رمان مرواریدی در صدف پارت 115

4.6
(65)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روی فرمان ضرب گرفته و در حالیکه ذهنش به هر سمتی پرش می خورد، منتظر دخترک در ماشین نشسته بود. حدودا بیست دقیقه بعد بود مروارید به همراه خانم فرامرزی از درب ساختمان بیرون زدند. تا چشمش به دخترک افتاد، چراغ داد و او را متوجه خود ساخت.

 

مروارید با لبخند از فرامرزی جدا شد و به سوی او قدم برداشت و لحظه ای بعد کنارش جای گرفت. چشم از رو به رو گرفت و خودش را به دیدنِ صورت گشاده دخترک دعوت کرد. مروارید بند کیفش را از شانه اش عبور داد و بدون توجه به اینکه زیر نگاه اوست، در حال مرتب کردن خود صدای دلنشینش پخش فضای بینشان شد:

 

-سلام خسته نباشید. ببخشید معطل شدید.

 

اخمی که می آمد روی صورتش جا خوش کند را با زدن استارت ماشین پوشش داد. اخمی که ناشی از جمع بستنش از سوی دخترک بود. انگار باید در موقعیت های خاص قرار می گرفتند تا مروارید راضی به مفرد خطاب کردنش شود.

 

-سلام ممنون، شما هم خسته نباشی.

 

جنب و جوش مروارید پایان یافته و تکیه داده به صندلی اش خیره به بیرون بود. به خود اعتراف می کرد که مایل بود جنب و جوشش را ببیند و بیشتر در معرض دیدش قرار گیرد.

 

-رسیدگی به رستوران تموم شد؟

 

سری تکان داد:

 

-آره تموم شد.

 

-یادتون باشه دیگه منو نبردید رستورانتون، آدم انقدر خسیس نمیشه. والا من حاضرم دُنگمو بدم ولی در هفته حداقل یکبار اون فضای خوشگل رو ببینم.

 

ابرویش بالا پرید و نیم نگاهی روانه مروارید کرد. لبخندی گوشهِ لبانش جا خوش کرد:

 

-دُنگ؟ … فکر نمی کردم انقدر مشتاق باشی.

 

متمایل شدن دخترک را به سمت خود از گوشه چشم دید:

 

-آره دنگمو … شاید به خاطر همونه که منو نمی برید غیر اینه؟

 

راهنما زد و دنده را عوض کرد و همزمان نگاهی به چشمان شیطنت آمیز مروارید انداخت. انگار امروز شیطنت و خنده جایگزین خستگیِ دختر رو به رویش شده بود. روش دخترک را در پیش گرفت:

 

-به دو علت نبردمت دیگه … اول به خاطر حجم غذایی که می خوری و می ترسم سنکوپ کنی، دوم به خاطر اینه علاوه بر غذای خودت چشم به غذای منم داری.

 

لبانش را بهم فشرد و سرعتش را کمی پایین آورد تا دیدنِ عکس العمل مروارید را از دست ندهد. دخترک به جای ناراحت شدن خندهِ کوتاهی سر داد:

 

-اووم … نمی تونم قول بدم که دفعه دیگه به غذاتون چشم نداشته باشم. ولی سعی می کنم کمتر بخورم خوبه؟

 

لبخندی جدا نشدنی روی لبانش جای گرفته بود و وارد خیابان فرعی شد.

 

-هفته ای یکبار خوبه؟

 

 

-اوهوم

 

بدجنسانه ابرو بالا انداخت:

 

-به جاش چی نصیبم میشه؟

 

مروارید با لبخند ناباوری خیره اش شد:

 

-گرو کشی می کنید؟

 

-تو فکر کن یک معامله دو طرفس.

 

-منکه گفتم دنگمو میدم.

 

با همان نگاه بدجنسانه لحظه ای خیره به چشمان دخترک شد:

 

-اونم به جای خود، مهم رفتن به رستورانه که بستگی به من داره.

 

دخترک کمی جدی شده دست به سینه شد، سعی کرد لبخندش را فرو دهد و حواسش کاملا به رانندگی اش باشد.

 

-اصلا همه تصوراتم بهم ریخت. فکر می کردم جنتلمن تر از این حرفا باشید.

 

همچنان سعی در نشان ندادن خنده اش داشت.

 

-جنتلمن؟

 

-یکباره بگید نمی برمت و خلاص، چرا لقمه رو دور سرتون می چرخونید.

 

بالاخره خنده ای که سعی در پنهان کردنش داشت را رها ساخت. صدای معترض و ناز دار مروارید برخاست و او اینبار کمی بیشتر به چشمانش اجازه نگاه کردن به آن دو گوی درخشان در پس زمینه صورت و گرد و سفیدش را داد:

 

-واقعا که … منو دست انداختید؟

 

-چنین جسارتی نمی کنم.

 

چشمان ریز شده دخترک نوید خوبی را نمی داد. ولی او حاضر بود که تن به خشم دخترانه او بدهد و در کنارش لذت ببرد. با زنگ خوردن تلفنش حواس هر دو نفر از بحث بینشان پرت شد و او تا رسیدن به خانه مشغول حرف زدن با یکی از همکاران قدیمی اش شد. وارد پارکینگ حیاط شدند و هر دو همزمان پیاده شدند. تلفنش را در جیب شلوارش فرو برد و با دو گام خودش را به مرواریدی که جلوتر از او به سمت آسانسور پیش می رفت رساند.

 

مروارید که دکمه را فشرد، آرام سر پایین برد و در مجاورت شانه دخترک لب زد:

 

-ناراحتی از دستم؟

 

مروارید بدون نگاه شانه ای بالا انداخت:

 

-نه ناراحت چرا؟ اتفاقا خوشم اومد که مستقیم حرفتون رو زدید.

 

چرا تا به امروز فکر نکرده بود که اذیت کردن دخترک انقدر به جانش می چسبید؟ به مانند شربت آلبالویی خنک در فصل تابستان زیر آفتاب سوزان مرداد ماه.

 

-اگه خوشت اومده پس اخمات چی می گن …

 

نگاه چپکی دخترک باعث شد کمی بیشتر نزدیکش شود.

 

-خیلی …

 

جملهِ مروارید نیمه ماند زمانی که درب آسانسور باز شد و هر دو نفر با دیدن پروین رنگ پریده قدمی به جلو برداشتند. چهره پروین به حدی رنگ پریده بود که در همان نگاه اول پی به حال نا خوشش بردند. مروارید سریع وارد آسانسور شد:

 

-پروین خانم خوبید؟ چیزی شده؟

 

او هم طرف دیگر پروین قرار گرفت و دستش را چسبید.

 

 

 

 

 

نگران شده سر به طرف پروین خم کرد:

 

-چیشده آبجی خانم؟ حالت خوبه؟ کسی طوریش شده؟

 

پروین با همراهی هر دو بیرون رفت و در حالیکه چادر افتاده روی شانه اش را بالا می کشید پاسخ داد:

 

-همه خوبن نگران نباشید. خودم یکم نا مساعدم.

 

مروارید مقابل پروین ایستاد:

 

-چرا پروین خانم؟

 

-نمی دونم، دو سه روزی هست، سرگیجه دارم. کمر و دلمم گه گاهی از درد تیر می کشه. دیگه امروز گفتم برم درمونگاه ببینم دکتر چی تشخیص میده.

 

-تنهایی می خواستی بری؟

 

-چیزی مهمی نیست که لشکر کشون کنم. آقا مجید شب میاد، بقیه هم که درگیر زندگی خودشونن. خودم یه توکِ پا میرم و بر می گردم. شما هم برید بالا، خسته اید تازه از سر کار برگشتید.

 

بدون توجه به گفتهِ پروین رو به مروارید کرد:

 

-مروارید لطفا کمک کن تا تو ماشین ببریمش.

 

توجهی به مخالفت های پروین نکرد و دقیقه ای بعد در راه بیمارستان نزدیک به منزلشان بودند. یک ساعت و نیم گذشته بود و او روی صندلی انتظار نشسته و پروین به خاطر افت فشاری که داشت زیر سرم رفته بود. اشرف بانو و پرستو سراغشان را گرفته بودند که او خیالشان را راحت کرده و تنها گفته بود که پروین دچار افت فشار ساده ای شده و بعد از تمام شدن سرم به منزل می آیند.

