رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۰

4.6
(52)

 

 

 

 

چشمانم را بهم فشردم:

 

-باشه سعی می کنم، نگران من نباشید.

 

دستش را از میان دستم بیرون کشید. جای خالی انگشتان یکباره سرد شد و احساس کردم قصد فاصله گرفتن دارد. اما یکباره اوضاع طور دیگری چرخید.

 

همان دستی که از میان دستم بیرون کشیده بود، دور کمرم پیچید و من به فضای امنی که اخیرا جای گرفتن در آن آرزویم شده بود، کشیده شدم. فضایی که به بویش معتاد شده و در کمال بی پروایی گاهی اوقات خودم را در آن فضا تصور می کردم.

 

سرم به سینه اش چسبید و چانه اش روی سرم قرار گرفت. احساس کردم نفس عمیقی از موهایم برداشت. اما شاید احساسم اشتباه بود. صدای بمش در نزدیک ترین نقطه به گوشم رسید:

 

-نمیذارم هیچ آسیبی بهت برسونه، ترسی به دلت راه نداده باشی.

 

حالا که به جایگاهی که مدتی بود معتادش شده بودم، رسیده بودم. کمی بیشتر خودم را به سینه اش چسباندم که حرکتم را متوجه شد و حلقه دستش را دور کمرم محکم تر کرد. به مانند خودش آرام گفتم:

 

-من ترسی برای خودم ندارم. اما واقعیتش از تهدید های هومن نسبت به شما و خانواده تون ترسیدم.

 

-تو هم جزو خانوادمی مروارید، محاله ممکنه بذارم آسیبی بهتون برسه.

 

مردد سرم را کمی فاصله دادم. او هم چانه اش را از روی سرم برداشت. نگاه دوختم به چشمانی که انگار آرام تر به نظر می رسیدند.

 

-حتی اگه آسیبی هم رسید، شما نباید خودتونو مقصر بدونید. چون راه درست رو دارید می رید.

 

-به خاطر من داره …

 

سری به نفی تکان دادم:

 

-به خاطر شما نیست، هر کسی هم اگه جای شما بود و موقعیت شما رو می داشت ممکن بود که همین تهدید هارو بشنوه. نباید خودتونو سرزنش کنید. اتفاق ممکنه برای هر کسی پیش بیاد. حالا این اتفاق عمدی باشه و یا غیر عمد در صورتی که بی خبر از شما داره اتفاق می افته، دیگه مقصرش شما نیستید. هیچ کس توانایی اینو نداره که چهارچشمی حواسش به همه جوانب باشه و نذاره مشکلی برای کسی پیش بیاد.

 

-یعنی من در این حد بی دست و پام که از پس …

 

حرفش را در نیمه قطع کردم.

 

-اتفاقا برعکس شما اصلا بی دست و پا نیستید. تو این مدت فهمیدم که چقدر با مسئولیت و خانواده دوست هستید. اما خب گاهی اوقات بعضی اتفاقات از دست همه خارج میشه نه فقط شما.

 

همچنان نزدیک به یکدیگر ایستاده بودیم. سرش را خم کرد:

 

-چه خوبه که …

 

با بلند شدن صدای تلفن همراهش کلامش نیمه کاره ماند. پلک هایش را بهم فشرد و با ببخشیدی در دست جیب شلوارش فرو برد. کمی بعد با اخم هایی که لحظه به لحظه شدت می گرفت، از من فاصله گرفت و تند به سمت میزش رفت. متعجب خیره حال نا بسامانش بودم که به کسی که پشت خط بود گفت:

 

-تا چند دقیقه دیگه خودمو می رسونم. فقط نترسونیدش و دورش رو خلوت کنید.

 

 

 

تلفن را که قطع کرد. نگران به سمتش قدم تند کردم:

 

-چی شده؟ کی حالش بد شده؟

 

کتش را به تن کشید و سریع گفت:

 

-باید برم مهد کودک محمدطاها، حالش بد شده.

 

پشت سرش به راه افتادم:

 

-صبر کنید منم میام.

 

-تو همینجا بمون مروارید، خودم سریع میرم.

 

از اتاقش بیرون رفت و پر شتاب به سمت درب خروجی گام برداشت. بی توجه به آنکه گفته بود، نروم. کیف و پالتوام را از پشت صندلی ام چنگ زدم و پاسخی به پرسش های نگران روژان ندادم.

