رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۳

4.2
(52)

 

 

 

 

به سمت کانتر رفت و با نگاهی به صفحه تلفن همراهش تماس را برقرار کرد:

 

-سلام چیشد آرش؟

 

با شنیدن نام آرش، گوش هایم تیز شد و توجه ام را به مکالمه پارسا دادم.

 

-خب؟

 

پارسا تکیه به کانتر داد و با دقت حواسش به حرف های آرش بود. آرش زمانی که از مؤسسه بیرون زد، حتم داشتم به کلانتری رفته بود. می دانستم که دل خوشی از آن خواهر و برادر ندارد. اما مشخص بود که به دنبال پی بردن به حقیقت است.

 

با آن حملهِ طوفانی هومن که ادبش را به فراموشی سپرده و کاملا مغایر با هومن قبل از امروز بود، می توانستم حدس بزنم که اتفاقات خوبی رخ نداده و عجیب گیر افتاده بودند.

 

صحبت آرش و پارسا چند دقیقه ای طول کشید، و من در آن مدت ظروف نهار را جمع کرده و شستم. دستانم را خشک می کردم که پارسا با چهره ای متفکر تماس را خاتمه داد و روی مبل نشست. با قدم های آرام پیش رفتم و روی مبل مجاورش جای گرفتم. بعد از لحظه ای سکوت لب زدم:

 

-چیزی شده؟

 

نگاه ناخوانایش را به چشمانم داد:

 

-رضایی خیلی سخت گیر افتاده.

 

-یعنی چی؟

 

-جوری که آرش تعریف می کرد، باطل شدن پرونده وکالت نازنین رضایی کمترین حکمی هست که براش تعیین میشه.

 

دهانم نیمه باز ماند و متعجب پرسیدم:

 

-چیکار کرده مگه؟

 

کاملا تکیه اش را به پشتیِ مبل داد:

 

-فیلم رابطه نامشروعش با یکی از قضات و فیلم دورهمی هایی که با چند وکیل و قاضی دیگه که در حال مشروب خوری و رد و بدل کردن پول بودن پخش شده.

 

متحیر دست روی دهانم گذاشتم.

 

-خدای من …

 

بی توجه به تعجب من، متفکر گفت:

 

-سوال من و آرش اینجاست، کی بوده انقدر به این دو نفر نزدیک بوده که تونسته فیلم بگیره و گزارش کنه.

 

-تو اون فیلم ها برادرش هومن هم بوده؟

 

-تو فیلم ها اثری ازش نیست، ولی به گفته ی آرش تو یک گزارش دیگه از هومن اسم بردن و اونم بازداشت شده.

 

-اگه ثابت بشه که واقعا این دو نفر خطاکارن حکمشون چیه؟

 

گوشی اش را سر داد روی میز جلو مبلی و دستانش را روی زانوانش در هم قلاب کرد:

 

-پرونده وکالتشون باطل میشه، حبس و برای مشروبی که مصرف کردن شلاق، هر چند هنوز دقیق مشخص نیست و در نهایت قاضی پرونده مشخص می کنه که چه حکمی در انتظارشونه …

 

اینبار من بودم ناباور به پشتیِ مبل تکیه داده و خیره به نیمرخ پارسا ماندم. پارسا سر کج کرد و خیره به من ناباور ادامه داد:

 

 

 

-نمی دونم چی بگم، اما بعد اون همه اتفاق خدا نشون داد که همه تقاص اشتباهاتشونو بالاخره یه روزی پس میدن. هومن و نازنین خیلی وقته دارند زیرآبی میرند. حتی زمانی که من درگیر پرونده سیروس بودم، خبراش بهم رسیده بود که دارند موش می دووند. زیر پوستی در حال کمک و رد گم کنی اثرات کسانی بودند که ما به دنبالش بودیم. اما مدرکی دستمون نبود که بتونیم ثابت کنیم هومن و نازنین دست دارند.

 

-چرا چی بهشون می رسید؟

 

پوزخند دردناکی زد:

 

-پول هنگفتی بهشون می رسید، مخصوصا اینکه به من و پوریا نزدیک بودند و می تونستند خیلی راحت حرکت های بعدی مونو حدس بزنند و مارو لو بدند.

 

-شما وقتی متوجه شدید چرا از اونا دوری نکردید.

 

کلافه دستی به صورتش کشید:

 

-دیر فهمیدیم، خیلی دیر …

 

مانده بودم در برابر اتفاقات افتاده چه بگویم. اما تماس آرش باعث شده بود پارسا کمی از حالت دردناکی که تمام تنش را دچار کرده بود فاصله گرفته و در حالت متفکری فرو رود.

