رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۸

4.4
(49)

 

 

 

 

 

در کنارهم به سوی ماشینش پیش رفتیم. قبل از نشستن در ماشین مکثی کردم، رو کردم به پارسایی که ریموت را فشرد:

 

-میگم …

 

نگاهش را به سمت من سوق داد و منتظر ادامه جمله ام ماند. دو دلی را کنار گذاشتم و با لبخندی کوچک سر کج کردم و خواسته ام را به زبان آوردم:

 

-میشه من امروز رانندگی کنم؟

 

ابتدا ابروانش بالا پرید و بعد لبان او هم طرح لبخند کوتاهی به خود گرفتند. ساعد دست راستش را به صورت خمیده روی سقف ماشین گذاشت و پرسید:

 

-مطمئنی؟

 

با اطمینان سر تکان دادم:

 

-آره

 

ماشین را دور زد و مقابلم ایستاد، ریموت ماشین را به سمتم بالا گرفت و با حفظ همان لبخند گفت:

 

-بفرما، سرکار خانم.

 

دست بالا بردم که ریموت را بگیرم، اما دست پس کشید و سرش را جلو آورد:

 

-سرکارم که نذاشتی؟

 

اخم کمرنگی کردم:

 

-من گواهینامه دارم جناب.

 

لبخندش را خورد:

 

-گواهی نامه، دلیل بر راننده بودن نمیشه که.

 

بی جنبه نبودم اما برای اذیت کردنش شانه ای بالا انداختم:

 

-اصلا پشیمون شدم.

 

قبل از اینکه درب ماشین را باز کنم، پیش دستی کرد و بازویم را گرفت:

 

-چه سریع ناراحت میشی، صبر کن ببینم.

 

نیم نگاهی سمتش انداختم:

 

-بعد از مدت ها هوس رانندگی کردم، اما حالا که اطمینان ندارید. مشکلی نیست. بریم؟

 

بالاخره خنده کوتاهش نمایان شد و بازویم را بیشتر سمت خود کشید:

 

-ما مخلص هوس شما هم هستیم. فقط خواستم مطمئن بشم بلایی سر خودت نیاری.

 

بدجنسانه گفتم:

 

-سر خودم یا ماشینتون؟

 

کمی خیره نگاهم کرد و در نهایت لبانش را تا حوالی گوشم پایین آورد:

 

-به نظرت ماشین برای من انقدر ارزشمنده؟

 

جمله اش ایهام داشت. ایهامی که انگار گفت تو برای من ارزشمندتری. اما شاید این فقط تصور من بود. سکوتم را که دید ریموت را در میان دستم گذاشت و روی صندلی شاگرد نشست. با لبخند زیر پوستی ماشین را دور زدم و کنارش جای گرفتم. قبل از استارت نیم نگاهی به سمتش انداختم:

 

-خب حالا میشه طرز روشن کردن و به راه انداختن ماشین رو بهم آموزش بدید؟

 

با کمی تعجب نگاهم کرد:

 

-شوخی می کنی دیگه؟

 

 

 

با نگاهی به سیستم پیشرفته ماشین شانه ای بالا انداختم:

 

-چرا شوخی؟ من خیلی کم از این دم و دستگاه پیشرفته سر در میارم خب. نهایت رانندگی من با پراید بوده.

 

ریموت درب پارکینگ را فشرد:

 

-برو دختر اذیت نکن.

 

باید تلافی جمله ای که گفته بود گواهی نامه داشتن، دلیل بر راننده بودن نیست را سرش در می آوردم.

 

-باشه، ولی یادتون باشه خودتون آموزش ندادید.

 

استارت زدم و پایم را ابتدا روی کلاچ فشردم، همین که ماشین ذره ای جلو رفت، یکباره پایم را از روی کلاچ و گاز برداشتم. ماشین با حرکت یکباره ای جهشی به مقابل زد و خاموش شد. چهره ای نگران به خود گرفته و لب به دندان گزیدم. پارسا دست روی داشبورد گذاشت و به سمتم چرخید:

 

-مروارید چیکار می کنی؟

 

-گفتم که طرز استفاده از این ماشین رو بلد نیستم.

 

مشکوک نگاهم کرد و در نهایت دستی به چانه اش کشید:

 

-داری تلافی می کنی نه؟

 

-تلافی؟ تلافی واسه چی؟

 

نزدیکم آمد. به حدی که او بود استارت زد و در یک نفسی ام توقف کرد و گفت:

 

-عذرخواهم که توانایی هاتو زیر سوال بردم خانم خانما، نیازی به تلافی نیست، فقط با یک اخمت به قدر کافی تنبیه میشم.

 

نفسم را حبس کرده بودم که عطرش را بیش از آنچه که در فضا پخش شده بود، وارد ریه هایم نشود. اما نزدیکی و گفتن جمله هایش با روح و روانم بازی به راه انداخته بود. در همان فاصله نزدیک نگاه خیره ای روانه چشمانم کرد و به دور از اینکه ببیند چه بلایی بر سر من آورده با لبخند خاصی لب زد:

 

-راه بیفت مروارید، دیر می رسیم.

 

تکانی به نگاه خشک شده و تن ثابتم داده و به رو به رو خیره شدم. نفس عمیقی گرفتم که بدتر هوایی ام می کرد. مقصر خودم بودم که با پارسا وارد بازی می شدم. بازی هایی که اخیرا او برنده می شد و با همان نگاهِ عجیب خیره به من بازنده می شد.

