رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۹

4.4
(52)

 

 

 

مأمور با عتاب به سمت همان زن برگشت و خشمگین گفت:

 

-برای بار سوم اخطار میدم، مراقب حرف هایی که می زنید باشید خانم!!! اخطار دیگه ای در کار نیست.

 

زن، موهای پریشانش را داخل شال فرستاد. مأمور را کنار زد و جلوتر از همه از سالن بیرون رفت. نازنین رضایی خشمگین به طرف مأموران برگشت:

 

-شما حق بردن منو ندارید، به چه جرمی به من دست بند زدید؟

 

مأمور زن با بدخلقی نازنین را به سمت درب کشاند:

 

-بریم کلانتری، مشخص میشه.

 

در حینی که از مقابلمان می گذشتند، نازنین مکثی کرد و نگاه پر نفرتی روانه من و پارسا کرد. در نهایت نگاهش را به آرش داد و پر خواهش لب زد:

 

-آرش …همراه هومن بیا کلانتری، خواهش می کنم … نمی دونم چه اتفاقی افتاده، اینا دارند بی اطلاع و به زور منو می برند.

 

آرش اما با چنان اخم و جدیتی خیره به نازنین بود که، نازنین هم به عادی نبودن اوضاع پی برد و توسط دو مأمور به بیرون برده شد.

 

همهمه ایجاد شده توسط یکی از مأمورین مرد خاتمه یافت و همگی با پچ پچ کردن در حال بیرون رفتن بودند. لحظه ای نگذشته بود که هومن شتابزده وارد سالن شد و با نگاهی به همگی به سمت مأمور شتافت. از نفس نفس زدن هایش مشخص بود که از پله ها بالا آمده.

 

-اینجا چه خبره؟ چیشده، جریان چیه؟

 

مأمور اخمی تحویل هومن داد:

 

-برو بیرون آقا، ارتباطی به شما نداره.

 

هومن کارت شناسایی اش را از جیب کتش بیرون کشید و گفت:

 

-اینجا دفتر وکالت من و خواهرمه جناب، باید بدونم چه اتفاقی افتاده؟ خواهرم کجاست؟

 

مأمور با دیدن کارت، با جدیت گفت:

 

-لازمه شما هم همراه ما بیاید، خانم رضایی هم توسط همکاران ما منتقل شدند کلانتری.

 

با سؤال پارسا که رو به آرش پرسید، نگاهم را به کنارم دادم.

 

-تو می دونی اینجا چه خبره آرش؟ نکنه کار تو …

 

آرش دستی صورتش کشید و کلافه گفت:

 

-مثل اینکه خوش شانس بودن قبل من یکی پته شونو ریخته رو آب.

 

-یعنی تو …

 

-نه پارسا، من نقشی نداشتم. بهتره بریم از اینجا.

 

پارسا نگاه جدی به آرشی انداخت که از مقابلمان گذشت و از سالن بیرون رفت. او هم با مکث دست مرا کشید و به دنبال آرش به راه افتاد.

 

نگاهم را برای بار آخر به مأمور و هومنی دادم که هنوز مشغول حرف زدن بودند. در لحظهِ آخر قبل از خارج شدنم، نگاه کلافهِ هومن در سالن چرخید و روی من نشست. نگاهش ثابت ماند و من از سالن بیرون رفتم.

 

ذهنم مشغول شده بود. پارسا گفته بود که آرش به دنبال جمع کردن مدرک از رضایی است. اما مثل اینکه علاوه بر آرش کسان دیگری هم بودند که نسبت به نازنین و برادرش کینه کرده و قصد زمین زدنشان را داشتند. به سالن مؤسسه که رسیدیم پارسا دستم را رها کرد و به سمتم برگشت.

 

 

 

 

 

 

-تو برو سر کارت، منم برم با آرش حرف بزنم، ببینم قضیه از چه قراره.

 

-یعنی ممکنه آرش …

 

سری به طرفین تکان داد:

 

-نمی دونم باید تنهایی باهاش حرف بزنم.

 

سری به تأیید تکان دادم و نظاره گر پارسایی شدم که با قدم های بلند به سمت اتاق آرش شتافت. آرام به سمت میزم رفتم و روی صندلی ام خود را رها کردم.

چه داستانی شده بود اول صبحی!

 

روژان با دیدنم، ابرویی بالا انداخت و در حینی که مطلبی را با سرعت در لپ تاپ رو به رویش ثبت می کرد گفت:

 

-آفتاب از کدوم سمت طلوع کرده مروارید خانم؟

 

پالتوام را به پشت صندلی ام آویزان کردم:

 

-سلام خسته نباشی.