 

اما هم او و هم مروارید منتظر جواب آزمایشی بودند که جهت اطمینان بیشتر از پروین گرفته شده بود. با زنگ خوردن دوباره تلفن همراهش دستی به صورتش کشید و تماس آرش را برقرار کرد:

 

-بله

 

-سلام کجایی خونه ای؟

 

نیم نگاهی به محیط بیمارستان انداخت. نیازی نبود آرش و متعاقبا عمه را نگران سازد.

 

-نه بیرونم، چیزی شده؟

 

صدای آرش در پس زمینه شر شر آب بود.

 

-خواستم فقط بگم دو روز دیگه باید بریم.

 

کمی به ذهنش فشار آورد و در نهایت پرسید:

 

-کجا؟

 

صدای آب قطع شد و صدای آرش واضح تر به گوشش رسید:

 

-میریم تایباد. برای همون مسئله ای که هفتهِ ی پیش هماهنگ کردیم.

 

با یادآوری پرونده جلالی، نفسش را بیرون فرستاد و کمرش را به صندلی چسباند:

 

-برای دو روز دیگه؟

 

-آره، معین همراهمون نمیاد. باهم میریم.

 

-باشه مسئله ای نیست میریم، فقط کسی نفهمه خودت می دونی دیگه …

 

-آره حواسم هست. فعلا کاری نداری؟

 

با دیدن مروارید که با گام های بلند به سمتش می آمد نفهمید که چطور تماس را خاتمه داد و نگران دو قدمی جلو رفت:

 

-چیشده مروارید، حال پروین خوبه؟

 

 

 

دخترک کاملا رو به رویش ایستاد. نگاه گیجش به گوشهِ لبی بود که مروارید به زیر دندان های سفیدش کشیده و چشمانی که نگرانی در آن ها جایی نداشت. بی قرار پرسید:

 

-چیشد دختر؟ جواب آزمایش اومد؟ پروین خوبه؟

 

مروارید ابرویی بالا انداخت و تکیه به ستون کنارش داد، بی خیال تر از هر زمانی که او می توانست نمایشی بودنش را بفهمد، گفت:

 

-آره حالشون خوبه، چرا انقدر نگرانید شما؟

 

با دقت حرکات عجیب دخترک را زیر نظر گرفت و مشکوک پرسید:

 

-با اون حالتی که سمتم اومدی فکر کردم که …

 

دخترک به میان کلامش پرید:

 

-فقط یه لحظه عجله کردم جواب آزمایش پروین خانم رو سریع تر بهتون نشون بدم.

 

کاملا مقابل دخترک ایستاد:

 

-خب چیه جوابش؟ پیش دکتر بردی؟

 

حالت صورت مروارید به نحوی بود که هر لحظه امکان می داد خنده اش را رها سازد. چشمانش برق عجیبی داشت و بعد از مکث واضحی به سمتش خم شد و با تن صدایی که در حد معمولی پایین نگه داشته بود گفت:

 

-دایی شدنِ مجددتون، مبارک.

 

گیج شده نگاهش سمت حرکت لبان دخترک بود و مغزش در پی تفسیر جملهِ ای که شنیده بود.

 

-پیس پیس … شنیدید چی گفتم؟

 

-ها …

 

-میگم تبریک می گم؛ مجددا دایی شدید.

 

لبانش را داخل دهانش کشید و لحظه ای بعد حیرت زده پرسید:

 

-یعنی چی؟

 

مروارید به کمک تفسیر جمله ای که گفته بود شتافت و روی انگشتان پا بلند شد و در نزدیک ترین حالت به او زمزمه کرد:

 

-یعنی پروین خانم بارداره … همین … مسئلهِ پیچیده ای نیست.

 

ناباوری و تعجب طوری در تمام حرکات و حالت چهره اش هویدا بود که مروارید خنده اش را رها ساخت و از او دور شد:

 

-من برم به پروین خانم خبر بدم. زیر سرم خوابش برده.

 

نگاهش به دور شدن قدم های دخترک بود. اما ذهنش فلش بک می خورد به سال ها پیش. به اینکه پروین بعد از به دنیا آوردن رامین پسرش، دیگر موفق به بارداری نشده بود. به اینکه همراه مجید آقا تمامِ راه های درمان را دوباره در پیش گرفتند، به مانند او و آیه، اما پاسخی نیافتند و نا امید از اینکه خدا به آنان فرزند دیگری نخواهد داد، به همان تک فرزندی و بزرگ کردن رامین قناعت کرده بودند.

 

رامینی که حالا برای خود مردی شده و در سر بازی به سر می برد. لبخند ناباوری بر لبانش شکل گرفت و تک خنده ای از دهانش بیرون پرید. شنیدن این خبر همان قدر برای او لذت بخش بود که زمانی آیه خبر بارداری اش را به گوش او رسانده بود.

 

در آن زمان به مانند حالا دهانش به مانند ماهی دور افتاده از آب باز و بسته میشد، اما هیچ کلمه ای نمی توانست بر زبان آورد. می توانست به این امید داشته باشد که زندگی به مرور به

خانواده آنان روی خوش نشان می دهد؟

 

 

 

 

شب بعد از مدت ها بالاخره توانسته بود لبخند و خنده واقعی خانواده اش را ببیند. شوق و حس وصف ناپذیری که در چشمان آقا مجید و خواهرش پروین بر پا بود را.

هر چند پروین مدام لب می گزید و پنهانی می شنید که می گفت در آن سن بچه دار شدنش صلاح نبوده، اما به هیچ عنوان نمی توانست منکر نگاه و لبخند سرخوشش شود.

 

نگاهش گویای همه چیز بود و او به خوبی می فهمید شوق آن نگاه به چه معناست. چرا که سال ها پیش آن شوق را در نگاه آیه دیده بود و خدا را هزاران بار شاکر شده بود اما …

 

آهی کشید و سعی کرد ذهنش فقط در شبی که کنار خانواده اش گذرانده بود باشد و آه های سوزناکش را رها نسازد. سعی کرد حواسش را سوق بدهد به خنده های از ته دل حاج حسینی که چندین سال بود حتی یک لبخند واقعی را از او ندیده بود.

 

و حالا امشب به همراه اشرف بانو مدام نگاه محبت آمیز رد و بدل و برای فرزندشان خوشحالی می کردند. از عمق وجودش امیدوار بود این لبخند و شادی شان همیشگی باشد و پایدار‌ …

 

دستانش را در جیب شلوار راحتی اش فرو برد و او بود که امشب به مانند اکثر اوقاتی که مروارید به بالکن پناه می برد، عمل کرده بود. غوطه ور در افکارش بود و زمانی که لحظه ای نگاهش به کنارش افتاد، چشمش به دخترکی خورد که تکیه به نرده های بالکن، دو ماگ سفید که از آن بخار بلند می شد در دستانش بود.

آرام به سمتش چرخید و پرسید:

 

-هنوز نخوابیدی؟

 

مروارید یکی از ماگ ها را به سمتش گرفت:

 

-نسکافه س، گرمتون می کنه.

 

دستش را رد نکرده و ماگ را در میان دو دستش گرفت. اما نگاهش را از دخترک جدا نکرد. دخترکی که شنل قرمز رنگش تضاد زیبایی را با صورت گرد سفیدش به نمایش گذاشته بود.

 

-شما هم انگار بی خوابی به سرتون زده.

 

جرعه ای از نسکافه خوش بو را نوشید:

 

-جاتو گرفتم نه؟

 

در نگاه مروارید لحظه ای خنده نمایان شد:

 

-دروغ چرا آره، ولی گاهی اوقات نیازه که کسی رو هم شریک بشم.

 

-شریک تو چی؟

 

مروارید شانه ای بالا انداخت:

 

-شریک تو افکارم نه، شریکی که کنارم باشه و حضورش باعث بشه، غرق افکاری که مثل موریانه دور ذهنمو میگیرن نشم.

 

-همون افکاری که بی خوابی رو به سرت می زنه؟ یا این بی خوابی های اکثر اوقاتت دلیل دیگه ای هم داره.

 

دخترک خودش را به نزدیکی نرده های سنگی کنار او رساند و خیره به چراغ های ریز و درشت رو به رویش پاسخش را داد:

 

-بی خوابی های من هزار و یک دلیل داره و مال امشب و دیشب و پریشب هم نیست.

