و خانوادم رو شکستم. اگه دقت می کردم، اگه مراقبت بیشتری می کردم اگه …

 

-اگه ها رو ول کن … مطمئنم تو همه تلاشتو کردی. ولی هیچ وقت آدم نمی تونه کنترل همه چیز رو به عهده بگیره پارسا. اون اتفاق بالاخره می افتاده. درسته عوامل مختلفی دخیل بوده، اما تو اصلا نباید خودتو مقصر صد در صد بدونی …

 

-مقصر بودم مروارید. اکثر اوقات به اتابک خان حق می دادم که حتی جونمو با دستای خودش بگیره، من باعث شدم دختر باردارش …

 

با دستانم صورت پارسا را قاب گرفتم:

 

-هیس … بسه … تمومش کن. اشتباه کردم که با سوالم باعث شدم تا اینجا پیش بری … معذرت می خوام. ببخشید … تورو خدا ادامه نده … طاقت بیشتر شنیدن ندارم.

 

پیشانی ام چسبید به چانه اش و اشک هایی که حبس کرده بودم پشت سر هم روانه صورتم شدند. بعد از چند لحظه دستانش با مکث دور کمرم پیچیدند و با فشاری که به کمرم وارد ساخت، صورت خیسم در گودی گردنش فرو رفت و زمزمه اش با صدای ضعیفی در فضای بینمان پیچید:

 

-خوبه که هستی.

 

نمی دانم چقدر در آغوشش ماندم و او چه مدت انگشتانش را به نوازش موهایم دعوت کرده بود. اما آرام گرفته بود، آرام گرفته بودم.

صدای نفس های عمیق و کش دارش مرا هم وادار به کشیدن نفس های عمیق می کرد.

 

نفس هایی که با فرستادن به ریه هایم تلفیقی از بوی عطر و تن پارسا بود. بویی که سلول به سلول تنم را آرام ساخت و مرا به خوابی در آغوش مرد رو به رویم دعوت می کرد. اما تنها چشمانم را  با آرامش بسته و سر روی شانه اش گذاشته بودم.

 

نمی دانم این آغوش ها در قانون رفاقت جایی داشت یا نه؟! اما عجیب دلچسب بودند و دلم مدام با بهانه و بی بهانه اخیرا طلب همین آغوشی را داشت که انگار بر خلاف روح زخم خورده صاحبش تمام آرامش دنیا را به تن و روح زخمی من القا می کرد و آرامم می ساخت. راه نفسم را باز می کرد و در حالتی فرو می رفتم که انگار هیچ گونه مشکلی در زندگی ام وجود ندارد و تازه متولد شده ام.

حسی که اولین بار در حال تجربه اش بودم.

 

زمانی به خود آمدیم که صدای زنگ تلفن همراهش در فضا پیچید و پارسا با مکث حلقه دستانش را از دورم باز کرد. بالاجبار قفل دستانم را از دور کمرش باز کردم و با خجالت و بدون اینکه نگاهی به صورتش اندازم فاصله گرفتم.

 

اما پارسا قبل از فاصله گرفتن دستی به بازویم کشید، که باز هم روی نگاه کردن به چشمانش را نداشتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

مرسی که پارت این یکی هم گزاشتی قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x