 

همچنان مشغول تایپ بود، در نهایت روی برگه زیر دستش مطلبی نوشت و آن را به آقایی که رو به میزش ایستاده بود تحویل داد. کارش که تمام شد کاملا به سمتم چرخید و ابرویی بالا انداخت:

 

-درمونده نباشی، دیروز چرا غیبت زده بود؟

 

-بذار از راه برسم.

 

-وقت ندارم دختر، سریع همه رو تعریف کن، اینم بگم دیدم که با همسر گرام و آرش یهو غیبتون زد. کجا رفتید؟

 

پس متوجه آمدن از کلانتری و بردن رضایی نشده بود. نگاه خیره اش را به من دوخته بود. با آمدن مراجعه کننده ای به سمت میزش، لبخندی تحویلش دادم و با اشاره به رو به رویش گفتم:

 

-فعلا پاسخگوی خانم محترم باشید خانم فرامرزی.

 

گردن به عقب چرخاند و با دیدن خانم چادری که سلامی تحویلش داد، چشم غره ای به من رفت و با لبخند مصنوعی که به هدفش نرسیده بود، پاسخگوی مراجعه کننده شد.

 

نفسم را به بیرون فوت کردم و سیستم را روشن کردم. نیم نگاهی به درب بسته اتاق آرش انداختم که هنوز پارسا بیرون نیامده بود.

 

باید خود را سرگرم کار می کردم تا حواس خود را از سوال های بی جوابی که در ذهنم جولان می دادند پرت سازم.

 

چند ساعتی گذشته بود که همگی مشغول کار و نزدیک به پایان وقت اداری شده بودیم. در این مدت پارسا هم با اخم های در هم به اتاق خودش رفته بود و آرش هم بعد از ساعتی از مؤسسه بیرون زده بود.

 

فضای سالن به مانند همیشه بود که یکباره، درب سالن به شدت باز شد و هومن با قدم های بلند به سمت اتاق پارسا رفت.

نگاه همگی به سمت هومن کشیده شد و من ناخودآگاه از روی صندلی برخاستم.

 

 

 

هومن بدون درب زدن وارد اتاق پارسا شد و درب را محکم بهم کوبید. نگران شده، قدمی از میزم فاصله گرفتم. کاش آرش بیرون نرفته بود تا او را از حضور هومن مطلع می کردم.

 

چند لحظه ای این پا و آن پا کردم و در نهایت نتوانستم خود را راضی به ماندن کنم. فضای سالن به مانند قبل بازگشته بود. ناخن به دندان گرفتم و بالاخره به سمت اتاق پارسا رفتم. در حضور آن جمعیت مطمئنا نمی توانستم فالگوش بایستم.

 

دستگیره درب را آرام پایین کشیدم و قدم به داخل اتاق گذاشتم. پارسا و هومن رو به روی هم ایستاده بودند.‌ پارسا صورتش سمت من بود و از گوشه چشم متوجه حضورم شد. اما بی توجه رو به هومن گفت:

 

-گفتم که اشتباه گرفتی، برو سابقه کاری خودتونو بگرد، ببین مثل همیشه کجا حق رو نا حق کردید که اینبار این جوری یقتون رو گرفته.

 

-واسه من مزخرف بهم نباف، معلومه این دشمنی از کجا آب می خوره، جز تو کی می تونه اون همه مدرک علیه نازنین رو کنه؟ اصلا به غیر تو کی از نازنین کینه به دل داره که این جوری متهم نشونش بده؟

 

تکیه به درب بسته اتاق نظاره گر دو مرد خشمگین رو به رویم بودم و کاری از دستم بر نمی آمد. پارسا خندهِ عصبی ای کرد:

 

-چرا چرت و پرت میگی؟ فکر کردی همه مثل خودتون کثیفن؟ من اگه می خواستم دنبال دلیل و مدرک برای دستگیری شما باشم، همون چهارسال پیش دنبالهِ کار رو می گرفتم، نه اینکه بی خیال هر کثافت کاری که با من و بقیه کردید بشم. حالا اومدی حساب چی رو از من پس می گیری تو؟

 

-حساب کاری که تو زیرآبی به دنبال مدرک بودی، درسته در ظاهر نشون می دادی بی خیالی و سرت تو کار خودته ولی انگار اون زیر میرا خیلی کارا کردی که ما ازش بی خبر موندیم، حالا راپورت مارو به پلیس دادی و خودت از دور داری با لذت به نتیجه کارت نگاه می کنی.