 

در یک قدمی دخترک درست پشت سرش ایستاد و بعد از لحظه ای سکوت هرم نفس هایش که در هوا مشخص میشد، پخش موهای طلایی رنگ دخترک شد:

 

-همون شبی که برای اولین بار تو حیاط خونمون دیدمت، فهمیدم تو ام با بی خوابی رفیقی.

 

 

 

مروارید که با مکث به سمتش برگشت، از جایش تکان نخورد و از همان فاصله نزدیک خیره به چشمان روشنش ماند.

 

-کدوم شب؟

 

جرعه ای دیگر از نسکافه را نوشید و با طمأنینه پاسخ داد:

 

-همون شبی که دزدکی منو دید می زدی خانم.

 

گرد شدن چشمان مروارید خوشایندش بود. چرا که چهره اش را نمکی می کرد و خواستنی؛ از طرفی هیچگاه مایل نبود دخترک را در فکر و نا امید و در هم ببیند و نیاز داشت کمی حال و هوای هر دو نفرشان تغییر کند.

 

-چرا بُهْتون می زنید.

 

ابرو بالا انداخت:

 

-بُهْتون کجا بود؟ یادمه از حرم برگشته بودم و داشتم وضو می گرفتم که یه لحظه حس کردم زیر نظر یک نفرم. دم رفتن به داخل خونه فهمیدم زیر نظر دختر خانومی هستم که بی خوابی به سرش زده و از قضا فرداش هم همسر من می شد.

 

لبان دخترک چندین بار و باز و بسته شد و در نهایت پر حرص گفت:

 

-واقعا که … خوبه خودتون می گید بی خوابی به سرش زده بوده. وگرنه من خیلی مشتاق دیدن شما نبودم. حتی وقتی هم که همراه حاج حسین اومدم، یک لحظه هم برای دیدنتون کنجکاوی نکردم. اون شب هم فکر کردم حاج حسینه که داره وضو می گیره و اومدم نزدیک. اگه می دونستم شمایید حتی یک قدم هم جلو نمی اومدم.

 

چشمان براق شده دخترک به سمتش حالتی داشت مثل زمانی که اسما از الیاس و محمد طاها گله و شکایت داشت، عاصی بود و طلبکار. حس در آغوش گرفتن و چلاندن دختر رو به رویش ناگهانی در وجودش شکل گرفت.

 

اما از آن حس و تمایلی که در وجودش شکل گرفته بود نهایت دوری را انجام داد و دستانش را به منظور جلوگیری از هرز نرفتن دور ماگی که نسکافه اش رو به سردی رفته بود، محکم تر کرد:

 

-پس یک لحظه هم برای دیدن من کنجکاوی نکردی و اگه می فهمیدی اون مرد منم عمرا جلو نمی اومدی آره؟

 

مروارید لحظه ای چشم گرفت:

 

-بله

 

-باشه فهمیدم اصلا برات اهمیت نداشتم و ندارم دختر خانم فقط چرا یهو داغ می کنی؟

 

چشمان دخترک در حالتی فرو رفت که می توانست تا خود طلوع خیره به آنان باقی بماند، اما او امشب در خطر بود. از رفتار خودش مطمئن نبود؛ که پاهایش را محکم تر به زمین میخکوب کرد.

 

-داغ نکردم … فقط … فقط رفع اتهام کردم از خودم.

 

سرش را کمی به سوی دخترک متمایل کرد و در نهایت نتوانست مانعی برای حرف هایش باشد. هرم نفس هایش پخش صورت دخترک گشت:

 

-می دونستی وقتی از خودت رفع اتهام می کنی و در کنارش حرص می خوری چقدر جذاب میشی دختر خانوم؟

 

بند را آب داده بود اما در کمال ناباوری اخطار عقلش را نا دیده گرفت و تنها عکس العمل مروارید برایش اهمیت یافته بود.

مرواریدی که چشمانش در باز ترین حالت ممکن از یکدیگر قرار گرفت و میان لبان خوش حالتش فاصله ای کوتاه ایجاد شد.

 

در آن هوای سرد، گونه هایش به مانند دانه های ترش و قرمز اناری وسوسه انگیز گشته و او دیگر نتوانست دستانش را محدود به دور ماگ نسکافه سازد.

 

 

 

ماگ را تنها به یک دستش سپرد و پشت انگشتانش روی گونه ی سرخ شده مروارید نشست. در آن هوای سرد داغی گونه های دخترک تضاد عجیبی بود که انگشتانش را سوق می داد به لمس بیشتر گونه های اناری اش.

 

انگار با جمله اش مروارید را کیش و مات ساخته بود که هیچ، حتی خودش هم توانایی فاصله گرفتن نداشت. قدم هایی که به مقابل بر می داشت به مانند نوازش پشت انگشتانش پیش روی می کرد و فضای بینشان را متهلب تر.

 

فاصله به هیچ رسیده بود و حالا دستانش جسارت پیدا کرده بودند که یک طرف صورت دخترک را کاملا به احاطه خود در آورده بودند. دیگر نه اخطار عقلی وجود داشت و نه مانعی که باعث شود آن حس دل انگیزی که در رگ و تنش جریان یافته را در ریشه بخشکاند.

 

لبانش به گوش های داغ شده دخترک در آن هوای سرد چسبید و زمزمه کرد:

 

-تو نیازی به رفع اتهام از خودت نداری دختر … تو این مدت فهمیدم که چقدر پاک و زلالی. فهمیدم که چقدر این دنیا به تو بدهکاره.

 

زمزمه دخترک بلافاصله بلند شد:

 

-چی بهم بدهکاره؟

 

همچنان نیازی به افزایش فاصله بینشان نمی دید:

 

-یه زندگی خوب، یه آرامش بی نظیر، یه حسی که تو رو از رختخواب نرم و گرمت نکشونه روی این بالکن سرد و نم زده و بی خوابی رو مهمون چشمات کنه.

 

-نمیشه …

 

تنها به حدی به صورتش فاصله داد که چشمان دخترک در موازی چشمان خودش باشد:

 

-چرا نشه؟

 

-اون روز هیچ وقت نمی‌رسه… چون … چون سهم من از این دنیا تنهاییه. بدون اینکه کسی کنارم باشه. آدم تنها و موفق هر چقدرم وانمود کنه خوشبخته و نیاز به کسی نداره، ولی اون ته ته وجودش یه حفرهِ عمیقی هست که هیچوقت پر نمیشه. هیچ وقت جای خانواده رو براش پر نمی کنه. هیچ وقت کامل نیست و نمیشه …

 

با نگاهی عمیق در چشمان زلال دخترک زمزمه کرد:

 

-تو الان تنهایی؟

 

رفت و آمد مردمک های مروارید در این چشم و آن چشمش تنها بی قرارش می ساخت برای محکم در آغوش گرفتن این دختر که به او بفهماند دیگر تنها نیست، اما سکوت پیشه کرد تا پاسخ دخترک را بشنود. دخترکی که کلامش به مانند نسیمی ملایم گوشش را نوازش داد:

 

– نه نیستم … حداقل الان و در این لحظه نیستم.

 

با اطمینان پلک بهم فشرد:

 

-از این به بعد هم نیستی … تو خانواده داری مروارید. من امشب دیدم که چقدر برای پروین خوشحالی می کردی. دیدم که چقدر ذوق داشتی و بچه ها رو بغل می کردی و باهاشون همبازی بودی. تو خانواده داری دختر … رفیق داری … رفیقی که قسم می خوره تا پای جونش پای رفاقتش بمونه. پس حس اینکه تنهایی رو برای همیشه از ذهنت خط بزن.

 

پلک های مروارید لحظه ای بسته شد و زمانی که دوباره او را به آن دو گوی آبی دعوت کرد با جمله اش او را کیش و مات ساخت:

 

-درسته … من هر چند اندک دوباره حس خانواده داشتند رو تجربه کردم ولی … هر کسی نیاز به آدمی داره که فقط برای خودش باشه. کنارش باشه، همدمش باشه، هم نفسش باشه، همدلش باشه، تا آخر عمر دلاشون به نام هم سند بخوره و خودشون برای خودشون یه خانواده جدید بسازن. من … من اینو هیچ وقت نداشتم و فکر نمی کنم شانس داشتنش رو داشته باشم.

 

در یک لحظه مروارید به مانند ماهی از کنارش سُر خورد و گذشت. اما در لحظه آخر مانع رفتن دخترک به داخل خانه شد.

