رمان مرواریدی در صدف پارت۱۱۴

4.7
(70)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پارسا حرصی شده از نفهمی و کله خراب بودن خسرو دستی به ته ریشش کشید و در دل خداروشکر کرد که مروارید از این تماس ها بی خبر است.

 

-چی شد ساکت شدی پسر حاجی؟ اون زمانی که من زمین مثل دسته گلمو به چس مثقال پول فروختم تا فقط پدر گور به گور مروارید، دو صباح دیگه نفس بکشه، تو کجا بودی که حالا برای من یقه جر میدی و حرف از قانون وسط میاری؟ تو خبر داری که ما به چه فلاکتی زندگی می چرخونیم؟ اگه همون یه تیکه زمین من الان می بود. من و مادرم چشم به دست بقیه نداشتیم که شاید رحم و مروتی به حالمون بکنند. همه اینا به خاطر اون مروارید نا حسابیه که اومد اغفالم کرد و زمینمو از چنگم دراورد. وقتی دم به دم عشوه و ناز می ریخت من فلک زده، خر شدم و دنبالش افتادم تا …

 

پارسا نگذاشت که جملات خسرو ادامه دار شود. تاب و تحمل شنیدن آن خزعبلات را نسبت به مروارید نداشت. با قاطعیتی که می دانست چقدر بر روی مخاطبش تاثیر گذار است لب باز کرد:

 

-مثل اینکه خیلی دوست داری هشدارهایی که بهت دادم رو عملی کنم. نه؟

 

پوزخندی زد و ادامه داد:

 

-تو زندگیت هر غلطی که کردی به پای خودت نوشته میشه نه اطرافیانت، تو اگه اون زمین رو فروختی، هدفت گول زدن اون دختر بی پناه بود که به خواسته های کثیفت برسی. کسی اجبارت نکرده بود. مخصوصا مروارید. وقتی هم که به هدف کثیفت رسیدی مثل تموم بی ناموس هایی که دارند تو این کره خاکی نفس می کشند، پشت پا زدی به دختری که به تو تکیه کرده بود و تمام عقده هاتو روی اون خالی کردی. من حتی اگه تمام سرمایه ام رو بریزم سطل آشغال حاضر نمیشم یک قرون به توی پست فطرتی بدم که دست روی زن بلند کردی و تمام کثافت کاری هاتو با زدن اون دختر بی پناه پوشش می دادی. برو خداروشکر کن به خاطر مروارید نیومدم اونجا تا مستقیم به حسابت برسم ولی اینو بدون که …

 

انگار که خسرو مقابلش حضور داشت، انگشت اشاره اش را بالا برد و با تهدید گفت:

 

-برای من یکی نمی تونی خزعبل و قصه بهم ببافی و خیال کنی همه رو باور می کنم. چون سابقه کاراتو دراوردم و می دونم چه آدم کثیفی هستی که حاضری برای یک قرون پول تن به هرکاری بدی. اما اگه یکبار دیگه بخوای مزاحمت برای خانواده ام ایجاد کنی، خودم همین امشب بلیت می گیرم و مستقیم میام یزد. تازه یه سلام و علیکی با سرگرد چراغی هم می کنم. نظرت چیه؟

 

سکوتی که طرف دیگر خط برقرار شد نشان از ترسی داشت که خسرو آن را احساس کرده بود. همراه با لبخند معناداری که خسرو نمی توانست شاهد آن باشد گفت:

 

-چیشد؟ چند لحظه پیش خوب بلبل زبونی می کردی و نشون می دادی که گول خوردی؟ چرا ساکت شدی یک دفعه؟

 

صدای خسرو ترسی نهفته در خود داشت که او به خوبی می توانست از پشت گوشی تشخیصش دهد:

 

-اون مروارید بی پدر چیزی گفته که…

 

 

 

 

 

 