کمی در سکوت گذشت که به یاد آوردن چیزی، پرسیدم:

 

-اون خانمی که امروز داد و هوار راه انداخته بود هم شاکی بود انگار …

 

موهایش را به سمت بالا سوق داد و نفسش را به شدت بیرون فرستاد:

 

-آره، همسر اون خانمه با کمک نازنین می خواسته جدا بشه ولی دستشون رو شده که پنهانی رابطه دارند. فکر می کنم کسی وجود نداره که از این دو نفر شاکی نباشه.

 

-خدای من … درسته که حس خوبی به نازنین نداشتم و ندارم. اما واقعا این همه خطا … واقعا انجام داده یعنی؟ شاید … شاید توطئه باشه …

 

نگاهش رنگ مهربانی گرفت:

 

-خانم کوچولو بهتره همیشه تصوراتت در همون حدی که سفید و پاک هست باقی بمونه و به این کثیفی ها فکر نکنی.

 

از طرز نگاهش، گونه هایم سوزن سوزن شد و کمی جمع تر نشستم. حالم را فهمید که نگاه گرفت و ادامه داد:

 

-آدم ها گاهی اوقات چنان خوی حیوانی و کثیف بودنشون تجلی پیدا می کنه که فراموش می کنند و یا می خوان که فراموشش کنند چقدر تو کثافت و پلیدی و گناه غرق شدند. غافل از اینکه بالاخره یه جایی، یه نقطه ای از زندگی شون عاقبت اون پلیدی ها دامن گیرشون میشه.

 

حرفش را کاملا قبول داشتم. اما امان از غفلت …

نگران کمی به جلو خم شدم:

 

-آرش چی میشه؟ دست بر می داره از جمع کردن مدرک علیه نازنین و برادرش؟ دیگه این دو نفر که بازداشت شدند.

 

با اطمنیان پلک بهم فشرد:

 

-برمی داره، مجبوره برداره. نمیذارم نزدیک این دو نفر بشه، حتی اگه مدرک هایی که جمع کرده ضربهِ آخر نابودی این خواهر و برادر باشه.

 

نفس راحتی کشیدم. پارسا نمی گذاشت که آسیبی به آرش و باقی خانواده اش برسد.

همینکه آرش دست از کله شقی بر دارد، مطمئنا رابطه اش با پونه به بهترین نحو پیش خواهد رفت و هیچ چیز نمی توانست در بین این اتفاقات نا خوشایند مرا اینگونه خوشحال سازد. نازنین و هومن باید تقاص کارشان را پس می دادند. چرا که دنیا برای همگی دار مکافات خواهد بود.

 

 

 

 

‌‌                      ####

 

 

 

«پارسا»

 

 

 

 

 

 

نگاهش را برای بار آخر در بین اعداد و ارقام ثبت شده در لپ تاپ چرخاند و بعد از لحظه ای صفحه مورد نظر را بست. همه چیز مرتب بود و دیگر اختلافی در محاسبات رستوران وجود نداشت. از پشت میز برخاست و از اتاق بیرون زد. هنوز چند قدم از مقابل درب اتاق حاج حسین عبور نکرده بود که با شنیدن صدای بلند پدرش مکثی کرد و قدمی به اتاق نزدیک شد.

 

کم پیش می آمد که صدای حاج حسین بالا رود. قبل از اینکه درب را فشار دهد و وارد اتاق شود، جمله حاج حسین باعث گرفتگی عضلات صورتش شد.

 

-فقط کافیه یکبار دیگه شمارهِ نحست رو روی تلفنم ببینم خسرو، اون موقع ست که چشمامو می بندم و توجهی به خواهش مروارید نمی کنم و میام یزد.

 

نتوانست بیشتر از آن پشت درب باقی بماند تا ادامه جملات حاج حسین را بشنود. درب را هل داد و وارد اتاق شد و همزمان نگاه پدرش چرخی خورد و روی او نشست. بدون مکث جلو رفت و دستش را به سمت حاج حسین بالا برد.

 

حاج حسین منظورش را فهمید که دستش را به منظور صبر کردن مقابل پارسا گرفت و در پاسخ به خسرو گفت:

 

-من پول دارم، اما پول زور به کسی نمیدم مرد نا حسابی.

 

 

-اسم عروس منو به دهنت نیار مردک …

 

ادامه جملهِ حاج حسین با گرفته شدن گوشی از دستش نیمه ماند. پارسا با خشمی نهفته تلفن را به گوشش چسباند و بدون توجه به اراجیفی که خسرو همراه با خنده داشت پشت تلفن بلغور می کرد گفت:

 

-حرف حسابت چیه تو؟

 

سکوت لحظه ای خسرو باعث شد که با همان خشم نهفته ادامه دهد:

 

-چی می خوای چپ و راست مزاحم میشی؟

 

حاج حسین قدمی جلو آمد و رو به او لب زد:

 

-بابا جان گوشی رو بده من، نیازی نیست باهاش دهن به دهن بذاری.