 

با دیدن شماره آسانسور که به سمت پایین می رفت لعنتی زیر لب زمزمه کردم و پله ها را در پیش گرفتم. با نهایت سرعت خودم را به درب شیشه ای رساندم و به لحظه نکشید ماشین پارسا از پارکینگ بیرون آمد.

 

سریع خودم را نزدیکش رساندم و که با دیدنم اخم پر رنگی تحویلم داد و ماشین را متوقف کرد. بی توجه به اخم هایش روی صندلی شاگرد جای گرفتم. دنده را جا زد و جدی گفت:

 

-نباید می اومدی مروارید.

 

-نمی تونستم بذارم تنها برید.

 

سری تکان داد و با چهره ای نگران و آشفته به راهش ادامه داد. در طول مسیر کلامی به زبانش نیامد و من هم نخواستم با حرفی تمرکزش را برهم زنم. امروز با اتفاق ناخوشایند شروع شده بود و امیدوارم بودم تا آخر روز اینگونه باقی نماند.

 

در حالیکه استرس به جانم افتاده بود، جملهِ آخر هومن در سرم می چرخید «بهتره علاوه بر سینه سپر کردن در مقابل زنت، به فکر بچه ای که به فرزند خوندگی قبول کردی هم باشی. یهو دیدی اتفاقی که نباید، می افته»

 

چطور ممکن بود؟ یعنی محمدطاها بچهِ واقعیِ پارسا و آیه نبود؟ اگر بود پس هدف هومن از گفتن آن حرف چه بود؟ سؤالات به مانند حباب، دانه به دانه در سرم تشکیل می شدند و هنوز به سمت بالا نرفته، از هم می پاشیدند.

 

سؤالاتی که احتمالا طول می کشید تا به پاسخ مناسبشان برسند. تا رسیدن به مهدکودک تک به تک حرف های هومن را در ذهنم مرور کردم.

 

حرف هایی که نشان می داد خطاکار است اما طلبکار. می دانست که مقصر اتفاقات گذشته بوده است، اما در کمال ناباوری پارسا را تهدید می کرد. نمی دانم دقیقا در گذشته چه اتفاقاتی منجر به آن تصادف شوم شده بود. اما به زودی می فهمیدم.

 

پارسا ماشین را در گوشه ای پارک کرد و شتابان از ماشین پایین رفت. همراه هم وارد مهدکودک خلوت شدیم و من به دنبال پارسا به راه افتادم که با گام هایی بلندتر از من به سمت دفتر مدیریت می رفت.

 

به محض رسیدن، بدون درب زدن درب را باز کرد و نگاه هر دو نفرمان روی محمدطاهایی نشست که روی صندلی کز کرده و سر در تنه اش فرو برده بود.

 

پارسا بی مکث و بدون توجه به افراد حاضر در اتاق به سمت محمدطاها رفت و مقابلش زانو زد:

 

-محمدطاها، بابایی؟ خوبی قربونت برم؟

 

 

 

محمدطاها با شنیدن صدای پارسا سر بالا آورد و با نگاهی خیس بدون وقفه خودش را در آغوش پارسا انداخت و حالا آغوش پارسا محل کز کردنش شد. به دو خانمی که ایستاده پدر و پسر را می نگریستند نگاهی انداختم و در سلام دادن پیش قدم شدم.

هر دو نفر نگاهشان به سمت من سر خورد و نزدیکم آمدند:

 

-سلام خانم نیک نام خوش آمدید.

 

با یکدیگر دست دادیم.

 

-ممنونم، خسته نباشید.

 

با لبخندی تظاهری پاسخم را دادند و دوباره نگاهشان را به سمت پارسا سوق دادند. پارسا همانطور که محمدطاها را در آغوش گرفته بود، ایستاد و به سمت خانمی که احتمال می دادم مدیر مهدکودک باشد چرخید.

 

-چی شده خانم کرامتی؟ چرا محمدطاها حال و روزش این شکلی شده؟

 

محمدطاها دستانش را به شدت دور گردن پارسا حلقه کرده و سر در سینه پارسا فرو برده بود. نزدیکشان شدم و دستم را با احتیاط پشت محمدطاها کشیدم.

 

-چی بگم آقای نیک نام. مثل اینکه زمانیکه پسرتون خواستن سوار سرویس بشن، یک موتوری به شدت از کنار پسرتون می گذره، یکی از بچه ها سریع محمدطاها رو کنار کشیده که بهش صدمه وارد نشه. از همون لحظه محمدطاها حالش بهم خورده و سکوت کرده. منم با شما تماس گرفتم و که بیاین پسرتون رو خودتون تحویل بگیرید که خدای نکرده مشکل دیگه ای پیش نیاد.