-بهتره جمله ات ادامه ندی خسرو، وگرنه آخرین فرصتی  هم داری می سوزونی. برای بار آخر دارم بهت فرصت میدم. اگه تا به امروز دخالت نکردم و خودم شخصا باهات حرف نزدم، فکر می کردم انقدر عاقل هستی با کسی که یک عمر تو آگاهی و کلانتری با هزار نفر دغل باز مثل تو سروکله زده، نخوای رو به رو بشی. اما اگه بخوای به این زنگ های پی در پی ات ادامه بدی و آرامش خانوادمو بهم بریزی، به خداوندی خدا میام یزد و خودم کت بسته تحویل پلیست میدم. خود سرگرد چراغی هم تا به الان فرصت زیادی بهت داده که با هر بار تعهد های تو خالی و گریه زاری های مادرت، از زندان آزادت کرده. اما اگه اینبار بخوای با من در بیفتی باید تا آخر عمرت حبس کشیدن رو به چشم ببینی. اون قدر نفوذ دارم که بخوام تمام گندکاری های که کردی و داری انجام میدی رو، برای همه رو کنم و یک عمر بندازمت هلفدونی. پس بار آخرت بود شمارت روی گوشی یکی از اعضای خانوادم افتاد. شیر فهم شد؟

 

اجازهِ صحبت دیگر به خسرو نداد که تماس را قطع کرد و گوشی را روی میز حاج حسین گذاشت.

 

-سرگرد چراغی رو از کجا می شناسی؟

 

چشم به نگاه ریز شده پدرش داد و ابرو بالا انداخت:

 

-خیلی قبل تر ها به واسطه یک پرونده باهاش در ارتباط بودم.

 

-این حرف هایی که راجع به خسرو زدی حقیقت داشت؟

 

پوزخند کمرنگی زد:

 

-جالبه شما به حرفام شک دارید.

 

-شک ندارم، می خوام ببینم چرا به حرفام توجهی نمی کنی و حتی زنگ زدی به سرگرد و آمار شوهر قبلی مروارید رو دراوردی.

 

دستانش را ستون لبه مبل رو به رویش کرد و کمی به سوی پدرش خم شد:

 

-قبلا هم بهتون گفتم، مروارید از زمانی که به عقد من دراومده، تمام مسائلی که براش پیش میاد به من مربوطه. پس لازم باشه زنگ زدن به سرگرد چراغی که هیچ، کارهای بزرگتری هم ازم بر میاد.

 

-مثل اینکه فراموش کردی …

 

خسته از حرف های تکراری، کلام حاج حسین را در نیمه برید:

 

-نه فراموش نکردم. اما ترجیح میدم هر موقع زمانش شد در اون مورد تصمیم بگیرم. وظیفه فعلی من حفظ آرامش همسرم و باقی اعضای خانوادمه و هیچ قانون و حرفی هم نمی تونه منو از اینکار منع کنه.

 

قدمی به سمت درب اتاق برداشت و برای جلوگیری از ادامه دار شدن بحث بینشان گفت:

 

-خسرو دیگه هیچ موقع تماسی با شما نمی گیره. خودش در جریانه چه خلاف هایی کرده که حتی منم ازشون بی خبرم، اما با صداش خودشو لو داد که خیلی خلاف ها داره و از ترسش دیگه تماسی با شما نمی گیره. بهتره شما هم در این مورد حرفی به مروارید نزنید و اگه سوالی هم پرسید بگید که خسرو دیگه تماسی نگرفته. در مورد حساب و کتاب ها هم، امروز همه چیز رو بررسی کردم. دیگه مثل قبل موردی پیش نیومده و همه چیز امن و امانه. با اجازتون من برم. مؤسسه کلی کار سرم ریخته، فعلا.

 

قبل از اینکه به پدرش اجازه صحبتی را بدهد اتاق را ترک کرد و نفس عمیقی گرفت اما با دیدن شخصی درچند متری اش مکثی کرد.

 

 

 

 

 

با چند گام بلند مقابلش ایستاد. آرش بود که پرسید:

 

-اینجایی؟

 

نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و آرش را دور زد:

 

-آره دو ساعتی میشه اومدم برای سر و سامون دادن حساب کتابای رستوران، تو چرا اومدی؟

 

آرش به مانند دو روز قبل کلافه چنگی به موهایش زد:

 

-خوب بود انجام دادی، دو روزه داوودی کلافه م کرده بس که تماس گرفته. برای دادن این برگه ها اومدم پیش حاجی، بعدش هم دادگاه دارم امروز.