 

-خواب دیدی خیر باشه هومن، برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه. من نه ترسی از تــــو دارم و نه از خواهرت. منکر این نمیشم که عجیب ازتون کینه به دل دارم. اما حساب شمارو سپردم دست خود خدا. در برابر شما فقط خود خدا می تونه حسابرسی کنه نه بندش. از طرفی این گندکاری هایی که داشتید به اسم وکیل انجام می دادید، بالاخره خِرتونو یک جایی می چسبید.

 

هومن خشمگین با پشت دست ضربه ای به سینه ای پارسا کوبید، که نگران قدمی به جلو برداشتم. پارسا دستش را رو به من بالا آورد که جلوتر نروم. هومن بدون اینکه به عقب برگردد بلند گفت:

 

-گندکاری رو تو انجام میدی و جد و آبادت. فکر کردی دست از سرت بر می دارم؟ فکر کردی میذارم قسر در بری و به ریش ما بخندی؟ حساب کاری که کردی رو به همراه اون آرش مارموز تر از خودت پس میدی، مطمئن باش.

 

قبل از اینکه هومن فاصله گیرد، یقه اش توسط پارسا به چنگ کشیده شد و سرش را به صورت هومن نزدیک کرد. ترسان جلو رفتم و در یک قدمی پارسا ایستادم.

 

دست روی بازویش گذاشتم که بیشتر از آن درگیر نشود. اما او بی توجه از میان دندان های قفل شده اش غرید:

 

 

 

 

🦋 #زهرا_سادات_رضوی

 

 

 

 

-مواظب تک به تک کلمه هایی که به زبون میاری باش، صبر من حدی داره، یه موقع دیدی بی خیال تصمیمی که گرفتم شدم، میشم کسی که تا تو و خواهرت رو به پای چوبه دار نکشونه آروم نمی گیره! خوب می دونی که به قدری توانایی دارم که بیفتم دنبال تمام جنایت هایی کردید و مدرک علیه تون جمع کنم. اینم بهتر از من می دونی که با اتفاقی که چهار سال پیش افتاد، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. از این مردی که رو به روت ایستاده بترس هومن. چون اگه بشم کسی صد برابر بدتر از خودت، خیلی خیلی گرون برات تموم میشه.

 

پارسا یقه هومن را به شدت رها ساخت که هومن قدمی به عقب برداشت و با چشمانی سرخ شده نگاهش را به پارسای عصبی تر از خودش دوخت. نگاه هومن که به من افتاد و مکث دار شد، پارسا عصبی قدمی جلو رفت و با صدای کنترل شده ای گفت:

 

-تَن لَشتو از این اتاق ببر بیرون.

 

هومن خنده ی ترسناکی سر داد و از مقابل پارسا گذشت، اما قدمی دور نشده بود که برگشت و در نهایت بی پروایی گفت:

 

-اتفاقا، چیزهای خوبی برای از دست دادن داری جناب بازپرس. نمونه ش کنارت ایستاده. بدجورم خوشگله و دل می بر …

 

ادامه جمله هومن با مشت ناگهانی پارسا در دهانش نصفه ماند و من جیغ خفه ای کشیدم. هومن از شدت ضربه روی مبل پشت سرش افتاد و دستی زیر بینی ای خونی اش کشید، در همان حال دست بردار نبود:

 

-دیدی چیزی برای از دست دادن داری که حتی نمی تونی تحمل کنی حرفی راجع بهش بشنوی؟

 

یقه هومن که دوباره به چنگ پارسا کشیده شد، با قدم های لرزان جلو رفتم. چرا کسی به داد ما نمی رسید؟ صدای درگیری را نمی شنیدند؟ بازوی پارسا را چسبیدم و بی هوا نالیدم:

 

-پارسا ولش کن، توروخدا برات دردسر میشه.

 

اما پارسا گوشش بدهکار نبود که بلند غرید:

 

-وقتی راجع به زن من حرف می زنی دهنتو آب بکش بی ناموس، چشماتم درویش کن که نزنم کورشون کنم.

 

یقه هومن را به شدت رها کرد و با لگد ضربه ای به پایش کوبید و ادامه داد:

 

-به خداوندی خدا اگه حتی یک قدم به خانواده من نزدیک بشی بلایی سرت میارم که حتی اسمتم به یاد نیاری.

 

دوباره بازوی پارسا را کشیدم:

 

-پارسا خواهش می کنم بیا عقب. اون هدفش عصبی کردن توعه.