 

 

 

در یک لحظه مروارید به مانند ماهی از کنارش سُر خورد و گذشت. اما در لحظه آخر مانع رفتن دخترک به داخل خانه شد:

 

-مروارید صبر کن یه لحظه …

 

ماگ را لبه نرده سنگی گذاشت و در یک قدمی دخترک درست پشت سرش ایستاد:

 

-تو جسارت اینو داشتی که حرف دلت رو واضح بگی، ولی من هنوز جرأت اینو ندارم که حرفی رو فقط برای ناراحت نشدن تو بزنم و بعدها شرمنده ات بشم. چیزی که گفتی هیچ کدوممون به درستی نداشتیم و با شکست سنگینی مواجه شدیم. تو به طریقی و منم از طریق دیگه. هر دو نفرمون نتونستیم خوشبختی و خانواده ای که آرزوش رو داشتیم رو تمام و کمال داشته باشیم و بدون حسرت زندگی کنیم. اما نمیشه به آینده امیدوار نبود. نمیشه گفت هیچ چیز شدنی نیست. نمیشه زندگی رو محدود به گذشته کرد و فرصتی دوباره رو به خودمون ندیم.

 

تردید را پس زد و یکی از دستانش را روی پهلو دخترک گذاشت و سرش را به گوش او نزدیک ساخت، نمی دانست که با این حرکاتش چه بر روز مروارید می آورد:

 

-قبلا هم گفتم زمان حال رو دریاب تا لحظه ها به بهترین شکل برات رقم بخورن. آینده هر چی که بخواد بشه، بذار بشه. ولی زمان حال رو می تونیم به بهترین شکل برای خودمون بسازیم مروارید. من می خوام که بسازم و از تو هم کمک می خوام.

 

مروارید با مکث آرام به سمتش برگشت و با چشمانی که معنی آن را نمی توانست درک کند از او پرسید:

 

-چه کمکی …

 

ضربه ای آهسته روی نوک بینی دخترک کاشت و با چشمکی گفت:

 

-خیلی کمک ها ازت بر میاد … مثلا اینکه فرداشب افتخار بدی به عنوان همسرِ بنده بریم به عروسی ای که دعوت شدیم.

 

دخترک متعجب لب زد:

 

-عروسی…؟

 

پلک بهم فشرد:

 

-عروسی یکی از رفیق هام.

 

-تنهایی؟

 

-آره تنهایی … من و تو.

 

شوق کوچکی در پس زمینه چشمان دخترک می درخشید؛ و چقدر خوب بود که می توانست حتی با کوچکترین حرکتی باعث لبخند زدن دختر رو به رویش شود.

 

-ولی آخه من … یعنی نمی دونم رسم و رسومات عروسی اینجا چطوریه … باید چطوری لباس بپوشم و …

 

با آرامش ماگ نسکافه سرد شده دخترک را گرفت و کنار ماگ خود گذاشت. باز هم توانسته بود برای مدت اندکی نا امیدی را از چشمان دخترک پس بزند و بحث را به سمت دیگری سوق دهد تا مجبور نباشد حرفی را بزند که فعلا ایمانی نسبت به آن نداشت. دستان مروارید را در دست گرفت و کمی به سمت خود کشید و سر خم کرد:

 

-نگرانی نداره دختر خانم، اینجا هم عروسی هاش مثل باقی عروسی هاست. ولی این رفیق ما خانواده هاشون راحتن و به احتمال نود درصد عروسی مختلطه.

 

سوال دخترک همراه با تعجب بود:

 

-مختلط؟ اون وقت شما می خواید برید عروسی ای که مختلطه؟

 

خنده کوتاه و مردانه اش را رها ساخت و دستان سرد شده دخترک را مقابل دهانش برد و هایی کرد تا گرمای حداقلی را به دستان او منتقل کند:

 

-مگه من چمه که نمی تونم عروسی مختلط برم؟

 

 

مروارید لب گزید و او دستان دخترک را فشرد که خودش دست به کار نشده و لبانش را از بند دندان های سفیدش رها نسازد.

 

-هیچی … فقط من نمی دونم باید چی بپوشم.

 

مروارید در فکر عروسی فرو رفته بود و او به این می اندیشید چطور می شود دستان سرد شده او را گرم سازد. هر دو دست مروارید را سفت در دستان خودش گرفت و شروع به مالش کرد و گفت:

 

-فردا سر کار نمی خواد بیای با پونه برو خرید.

 

-واقعا؟ یعنی مرخصی میدید بهم؟

 

اخم با نمکی در صورتش نقش بست:

 

-همچین میگی مرخصی انگار تا الان منو گول نزدی و به هر بهونه ای از زیر کار در نرفتی. منکه عادت کردم، مرخصی با حقوق بهت بدم؛ فردا هم روش.

 

خنده ریز دخترک می توانست آخرین تیر خلاص او باشد که دستان مروارید را کمی بیش از حد معمول فشرد و صدای اعتراض مروارید بلند شد:

 

-چیکار می کنید؟ حرصتونو دارید سر دستام خالی می کنید؟

 

یکباره و بدون اختیار دستان دخترک را به سمت خود کشید که مروارید به سینه اش برخورد. اجازه فاصله گرفتن را به دخترک نداد و لبانش را تا حوالی گردنش پایین برد و زمزمه کرد:

 

-می تونم حرصمو سر دستات که هیچ سر خودت خالی کنم ولی بهت یه فرصت میدم که هر چه سریع تر صحنه رو ترک کنی وگرنه قول نمیدم که رفتار جنتلمانه ای باهات داشته باشم.

 

دخترک سرکش سر کج کرد و در حوالی صورت او که هر دو نفر چشم بسته بودند، لب زد:

 

-اگه بگم فرصت نمی خوام چی؟

 

نفس های پارسا رو به تند شدن بودند و مروارید عجیب داشت خطرناک با او پیش می رفت. اویی که تا به الان سعی کرده بود فاصله ها را حفظ کند و خط قرمز ها را زیر پا نگذارد.

 

-اگه من ازت بخوام از فرصتت استفاده کنی چی؟ چون بعدش رو نمی تونم تضمین کنم …

 

و لبانش ناخواسته روی شانه دخترک فرود آمدند و طرح بوسه به خود گرفتند. دستانش مالکانه گرد کمر مروارید حلقه شد و دخترک را به تن خود چسباند. با اینکه بوسه اش روی شنل دخترک فرود آمده بود، اما انگار بی نفس مروارید را بوسیده بود که آنگونه نفس نفس می زد.

 

تنها به اندازه چند سانتی متر فاصله گرفت و دست زیر چانه دخترک برد و خیره در نگاه براق مروارید لب زد:

 

-هنوزم فرصت داری …

 

مروارید با مکث سری به طرفین تکان داد:

 

-لازمش ندارم.

 

همین دقیقه ای پیش گفته بود دخترک جسارت دارد و خودش ندارد. پس نباید توقع دیگری از مروارید می داشت. چرا که او بود در حال کنار زدن قواعد خودش بود و حرفش را زیر پا می گذاشت. اما تنها یک حرفش را. اینکه جسارت ندارد.

 

اما از اینکه در لحظه داشتند پیش می رفتند، همان چیزی بود که همیشه نسبت به آن تاکید داشت.

 

سرش آرام پایین و پایین تر رفت تا جایی که پیشانی به پیشانی دخترک چسباند و بینی هایشان مماس یکدیگر شد. سمفونی صدای نفس های تندشان، تنها صدایی بود که در آن هوای سرد زمینه ساز تصور رویایی از آنان شده بود.

 

تصویر دخترکی با شنل قرمز و موهای بلوند در آغوش مردی تنومند که طوری او را در برگرفته بود که سرما که هیچ، در حال تجربه گرمای تابستان بودند در آن بالکن سرد و نمور.

 

دومین بوسه امشب را آرام و نرم بر روی نوک بینی دخترک کاشت و دوباره بینی به بینی اش مالید.

 

 

نفس عمیقش در صدای بلند تلفن همراهش گم شد و مروارید یکباره خودش را عقب کشید.

 

کمی گیج و منگ به یکدیگر خیره شدند و مروارید بود که گفت:

 

-من … اووم … من برم … برم بخوابم … شب … شب بخیر.