 

پارسا سری به نفی تکان داد و چند قدم از حاج حسین فاصله گرفت و گوش سپرد به صدای خسرو:

 

-شما کی باشی پسر جون، طرف حساب من حاج حسینه که خودشو صاحب مروارید معرفی کرده …

 

با صدای خشمگینی غرید:

 

-اسم زن منو به دهن کثیفت نیار.

 

بلافاصله دوباره صدای خنده خسرو بلند شد:

 

-پس بگو، یه لحظه حدس زدم که همون شاه دوماد دروغینی که حاج حسین گفته، باشی اما با خودم گفتم نه اون نمی تونی باشی. چرا؟ چون ما با خودمون خیال کردیم که حاج حسین مروارید رو به عقد خودش دراورده و به ریش ما دروغ بسته که دوماد خیالی …

 

 

 

 

 

پارسا چنان برآشفت که اگر خسرو در مقابلش می بود، بی شک مشت گره خورده اش را در دهان و فکش فرود می آورد. اما تنها توانست به بالا بردن صدایش بسنده کرده و خشمگین غرش کند:

 

-ببین مردک، اول برو خداروشکر کن که دم دستم نیستی، که اگه می بودی به ثانیه نکشیده حتی یک دونه دندون سالم هم تو دهنت نداشتی. دوم اینکه بار آخره که دارم تذکر میدم اسم زن منو به دهن کثیف تر از خودت نیار. سوم اینکه اگه یکبار دیگه، فقط اگه یکبار دیگه این اراجیفی که گفتی رو دوباره تکرار کنی، کاری می کنم که مرغ های آسمون به حالت گریه که هیچ، زار بزنند، شیر فهم شد؟

 

صدای نفرت انگیز خسرو مخلوطی از خنده و تمسخر بود و انگار تهدید های او را جدی به حساب نمی آورد:

 

-شاه دوماد … برای من اول، دوم، سوم نکن … لزومی به این همه تهدید تو خالی نیس، پول مارو بده، مارو بخیر شمارو به سلامت. اون زن و پدر و کل خاندانت پیش کش خودت و اهل و عیالت. ما چشمی بهشون نداریم.

 

سعی کرد بر عصبانیتش فایق آید:

 

-چه پولی؟ حاج حسین تموم بدهی که همسرم داشته رو پرداخت کرده. تمام مدارکش هم موجوده. دیگه از کدوم پول حرف می زنی تو؟

 

-نه دیگه نشد شا دوماد، اون زمانی که حاج حسین شما اومد برای تسویه حساب، همون مقدار پولی رو داد که قبلا من زمین رو به همون قیمت فروخته بودم. اما حالا قیمت اون زمین ده برابر شده و اگه چند سال پیش به حرف ننم گوش می کردم و برای مروارید دلسوزی نمی کردم و نمی فروختم، حالا نونم تو روغن بود. نه اینکه الان سماق بمکم و حسرت زمین از دست رفتم رو بخورم. اگه حرف حساب نمی زنم بگو نمی زنی! تازه این پولا که برای شما خر پولا که دارید تو خوشبختی و ملک و املاکتون شیرجه می زنید، پولی نیست. ولی برای ما فقیر فقرا که هشتمون گرو نه مونه خیلــــی پوله شا دوماد … گرفتی؟ خیلــــــی پوله …

 

پارسا نیم نگاهی به حاج حسین که روی صندلی نشسته و او را زیر نظر گرفته بود انداخت. با شنیدن حرف های خسرو چهره اش مشمئز کننده در هم پیچید و محکم گفت:

 

-فکر کردی با بچه طرفی؟ یا با کسی که سر از قانون و حساب و کتاب در نمیاره؟ من روزی هزار بار این جور پرونده هارو حل و فصل می کنم، اون وقت تو می خوای از من و خانواده ام  پول زور و به نا حق بگیری؟ مگه تو اون پول رو به نزول داده بودی به اون دختر؟ که حالا برای من حرف از سود و بالا رفتن قیمت می زنی؟ اصلا مگه قرارداد نوشتید شما؟ کدوم قانون گفته که پولی که بابت فروش زمینت گرفتی و به کسی قرض دادی، چند سال بعد طبق نرخ روز از طرف پول پس بگیری؟ در صورتی که دو سال پیش اون قرض هم تسویه شده.

 

خسرو با بی بند باری پاسخش را داد:

 

-من از قانون، مانون سر در نمیارم، اما پولمو می خوام. اون زمانی که من داشتم برای مروارید جان فشانی می کردم و از ارثم می زدم شما کجا بودید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

چقدر این مروارید گناه داره,همیشه باید نگران باشه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x