 

به مانند دیروز که بوسه نثار دسته سوخته ام کرده و من تا شب گیج می زدم و در هپروت فرو می رفتم. پارسا هم با جملاتی که نشان می داد من حواسم اصلا در آن فضا نیست، از خجالتم بیرون می آمد.

 

دستی را دوباره پایین دادم و با چرخاندن فرمان و با سه حرکت از حیاط خارج شدم. نمی شد گفت زیادی ماهر بودم، اما نسبت به مدت زمانی که پشت رل ننشسته بودم، به خوبی توانسته بودم از پارک خارج شوم.

 

-دست مریزاد بانو.

 

تعریفِ آرام پارسا باعث نشد که به سمتش سر بچرخانم. چرا که نمی توانستم تضمین کنم، ادامه رانندگی ام را با تمرکز انجام دهم. تنها برای پرت کردن حواس خود و پارسا سوالی بی ربط نسبت به فضای بینمان پرسیدم:

 

-از کدوم سمت باید برم؟ خیلی دقیق مسیر یادم نیست.

 

دروغ نگفته بودم، اما با کمی تمرکز می توانستم مسیر را پیدا کنم. تمرکزی که امروز در دور ترین نقطه به مغزم ایستاده بود و مقصرش هم خودم بودم. مسیر را نشانم داد و او هم انگار حالم را فهمیده بود که شروع به حرف زدن در مورد مشکلِ یک مراجعه کننده جدید مؤسسه کرد. تا رسیدن به مقصد با هم صحبتی یکدیگر وقت را گذراندیم و من هم توانستم کمی بر خود تسلط پیدا کنم.

 

اما قبل از اینکه وارد پارکینگ ساختمان شویم، با دیدن دو ماشین پلیس در مقابل ساختمان اخم های هر دو نفرمان در هم پیچیده شد و زمزمه پارسا در گوشم نشست:

 

-سر صبحی چیشده؟

 

 

 

 

در سراشیبی ورود به پارکینگ بودم و مستأصل نگاهم را بین دو ماشین و افرادی که اطراف جمع شده بودند چرخاندم. پارسا با دیدن مکثم، رو به من کرد:

 

-برو پارک کن بریم بالا ببینم چه خبره.

 

با سرعتِ آرامی وارد پارکینگ شدم و در جایگاه همیشگی مان پارک کردم. همراه هم وارد آسانسور شدیم. زمانی که وارد مؤسسه شدیم، همه چیز امن و امان بود و انگار که آن ماشین ها ربطی به طبقه ما نداشت.

 

پارسا نگاهش را در سالن چرخاند و پاسخ سلام اکثریت را داد. به ثانیه نکشید که درب اتاق آرش باز شد و آرش هراسان بیرون آمد.

با دیدن من و پارسا با چند قدم بلند نزدیکمان شد و سریع گفت:

 

-من میرم بالا، انگار مشکلی برای رضایی پیش اومده.

 

پارسا با ابروانی که به شدت در هم فرو رفته بودند پرسید:

 

-چه مشکلی؟

 

آرش از کنارمان گذشت:

 

-نمی دونم، میرم ببینم.

 

پارسا بدون معطلی پشت سر آرش روانه شد. دو دل مانده بودم و حس کنجکاوی نمی گذاشت که بی خیال طی کرده و به سمت میز خود روم.

 

با نیم نگاهی به روژان که مشغول حرف زدن با مراجعه کننده ای بود، عقب گرد کردم و از درب مؤسسه بیرون زدم. با دیدن شماره آسانسور در طبقات بالا، بی خیال شده و پله ها را انتخاب کردم.

 

دقیقه ای بعد در دفتر وکالت مربوط به رضایی بودم. با قدم های مردد از درب نیمه باز گذشتم و نگاهی به سالن شلوغ شده انداختم.

 

پارسا و آرش چند قدم جلوتر در کنار هم ایستاده و نظاره گر صحنهِ ی رو به رو بودند. همهمه و شلوغی بیش از حدی فضا را در برگرفته بود. نزدیکشان رفتم و کنار پارسا ایستادم. پارسا با دیدنم با همان اخم هایی که در صورتش جا خوش کرده بودند گفت:

 

-چرا اومدی بالا؟

 

شانه ای بالا انداختم:

 

-نتونستم پایین بمونم.

 

لحظه ای نگاهم کرد و در نهایت، انگشتان دست راستش را قفل انگشتانم کرد و مرا نزدیک خود کشاند:

 

-همینجا نزدیکم بمون.

 

در کنار پارسا و کمی متمایل به پشتش ایستاده و نگاهم را به معرکه رو به رو دادم. در همان حین درب یکی از اتاق های رو به رو باز شد و نازنین رضایی دستبند زده توسط دو مأمور زن از اتاق خارج شد.

 

متعجب خیره سر و شکل نامرتبش بودم که زنی جیغ جیغ کنان از پشت سرش بیرون آمد و نعره کشید:

 

-به خاک سیاه می شونمت، زنیکه هرزهِ بی حیا … معلوم نیست زیر خواب چند نفر بودی که زودتر از من شکایت کردن و دارن می برنت هلفدونی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

منظم و سر وقت و خوب و عالی مثل همیشه 🤗

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x