 

دخترک به مانند سایه از مقابلش عبور کرد و او ماند و صدای بلند تلفنی که امشب او را از حالت آرامش بخشی که داشت جدا ساخته بود.

 

اگر امکان پذیر بود توانایی خفه کردن شخص پشت خط را داشت. اما تنها حرصش را بر سر جیب سویشرتش خالی کرد و بی ملاحظه تلفن همراهش را بیرون کشید.

 

شماره تماس ناشناس باعث شد اخمی کرده و رد تماس دهد. به سمت منظره چرخید و دستانش را ستون نرده ها کرد و چند نفس عمیق گرفت. صدای تلفنش دوباره بلند شد و او کلافه کلماتی را زیر لب زمزمه کرد و به این فکر کرد، کدام آدم بی ملاحظه‌ای این موقع از شب با کسی تماس می گیرد؟!

آخرای زنگ خوردن بود که تماس را برقرار ساخت:

 

-بله؟

 

صدای مرد جوانی در گوشش پیچید:

 

-سلام جناب بازپرس، مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.

 

گوشی را کمی از گوشش فاصله داد و بار دیگر با دقت شماره را از نظر گذراند و پرسید:

 

-شما؟؟

 

خنده مرد جوان در گوشش پیچید و اخم های او شدت بیشتری یافت:

 

-می شناسی جناب بازپرس، یعنی خواهی شناخت.

 

تک کلام و زمخت پاسخ داد:

 

-حرف حسابت چیه؟

 

-یک راست رفتی سر اصل مطلب، خوشم اومد.

 

-نصف شبی بازیت گرفته؟

 

مرد پشت خط علاقه ای زیادی به خندیدن داشت. اما او نفرت انگیز تنها به صدای مرد گوش می سپرد.

 

-ما بازی رو طراحی می کنیم، اما کسی که اون بازی رو اجرا می کنه خودتی پارسا خان.

 

-هر وقت یاد گرفتی درست و حسابی حرف بزنی، به حرفات گوش میدم. وگرنه وقت اضافه ندارم که به حرف های بی سر و ته تو که معلوم نیست کی هستی و چکاره ای، گوش بدم.

 

همینکه قصد کرد تماس را خاتمه دهد، باعث شد مکثی کند و اجبارا گوش بدهد:

 

-حالا که اهل بازی نیستی، پس بهتره یک راست برم سراغ اصل مطلب.

 

جدی لب زد:

 

-می شنوم.

 

 

-دو برابر اون پولی که قراره از جلالی بهت برسه رو فردا برات واریز می کنیم و تو هم مثل یه بچه ی خوب از باز کردن جزئیات این پرونده دست می کشی.

 

حدسش را زده بود. اما تنها منتظر بود که مرد نشانه ای از خود نشان دهد‌. در واقع منتظر اینگونه تماس ها بود و خودش را از قبل آماده ساخته بود.

 

-اونی که بهت دستور داده  مبلغ ناشناخته ای رو بهم پیشنهاد بدی، تحقیق نکرده که من تصمیم گرفتم در ازای حل این پرونده هیچ گونه مبلغی دریافت نکنم؟؟

 

صدای پر تمسخر مرد بلند شد:

 

-نخندون منو مرد حسابی، صحبت از میلیون ها تومن پوله.

 

-ده برابر اون پول هم نمی تونه منو راضی کنه که حتی برای یکبار به پیشنهاد مزخرفی که دادی فکر کنم.

 

-احمقی یا از جون خودت سیر شدی؟

 

-هیچ کدوم، به دنبال حقیقتم که ذهن مریض و کوچیک تو حتی توانایی تفسیر این موضوع رو نداره.

 

-کدوم حقیقت؟

 

-همون حقیقتی که حاجی تون تو رو اجیر کرده لحظه به لحظه منو زیر نظر داشته باشی و وقتی دید نمی تونه کنترلی روی من داشته باشه، پیشنهاد های کثیف تر از خودش رو، رو می کنه.

 

متوجه جا خوردن مرد پشت خط شد که ادامه داد:

 

-این درس هایی که داری پاس می کنی رو من دکتراشو دارم مرد حسابی. وقتی چند سال با هر حیوون صفتی مثل شما سر و کار داشتم، عجیب نیست که نفهمم زیر گوشم دارید چه غلطایی می کنید.

 

-ضرر می کنی.

 

پوزخند صدا داری زد:

 

-خواهیم دید کی ضرر می کنه. دیگه این کسی مقابلتونه پارسای چند سال پیش نیست. طوفان و سیلی هست که حتی یک نفرتون رو سالم نمی‌ذاره.

 

-جلالی ارزشش رو نداره که این جوری یک تنه بخوای با حاجی بجنگی.

 

-جلالی هم یک قربانی مثل سیروسه. ارزشش در همون حده برام. تنها چیزی که برام ارزش داره رسیدن حق به حق داره و رو کردن نقشه های کثیف حاجی تون.

 

-باشه من حرفی ندارم جناب بازپرس. مختار به انتخاب هر راهی هستی. ولی اینو بدون نذار دوباره عاقبت کارات برات پشیمونی به بار بیاره، چون این بار شوخی بردار نیست.بهتره این حرفمو به گوش اون جوجه وکیلت برسونی که پله های دادگاه رو انقدر گز نکنه.

 

سعی کرد در همان حالت خونسردی که داشت باقی بماند و یکبار خشمش فوران نکند.

 

-شما هم بهتره وکیل ها رو جوجه به حساب نیارید. چون اینبار فقط من و آرش تو این کار دخیل نیستیم. یک تیم هستیم که بزرگی و قدرتمندی اون تیم رو فقط خود حاجی تون می فهمه. پس بهتره دست از تهدید های تو خالی و زیر گرفتن ما با ماشین و ترسوندن بچه منو و تعقیب و گریزتون بردارید. این بار جریان خیلی متفاوت تر از چیزی هست که حتی شما تصور کنید. همه چیز تحت کنترله و کوچکترین حرکتتون زیر نظره. این بین تنها کسی که باید مراقب کوچکترین رفتار هاش باشه شمایید نه ما …

 

تماس که از جانب مرد پشت خط قطع شد. نفس عمیقی گرفت و بلافاصله انگشتانش شماره آرش را لمس کرد. بعد از پنج بوق تماس برقرار شد:

 

-الو آرش

 

صدای خواب آلود آرش در گوشش پیچید و گفت:

 

-ببخش از خواب بیدارت کردم. به ساعت توجهی نکردم.

 

-مهم نیست چیزی شده؟

 

نفسش را بیرون فرستاد:

 

-همون طور که حدس می زدیم. نوچه های حاجی بالاخره از سوراخ موش اومدن بیرون.

 

صدای آرش هشیار تر شده بود:

 

-دیدی شون؟؟؟ باهاشون حرف زدی؟؟ چی گفتن؟

 

نگاهش را به دو ماگ سفیدی داد که دیگر بخاری از آنان بلند نمیشد. اما چفت هم کنار یکدیگر قرار گرفته بود. طوری که انگار در آغوش هم فرو رفته بودند.

 

-زنگ زدن، پیشنهاد رشوه، دو برابر مقداری که حدس زدن جلالی می خواد هزینه کنه.

 

آرش تک خندهِ ای کرد:

 

-پس حسابی ترسیدن و خواستن از راه دیگه ای وارد بشن.

 

-اره، ولی مراقب باش. همه چیزو تحت کنترل بگیر. نباید دست کمشون بگیریم.

 

-حواسم هست. فقط خواستی بهش بفهمونی که تمام کاراشونو زیر نظر داریم و کوچکترین خطایی بکنند گیر افتادن.

 

-خودشون بهتر از هر کسی می دونن که چطور تحت نظرن. حاجی شش ماه هیچگونه جنسی جا به جا نکرده و به خیالش همه چیز منتفی شده. ولی هر طور باشه دستشون رو میشه.

 

-انشاالله … پارسا من فردا دو جلسه دادگاه دارم. احتمالا نرسم بیام دفتر. برای پس فردا صبح آماده باش که میام دنبالت، راه بیفتیم.

 

دست برد و دو ماگ را همزمان با هم برداشت:

 

-باشه مشکلی نیست. شب بخیر.

 

-شب بخیر.

 

تلفن را در جیبش فرو برد و با به دست گرفتن هر دو ماگ وارد خانه شد. به سمت آشپزخانه رفت و ماگ ها را شست و در جای خود گذاشت. سعی کرد ذهنش را متمرکز سازد و مشغول تماس گرفته شده نشود.

