آقاکیوان آن مدارای همیشگی را با حاجخانم نداشت! نمیتوانست ابروهایش را به حالت عادی نگه دارد و بدون جابهجاشدنهای مداوم، در جایش بنشیند. لیوان چای را طوری روی…
وقتی کتایون، دستمالبهدست سر چرخاند و به من لبخند زد، نیمنگاهی به پلههای پشت سرم انداختم. اصلاً یادم نمیآمد چطور پایین آمده بودم. انگار پلهها تاب بیتابی…
کتایون اخمی کرد: -اونجوری نیا پایین، دستمون امانتی! خدای نکرده میافتی دست و پات یه طوریش میشه. کیان بیتوجه به حرف عمهاش دستانش را در هوا تکان داد:…