 

سری به تایید تکان داد:

 

-باشه، به کارت برس، فقط …

 

نگاه آرش که در چشمانش نشست، رک و راست پرسید:

 

-قبل اینکه بری پیش حاجی، این قیافه زار و نزارت رو درست کن. هر کی ندونه انگار معشوقه ات رو بردن بازداشتگاه.

 

نگاه تند آرش را نادیده گرفت:

 

-تو که از همه چیز با خبری این جوری بگی وای به حال بقیه.

 

دست در جیب شلوارش فرو برد و قدمی نزدیک آرش آشفته رفت و با تاکید گفت:

 

-روزی هزار بار خداروشکر می کنم که کس دیگه تمام گندکاری هاشونو با مدرک درست و حسابی لو داد و پای تو گیر نیفتاد. چون دیگه این خانواده توانایی دیدن غم دیگه ای رو نداره. هر چقدر تا الان کله خرابی کردی و جلو رفتی بسه. حتی خود خدا هم به طرز غریبی جلوت ایستاد. بهتره از تقاص پس دادن اون دو پس فطرت لذت ببری نه اینکه چهره ات روز به روز گرفته تر بشه.

 

-پارسا، همه فکر می کنند کار ماست. تهدیدهایی که کردن رو نمی بینی؟ حرف هایی که زدن رو نشنیدی؟

 

با اطمینان جلو رفت:

 

-خودتم خوب می دونی که اونا بهتر از هر کسی می دونند که کار ما نیست. فقط می خوان سرپوش بذارند روی گندکاری هایی که کردن و کاراشونو به بهانه انتقام به نام ما ثبت کنند. اما کور خوندن. وقتی ببینند ما مثل قبل به کار و زندگی مون می رسیم دست از سر ما بر می دارند. اون تهدید های تو خالی هم که شدیم به خاطر پرونده جلالیه که من و تو نقش بزرگی رو در پیروزیش خواهیم داشت که حتی اگه ورق برگرده و پرونده به نفع جلالی رقم بخوره، بازم من ترسی ازشون ندارم. تو هم نداشته باش. من با سرهنگ و سرگرد هماهنگ کردم. زیر نظرشون دارند.

 

آرش چنگی به موهایش کشید:

 

-من مثل تو خوش بین نیستم پارسا.

 

دستی به شانه اش زد:

 

-همه چیز رو بسپر به اون بالایی. زانوی غم بغل نگیر برای اتفاقی که نیفتاده. فقط چهارچشمی حواست به همه جوانب باشه که بعدا افسوس چیزی رو نخوری، همین.

 

آرش نفس عمیقی گرفت و دستی به صورتش کشید:

 

-باشه داداش، من برم به کارام برسم. می بینمت.

 

خداحافظی کرد و از رستوران بیرون زد. در همان حینی که پشت فرمان نشست. نگاهش سُر خورد روی کارت عروسی یکی از رفیق های نزدیکش که او و دخترک را برای فرداشب به جشن دعوت کرده بودند.

لبخندی بر کنج لب نشاند و با نیم نگاهی به پشت سرش به راه افتاد.

 

در این مدتی که اخیرا گذشته بود، همگی روز های سخت و پر تنشی را گذرانده بودند. مخصوصا دخترک. نیاز به تحول و بازیابی اعصاب داشتند.

کسی نبود که اولین نفر حاضر در جمع عروسی های خانوادگی و دوستانش باشد. اما اگر مروارید می پذیرفت، با جان و دل پذیرای رفتن به آن جشن می شد. چرا که دیدن لبخند و شادی مروارید برایش حائز اهمیت شده بود و نمی خواست حتی لحظه ای را برای دیدن شادی دخترک از دست بدهد.

کارت دعوت را برداشت و در جیب کنار کتش گذاشت تا دقایقی دیگر به دست دخترک برساند.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara asadpor
5 ماه قبل

سلام،پارت جدید نمیزارید؟

sara asadpor
5 ماه قبل

خبری نشد ؟پارت جدید؟😕

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x