با قدم های آرام به سمت اتاق خود پیش رفت اما قبل از رفتن به داخل اتاق مکثی کرد و قدمی به اتاق دخترک نزدیک شد.

 

درب بسته اتاق مروارید، احتمالا نشان از خواب بودنش را می داد. هر چند احتمال می داد که خواب از چشمان دخترک به مانند چشمان خودش فراری شده باشد.

 

پشیمان شده قصد کرد به سمت اتاق خود رود که با دیدن درب نیمه باز اتاق محمد طاها مسیرش تغییر یافت و به همان سمت رفت.

 

درب را تا انتها باز کرد و با دیدن تصویر رو به رویش به مانند چند وقت پیش لحظه ای تکیه به دیوار اتاق تنها خیره آن دو نفر ماند.

پسر بچه ای که دست دخترک را سفت چسبیده و دخترکی که در حال خواندن قصهِ آشنای کودکی شان بود.

 

مروارید هنوز متوجه حضور او نشده بود. اما با قدمی که برداشت او را متوجه خود ساخت. دخترک داستان را در نیمه قطع کرد و لحظه ای به او زل زد؛

 

 

اما با سوال ضعیف و خواب آلود محمد طاها حواسش را به پسر کوچک او داد.

 

-خالله آآآقا گررگه باالاخره تووونست برره تو خوونه خاااله بززی؟

 

مروارید که نگاه از او گرفته بود، دستی به سر محمدطاها کشید:

 

-آره عزیزم، بالاخره بعد از سه بار شکست، موفق شد وارد خونه بشه.

 

محمدطاها با حس حضور او در نزدیکی شان خواب آلود لب زد:

 

-بابااایی تواام بیا کناررم دراااز بککشش و قصه ی خاااله رو گووش بدده.

 

تا نزدیکی شان پیش رفت لبه تخت نشست. متوجه بود که مروارید نگاه می دزدد و سعی بر گفتن ادامه داستان دارد.

او امشب حال دیگری داشت. اگر هر زمان دیگری می بود، پیشنهاد محمد طاها را رد می کرد و اتاق را فورا ترک می ساخت.

 

اما حالا پارسای دیگری جای او بود که آرام و در طرف دیگر محمد طاها دراز کشید و در حینی که بوسه ی آرامی روی پیشانی پسرش می کاشت زمزمه کرد:

 

-منم مثل پسرم منتظر ادامه داستانم خاله خانم.

 

مروارید که در طرف دیگر محمد طاها دراز کشیده بود قصد کرد برخیزد که سریع با دستش مانع شد و با اشاره به محمد طاها دوباره گفت:

 

-بگید دیگه خاله، ما منتظریم.

 

-خاااله بعددش چییشد …

 

درماندگی نگاه دخترک لذت بخش بود که دست زیر سرش ستون کرد و خیره به چهره دخترک به مانند محمدطاها منتظر ادامه داستان ماند.

دخترک ناچار مشغول گفتن ادامه داستان شد و او به این فکر می کرد وقتی که نزدیک پسرش و مروارید قرار می گرفت، تمام اعضای تنش به طرز عجیبی آرام و ریلکس می شدند.

 

به حدی که مایل بود تا ساعت ها این آرامش را همراه خود داشته باشد. سرش را کنار سر پسرش گذاشت و چشمانش را بست تا با حس شنوایی اش دخترک را لمس کند.

 

مخصوصا آن صدای ظریف و زیبایش که

اخیرا عجیب دلنشین به نظر می آمد و مایل بود همیشه صدای دخترک را در بیاورد و خودش لذت ببرد و یا اینکه با او در مورد موضوعی وارد بحث شود تا بتواند مدت زمان بیشتری صدای دخترک را بشنود.

 

نمی دانست چقدر گذشت و چطور خواب غالب بر چشمانش شد. اما اتاق محمد طاها آن شب مهمان سه نفر شده بود.

پسرکی که توسط قصه ی مروارید به خواب فرو رفته بود.

 

پارسایی که در حین گوش سپردن به قصه ی مروارید تسلیم خواب شده بود.

و مرواریدی که با نگاه کردن به قاب تصویر پدر و پسر زمان و مکان از دستش در رفته و در نزدیکی همان دو نفر چشمانش روی هم قرار گرفت و به دنیای بی‌خبری رفته بود.

 

آن خانه، آن زندگی، آن آدم ها، بعد از مدت ها، خواب آرام و آسوده را تجربه می کردند.

 

 

 

«مروارید»

 

 

 

 

 

با احساس خیزش جسمی شبیه پتو در حوالی صورتم، بی میل میان پلک هایم فاصله کوتاهی انداختم. با دیدن دستی مردانه که لبه پتو در میان انگشتانش خود نمایی می کرد، کمی هشیار گشته و چشمانم را کاملا باز کردم.

 

نگاه بالا دادم و با دیدن پارسا در فاصلهِ بسیار نزدیک گیج و مبهم خود را بالا کشیدم که صدای بم و آرامَش در گوشم نشست:

 

-بخواب، بلند نشو. گفتم سردت میشه.

 

نگاه گیج شده ام تا روی دستانش که هنوز پتو را در میان خود داشتند کشیده شد و دوباره به چشمانش برگشت.

 

-معذرت می خوام مثل اینکه خواب رو از سرت پروندم.

 

دستی به چشمانم کشیدم و از حالت نیمه دراز درآمده و کاملا روی تخت نشستم. در همان حین پارسا هم پتو را رها ساخت و کمر راست کرد. با نگاهی به اتاقی که شباهتی به اتاق خودم نداشت، خواب‌آلود پاسخ دادم:

 

-ساعت چنده؟ فکر کنم دیر کردم نه؟

 

موهای براق شده اش را به سمت بالا و متمایل به سمت راست شانه کرده بود. به مانند همیشه کت شلوار پوشیده و آراسته و مرتب بود:

 

-مثل اینکه فراموش کردی، امروز مرخصی با حقوق از من گرفتی.

 

بار دیگر نگاه دادم به فضای اتاق و به قول پونه ویندوزم در حال بالا آمدن بود. با یادآوری اتفاقات دیشب، کمی جمع تر روی تخت محمدطاها نشستم و ناخودآگاه نگاه گرفتم از پارسایی که با لبخند محوی خیره حرکاتم بود.

 

-من دیگه باید برم کاری نداری؟

 

پتو را بالاتر کشاندم:

 

-نه ممنون، برید به سلامت.

 

با یادآوری اینکه صبحانه آماده نکرده ام، سریع از تخت پایین آمدم که پرسید:

 

-چیشد …

 

موهای پریشانم را به عقب راندم:

 

-صبحونه آماده نکردم … ضعف می کنید این جوری.

 

با تردید نگاه به چشمانش دادم که لبخند محوی را می توانستم در آنان ببینم:

 

-محمدطاها رو که فرستادم مهد، همه چیز رو آماده کردم رو کانتره. یه روزم نوبت من میشه دیگه …

 

 

 

 

در سکوت لحظه ای خیره نگاهش کردم و او هم چشمانش را بهم فشرد و از درب اتاق بیرون زد. صدایش در حین بیرون رفتن در راهرو پیچید:

 

-مواظب خودت باش، به پونه هم خبر دادم که امروز همراهیت کنه، خدافظ.

 

چه خوب که سریع اتاق را ترک کرده بود. احتمال می دادم که فهمیده، چقدر معذب و خجالت زده ام. خجالت زده به این خاطر که دیشب را در کنار او و پسرش آن هم در یک تخت به صبح رسانده بودم؛ کاری که از اول ازدواجمان تا کنون رخ نداده و عجیب هم به جانم چسبیده بود.

 

بر خلاف همیشه چنان آرامشی را در خواب تجربه کرده بودم که برایم یادآور سال های کودکی ام بود، زمانی که گاهی اوقات بر خلاف قانونی که می دانستم همیشگی نیست، مهمان رختخواب پدر و مادرم می شدم.