 

دستم را ستون سینه اش کردم و به عقب هلش دادم. مرا پس نزد اما بلند رو به هومن ادامه داد:

 

-گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم نگهبانی با اردنگی بندازنت بیرون؟

 

به سمت هومن چرخیدم که دستش همچنان زیر بینی خونی اش بود.

 

-دنبال شر نباشید، لطفا از اینجا برید.

 

-مروارید باهاش دهن به دهن نشو …

 

به سمت پارسا نچرخیدم و همچنان رو به هومن ایستاده بودم که نظاره گر ما بود.

 

-برید دیگه خواهش می کنم.

 

پارسا بازویم را چسبید:

 

-مروارید …

 

هومن بالاخره از جای خود برخاست و با نگاهی به هر دو نفرمان، به سمت درب رفت. اما قبل از خروجش نیم نگاهی به سمتمان انداخت و رو به پارسا گفت:

 

-منتظرم باش جناب بازپرس، بهتره علاوه بر سینه سپر کردن در مقابل زنت، به فکر بچه ای که به فرزند خوندگی قبول کردی هم باشی. یهو دیدی اتفاقی که نباید، می افته.

 

 

 

اخمی بر چهره ام نشست و گیج شده به سمت پارسا چرخیدم. فکش قفل شده بود و لب بهم می فشرد. با خیزی که به سمت درب برداشت، به خود آمدم و سریع خودم را مقابلش رساندم. در میان اتاق دستانم را بازکردم و مانع رفتنش شدم:

 

-آخ مروارید، انقدر مانع من نشو.

 

مرا پس زد که دوباره مقابلش ایستادم و به عقب هلش دادم:

 

-نمیذارم بری دنبالش، اون با حرف هاش فقط به دنبال عصبی کردن توعه، تو هم با عصبی شدن و دست به یقه شدن فقط اوضاع رو متشنج تر می کنی. بذار وقتی آروم شدی تصمیم بگیر چیکار کنی، خواهش می کنم.

 

چند لحظه ای نگاهم کرد و در نهایت مشتی به کف دستش کوبید و به سمت پنجره اتاقش رفت. دست و پایم لرزش محسوسی داشت. ترسی عمیقی در دلم ریشه دوانده بود.

 

تهدید های هومن و پارسا نسبت به یکدیگر نوید اتفاقات خوبی را نمی داد. هر کدامشان سعی کرده بودند ترسی عمیق بر دل طرف مقابل بندازند.

 

که گمان می بردم هومن موفق تر عمل کرده بود. از اخلاق و رفتار پارسا بعید بود که هومن را با خانواده اش تهدید کند، اما از هومن چنین چیزی بعید نبوده و بالاخره نیش خود را زده بود. خانواده هایی که در این میان بی گناه ترین بودند.

 

با گام های آرام به سمت پارسا رفتم و در کنارش ایستادم. چشم به خیابان پر رفت و آمد دوخته بود و نفس های عمیق می کشید.

 

جمله ای که هومن قبل از رفتنش از اتاق به زبان آورد، عجیب ذهنم را درگیر خود ساخته بود. اما حالا وقت سوال پرسیدن نبود. مردد دست بردم و انگشتان سرد پارسا را به دست گرفتم. تکان سختی خورد و نگاه قرمزش را به چشمانم دوخت. متأثر لب زدم:

 

-ناراحت نباشید، حتی هومن هم فهمید شما بی گناهید.

 

با مکث انگشتانم را سخت در میان انگشتانش قفل کرد و با دست دیگرش دستی به صورتش کشید. دقایقی پیش که هول زده و ترسان بودم، مفرد خطابش کرده بودم اما حالا برایم به مانند قبل شده بود.

 

سخت بود جمع بستن دوباره، اما احتمالا پارسا هم متوجه مفرد خطاب کردنش از جانب من در آن حال نشده بود.

 

-بهت گفته بودم هیچ موقع مخاطب هومن نشو مروارید.

 

نزدیک تر رفتم.

 

-موقعیت طوری نبود بذارم شما دست به یقه باقی بمونید. نمی تونستم ببینم به شما صدمه بزنه.

 

دستم را کمی به جلو کشید و مرا کنار خود نگه داشت.

 

-هر اتفاقی که می افته و هر حرفی زده میشه، خواهش می کنم نیا وسط، علاوه بر اینکه نمی خوام هیچ موقع چشم هومن به تو بیفته، ممکنه اون بین ناخواسته صدمه ببینی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

پارت خوب طولانی😍 والبته دلهره اوری بود قاصدک جون😐.مرسی و ممنون از شما.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x