 

پارسا با نگرانی و جدیت پرسید:

 

-کسی موتوری رو دیده اون لحظه؟ نگهبانی یا کسی که ببینه واقعا اون طرف از قصد اینکارو کرده یا سهوی بوده؟

 

مدیر لحظه ای سکوت کرد و در نهایت گفت:

 

-نمی تونم بهتون قطعی پاسخ بدم آقای نیک نام. متاسفانه چند مدتی هست این اطراف به خاطر باز شدن خیابون مجاور که قبلا مسدود شده بود، رفت و آمد ماشین و موتور زیاد شده. اما اینکه موتوری امروز از قصد اینکارو کرده باشه رو واقعا نمی دونم.

 

پارسا متفکر و نگران پرسید:

 

-اینجا دوربین مداربسته ندارید که بتونیم اون صحنه رو ببینیم؟

 

هر دو خانم نگاه متأسفی با هم رد و بدل کردند و باز هم مدیر بود که گفت:

 

-من واقعا نمی دونم چطور به خاطر این اتفاق ناگهانی از شما معذرت بخوام. اما چند روزی هست دوربین ها دچار اختلال شدند و ما سپردیم که بیان تعمیرشون کنند.

 

 

 

 

 

 

پارسا از اینکه به نتیجه نمی رسید کلافه نگاهی به محمدطاهای کز کرده در آغوشش انداخت و با نفس عمیقی گفت:

 

-ممنون به خاطر اطلاع رسانی تون، ممکنه یکی دو روزی محمدطاهارو نفرستم مهد. اما ممنون میشم از نگهبان و باقی کسانی که تو مهد بودند بپرسید که چیز غیر عادی دیدند یا نه چون ضروریه بدونم این اتفاق عمدی بوده و یا سهوی پیش اومده.

 

-بله حتما بهتون اطلاع میدیم. تضمین سلامت پسرتون برای ما در اولویت قرار داره.

 

تشکر کردیم و با بدرقه هر دو نفر از مهد‌کودکی که خالی از کسی بود، بیرون زدیم. پارسا در فکر فرو رفته بود و می توانستم بگویم متاسفانه افکار من به احتمال زیاد نزدیک به همان چیزی بود که ذهن پارسا را مشغول خود ساخته بود.

 

حرف های هومن قبل از رفتنش اخطار بزرگی بود که حال الانِ محمدطاها می توانست نشانه ای از آن باشد. اما انقدر سریع یعنی…؟ جای سوال داشت!

 

پارسا قبل از نشستن پشت رل، قصد کرد محمد طاها را روی صندلی عقب بگذارد که محمد طاها دستانش را محکم دور گردنش حلقه کرده و گفت:

 

-مممممن مییی خواااام تووو بغِلللت بااااشم باااابا.

 

احتمالا به خاطر ترسی که در وجودش رخنه کرده بود، لکنت زبانش بیشتر نمایان شده بود. چرا که روز به روز شاهد بهتر حرف زدن محمدطاها در منزل بودیم. پارسا مستأصل همانطور نیم خیز مانده بود که گفت:

 

-عزیزدلم، خطرناکه وقتی تو بغلمی پشت فرمون بشینم و رانندگی کنم.

 

محمدطاها مصرانه گفت:

 

-نمییی خووواام.

 

پارسا کمر راست کرد و نگاهش را به من داد. بلافاصله به سمتش رفتم و دستم را به سمت محمدطاها بلند کردم:

 

-محمدطاها رو بدین به من، من این مسیر تا خونه رو بلد نیستم و ممکنه راه رو طولانی کنم.

 

بلافاصه به سمت محمد طاها خم شدم و گفتم:

 

-خاله جون میای بغل من؟ باهم کنار بابا می شینیم. این جوری ازش دور نمیشی.

 

ابتدا پاسخی نداد که دوباره گفتم:

 

-اگه بیای بغل من قول میدم اون پازل آخری رو که با الیاس نتونسته بودید تکمیلش کنید رو با هم کامل کنیم.

 

حرکتی نکرد که ادامه دادم:

 

-باشه پس، با اسما تکمیلش می کنم، تازه قراره پازل دیگه ای هم بخرم که موندم اونو به کی هدیه بدم.

 

محمدطاها مردد بالاخره سرش را از سینه پارسا فاصله داد و نیم نگاهی سمتم انداخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara asadpor
6 ماه قبل

لطفا پارت جدید بزارید مرسی🙏😊

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x