 

دیشب هم به مانند همان سالهای دور احساس کرده بودم خانواده ای دارم که می توانم کنارشان شب را با خیال آسوده به صبح رسانده و روزی جدید را آغاز کنم. از طرفی خجالت زدگیِ دیگرم به خاطر اتفاقات روی تراس بود. آن بی پروایی من … آغوشش … حرف هایش … بوسه هایش …

 

هر کدام، هر قسمت، هر لحظه اش می توانست مرا به وادی بی خبری برده و تا ساعت ها در آن لحظه ها حبس شوم و رویا بسازم. من آدم رویا پردازی نبودم. اما در مواجه با پارسا گاهی ذهنم گریز می زد به جاهایی که نباید …

به آغوشی که سهم همیشگی من نخواهد بود …

 

به لمس دستانی که می دانستم زمانی حسرت نبودنشان را خواهم کشید …

به بوسه هایی که دیگر وجود نخواهند داشت و من دیگر تپش قلب آنچنانی را تجربه نخواهم کرد …

به حرف های زیبایی که دیگر مخاطبشان من نخواهم بود …

 

آه پر حسرتی کشیده و نگاه گرفتم از چهارچوب درب اتاقی که تا دقایقی پیش میزبان همان مردی بود که با او رویا پردازی می کردم.

 

در کمتر از چند دقیقه تخت محمدطاها که دیشب سبب خیر شده بود را مرتب کرده و خودم را به صبحانه ای که پارسا روی کانتر چیده بود دعوت کردم.

 

صبحانه اش حتی تمام و کمال تر از صبحانه هایی بود که من معمولا آماده می کردم. مشغول خوردن شدم و از گوشه چشم متوجه کارت بانکی شدم که کنار قندان جا خوش کرده بود. دست بردم و برداشمتش. همراهش یادداشت کوچکی هم گذاشته شده بود:

 

«می دونم مستقل تر از این حرف هایی که نیاز به من داشته باشی، اما دوست دارم لباس امشبت هدیه ای از جانب من باشه، خواسته ام رو رد نکن و خوشحالم کن. از طرفی عذرخواهم که امروز رو همراهیت نکردم.»

 

و پایین تر از یادداشت رمز کارت را نوشته بود. نوشته اش لبخند نابی را به صورتم هدیه کرده و باعث شد چندین بار یادداشت را زیر لب بخوانم. مطمئناً می دانست اگر حضوری کارت را به من بدهد قبول نخواهم کرد.

 

حتی اگر او هم می خواست همراهی ام کند من قبول نمی کردم. چرا که این روز ها عجیب سرش شلوغ بود و حتی کم و بیش در مؤسسه پیدایش می شد.

 

صدای زنگ درب و کوبیدن های مداوم نشان از حضور پونه را می داد. یادداشت را تا کردم و در مشت فشردم و به سمت درب گام برداشتم.

 

 

 

 

خرید لباس مجلسی سخت ترین نوع خریدی بود که تا کنون انجام داده بودم. آن هم در حضور پونه ای که مدام و حتی با کوچکترین بهانه ای لباسی که تنم می کردم را رد می کرد و مرا مجبور به بالا و پایین کردن تمام مغازه های مرکز خرید کرده بود.

 

گاهی عاصی می شدم و پشیمان از خرید، اما در نهایت دوباره دستم را اسیر انگشتانش می کرد و کشان کشان مرا وارد مغازه ای دیگر می کرد.

 

و بالاخره بعد از سه ساعت و نیم گشتن، لباسی را با توافق و اصرار من پسندید. علاوه بر لباس های متفرقه ای که مرا سوق داده بود تا بخرمشان، لباس ماکسی بلند که از جنس مخمل بود را هم انتخاب کردیم.

 

تمام پوشیده و در قسمت کمر و آستین هایش طرح های زیبایی کار شده بود. روسری کوتاهی را هم انتخاب کردم تا با مدلی که در نظر داشتم، بتوانم با این لباس بپوشم.

 

با اینکه پارسا هیچ زمانی نسبت به پوشش من واکنشی نشان نداده بود، اما به گفتهِ خودش که عروسی امشب مختلط بود، تمایلم بر آن بود که لباسم در حالی که مورد پسند خودم هست، مورد پسند پارسا هم قرار بگیرد، که لبخند و نیش باز پونه نشان می داد انتخاب درستی داشته ام و مرا مجبور به خرید کیف و کفش و متناسب به لباسم کرد و در نهایت رضایت داد به مدت چهل دقیقه در کافیشاپ مرکز خرید استراحت کرده و نهار را هم همانجا صرف کنیم.

 

پارسا تا خود شب به خانه نیامد و من هم در کمال آرامش و وقتی که داشتم، دوشی گرفتم و شروع به حاضر شدن کردم. پونه هم ساعتی پیش خودش را به طبقه بالا رسانده و در حالیکه روی تختم چهار زانو نشسته و تند تند تخمه می شکست زیر نظرم گرفته بود. به گفته خودش آمده بود تا نواقص احتمالی را در پوشش و آرایشم برطرف کند.

 

بعد از سشوار، موهایم را گوجه ای بستم و آرایش ملیحی را بر صورتم پیاده کردم. آرایشی که شکل متفاوت تر از همیشه را به صورتم داد، اما نه در حدی که چشمگیر باشد …

 

لباس را با کمک پونه پوشیدم، چرا که پشتش دکمه های کوچک و طویلی تا روی یقه لباسم داشت. در نهایت با پوشیدن ساپورت و مدل روسری که مد نظرم بود، پونه با سوتی که زد حواسم را به خودش معطوف کرد:

 

-اوفففف چه دلبر شدی لعنتی.

 

نگاه براقش را در سر تاپایم گرداند:

 

-با اینکه یک نقطه از بدنت مشخص نیست، ولی چنان هوس برانگیز شدی که فکر نمی کنم اصلا کارتون به عروسی بکشه و خان داداشم امشب خام خام تو رو به جای عروسی رفتن صرف می کنه.

 

چشم گرد کردم که اجازه سخن گفتن را نداد:

 

-برا من ادا و اطوار نیا ها … منکه می دونم ته اون دلت چی می گذره.

 

-کم زبون بریز و آتیش بسوزون.

 

صدای حرف زدن پارسا که در میان سالن پخش شد، پونه با چشمانی که برق می زد و می دانستم می خواهد به مانند همیشه صدای اعتراض من را بلند کند، به سمت درب قدم تند کرد و بلند گفت:

 

-خان داداش یه توکِ پا بیا اینجا …

 

 

-پونه بس کن …

 

صدای پارسا می آمد که همچنان مشغول حرف زدن با تلفنش بود.  اما پونه بی توجه به من از اتاق بیرون رفت تا به سراغ پارسا رود. با استرس اندکی که نمی دانم چرا به جانم افتاده بود نزدیک آینه رفتم و سر تاپایم را از نظر گذراندم.

 

خوب بود. همه چیز نرمال و طبیعی بود به جز حال عجیبی که در وجودم رخ نمایی می کرد و من انگار توانایی مقابله با آن را نداشتم. نمی دانم چقدر گذشت که پونه یک ضرب درب اتاق را تا پهنا باز کرد و دستش را به سمتم بالا گرفت:

 

-بفرما خان داداش اینم خانومت، صحیح و سالم و مرتب و شیک، آماده و هیجان زده تحویل شما. همون جور که خواسته بودی و تأکید کرده بودی اذیتش نکنم، اخم به چهره اش نیوردم و مثل برگ گل باهاش رفتار کردم و …

 

پونه مشغول سخنرانی و نطق غرایش بود، اما نگاه من خیره به مردی ماند که با همراهی دست پونه به داخل اتاق آمده و نگاه عجیب و گنگش روی تنم چرخی خورد و در نهایت روی چشمانم توقف کرد و دیگر تکان نخورد.

 

انگار لحظه ای زمان دکمه توقف حرکت سریع السیرش را فشرد و در میان نگاه من و پارسا توقف کوتاهی کرد. توقفی که حتی صدای پونه را هم برایمان محو ساخته بود که هیچ گونه توجهی به حرکات پونه ای که کنار دستمان ایستاده بود، از خود نشان نمی دادیم.

 

می توانستم تا ابد در نگاهش خیره بمانم و مروارید تازه ای را که در حال جوانه زدن بود را ببینم. از منظر او و دیدگاهش نسبت به خودم هیچ نمی دانستم و او خود را همیشه به مانند رفیقی که همه رقمه پا به پایم است برایم تجسم کرده بود. اما پارسا در دیدگاه من از مقام دوستی درجه ای یا حتی چندین درجه ترفیع گرفته و بالا تر رفته بود.

 

من او را در خیال پنهان خود همسر می پنداشتم. همسری که نزدیک ترین خصوصیات را نسبت به معیار هایی که می پسندیدم داشت. همسری که دلم به دور از اخطار های مدام مغزم او را برای خود پذیرفته و مغزم را هم همراه خود کرده و شروع به ساختن خیال کرده بودند. خیال های زیبا و رنگارنگ …

 

-اهم اهم مجرد اینجا وایستاده ها، خان داداش آب لب و لوچه تو جمع کن زشته.

 

با انگشت اشاره اش مرا نشانه گرفت:

 

-عروس تو هم از ناز و غمزه و عشوه اومدن دست بردار، انگار نه انگار سه ساعته دارم فک می زنم …

 

تلنگر پونه به مانند محرکی عمل کرد که نگاه کندم از سیاهی چشمان پارسا و چشم دادم به ناخن هایم که پونه با رنگ زیبایی لاک زده و طراحی کرده بود.

 

-مم… ممنون پونه جان.

 

پونه ابرویی بالا انداخت و دست به کمر به سمت پارسا چرخید:

 

-این ممنون پونه جان گفتنت معنیش این نبود که هر چه سریع تر گورتو گم کن از اینجا؟

 

دخترک تخس نگاه خندانش را به من داد:

 

-ها مروارید همین بود دیگه نه؟

 

لبخند کمرنگی زده و چیزی نداشتم که بگویم. اما پارسا بر خلاف من توانایی تکلم داشت:

 

-من برم آماده بشم تا برسیم تالار احتمالا طول بکشه، مسیرش کمی طولانیه.

 

بر خلاف انتظارم مخاطبش من بودم. نماند که پاسخی بدهم و هنوز قدمی از اتاق بیرون نگذاشته بود که پونه سریع تر از او اتاق را ترک کرد:

 

-هیچ موقع انقدر حس بی خاصیت بودن و نامرئی بودن بهم دست نداده بود که به لطف شما دو نفر تجربه ش کردم. من رفتم بابا …

 

لبخند کمرنگی که در صورتم مانده بود را کش آوردم. حق داشت. نه من و نه پارسا توجهی به حرف هایش نکرده بودیم. من توانایی اش را نداشتم اما پارسا …

 

-نیم ساعت بهم فرصت بدی، دوش گرفتم و آماده شدم، مشکلی که نیست؟

 

سری به طرفین تکان دادم:

 

-نه اصلا، راحت باشید.

 

در کسری از ثانیه از مقابل چشمانم ناپدید شد و من نفسم را به شدت بیرون فرستاده و به سمت بالکن اتاقم پیش رفتم.

 

انگار در اتاق به آن بزرگی جا برای نفس کشیدنم وجود نداشت. نیم ساعتی که گفته بود به چهل دقیقه رسید؛ اما من از اتاقم بیرون نرفتم که خیال اینکه عجله دارم را نکرده و آسوده خاطر حاضر شود.

 

چهل دقیقه به چهل و یک دقیقه نرسید که با شنیدن تقه ای که به درب کوفت، تپش قلب مرا به همراه داشت. مانتوام را پوشیده بودم و با برداشتن کیفم درب اتاق را باز کردم. حالا من بودم که با مکث واضحی به ته ریشی که مرتب کرده و موهایی که در آراسته ترین حالت ممکن خود قرار گرفته بودند، خیره به او ماندم و با جمله اش به خود آمدم:

 

-ببخشید معطل شدی، بریم؟

 

نگاه دزدیدم و سری تکان دادم و جلوتر از او راه افتادم. بوی عطر ملایمش را در سینه حفظ کردم و نشسته در ماشینش از حیاط خارج شدیم.

 

ناخواسته هر دو نفرمان سکوت کرده بودیم. حتی در طول مسیر هم جز چند کلام ساده و معمولی با هم رد و بدل نکردیم. سکوتش را نمی دانستم چطور تعبیر کنم، اما سکوت من به خاطر موقعیتی بود که در آن قرار گرفته بودیم. موقعیتی که انگار به مانند زن و شوهر های واقعی آماده رفتن به مهمانی شده و هیچ گونه فاصله ای میانمان برقرار نبود.

 

با رسیدن به تالار و خوش آمد گویی صاحب مجلسان میزی را انتخاب کرده و روی آن جای گرفتیم. نمی دانم چرا اما کمی خاطرم آزرده شده بود.

اینکه گمان می بردم پارسا سعی دارد نگاهش به من نیفتد و حواسش را معطوف چیز دیگری می کند. از خانه تا به تالار انتظار واکنش بهتری را از او داشتم.

 

اما شاید من حساس شده بودم و او همان پارسای همیشه بود. شاید توقعم بالا رفته بود. حتما همین طور بود. چرا که مرا چه به عروسی آمدن آن هم با پارسا، پسر حاج حسینی که چندین ماه پیش حتی تمایلی به صحبت با او نداشتم. زمان چیز هایی را عوض کرده بود که من توقع و انتظارم کمی بیش از پیش بالا رفته بود.

 

-چی میل داری برات بذارم؟

 

 

 

چشم از جمعیتی که در حال افزایش بودند گرفته و نگاهی به انواع میوه هایی که روی میز چیده شده بود دادم، تمایلی به خوردن نداشتم، اما تعارفش را پس نزده و گفتم:

 

-یه دونه سیب کافیه، ممنون.

 

سری تکان داد و سیبی در بشقابم گذاشت و دانه ای هم برای خودش برداشت. دوباره نگاه دادم به جمعیتی که به گفته پارسا کمی راحت بوده و تعدادی از افراد جوان هم روی سن مشغول رقصیدن بودند.

 

اما مسئله ای که قابل توجه بود، پوشش دختران و زنان مجلس بود. هیچ کدامشان پوشش خارج از قاعده و بسیار بازی نداشتند و انگار همگی طبق رسوماتی که داشتند، لباس پوشیده بودند.

 

با این وجود متوجه بودم که پارسا، هیچ نگاهی به اطراف نمی اندازد و خودش را با تلفن همراهش مشغول ساخته بود. فکر می کردم عروسی امشب با همراهی هر دو نفرمان متفاوت تر از چیزی باشد که تصور می کردم، اما انگار بر خلاف تصورم حتی سردتر از روز های اول آشنایی مان شده بود. شاید انتخاب لباس و پوششم مورد پسندش نبود؟ پس آن نگاه خیره اش چه معنا داشت؟ یا اینکه ؟ … نمی دانم و چیزی بدتر از اینکه اطلاعی از افکار پارسا نداشتم نبود.

 

نمی دانم چقدر گذشته بود و چقدر نگاهم معطوف به رقص دختر و پسرانی که روی سن بودند می چرخید که ازگوشهِ چشم متوجه نزدیک شدن پارسا به سمت خود شدم و کمی بعد صدایش از همان فاصله نزدیک در گوشم نشست:

 

-چیزی شده؟ چرا چیزی نمی خوری؟

 

سعی کردم دلخوری در نگاهم مشخص نباشد.

 

-فعلا میل ندارم.

 

-مثل اینکه از اومدن به عروسی زیاد خوشحال به نظر نمی رسی!

 

دستِ پیش گرفته بود ، که پس نیفتد؟ نگاه دادم به سیاهی چشمانش که در فاصله ای نزدیک خیره ام بود:

 

-من یا شما؟

 

ابرویی بالا انداخت:

 

-من چرا باید ناراحت باشم؟

 

شانه ای بالا انداختم:

 

-نمی دونم، اینو باید شما بگید.

 

لبخند کمرنگی بر لبانش چسباند:

 

-من ناراحت نیستم دختر خوب، فقط ذهنم مشغوله همین.

 

-چرا؟

 

نگاهش را در میان چشمانم به حرکت درآورد:

 

-مسئلهِ نگران کننده ای نیست.

 

نمی خواست بگوید و من هم نمی توانستم اجبارش کنم. چاقوی درون بشقابم را به حرکت درآوردم و سکوت کردم که دوباره او بود که همچنان به طرفم خم شده بود گفت:

 

-می خوای من برات پوست بگیرم؟

 

**بچه ها فعلا این رمانو هفته ای یبار میزارم**

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

سورپرایزمون کردی قاصدک جونم.❤اونم خیییلی.ممنون و متشکر.دستت درد نکنه.خیلی خوب بود.ذوق مرگ شدم.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x