سرم را کوتاه حرکت دادم و قدمبرداشتنش را به سمت سالن تماشا کردم. کیان به سمتش دوید و بهزاد کمی خم شد و او را در آغوش گرفت. نمیتوانستم میانهی راه برگردم، به اتاقم رفتم و فقط چند ثانیه توانستم ماندن در آنجا را تحمل کنم؛ تنها چیزی که میخواستم برگشتن به سالن بود!
بهزاد اینبار از آقاکیوان فاصله گرفته و دورترین مبل نسبت به او را برای نشستن انتخاب کرده بود؛ مبلی کنار حاجخانم و روبهروی تلویزیون.
میخواستم من هم بروم و طرف دیگر حاجخانم بنشینم، اما کتایون و نگاه خیرهاش باعث شد جایی ننشینم که روبهروی او باشد و کاملاً در معرض دیدش. هر وقت نگاهش روی من طولانی میشد، بعدش حتماً چیزی میگفت که ربط مستقیم به لباس و ظاهرم داشت. تعریفهایی که من از شنیدنش در جمع فراری بودم. مبل دونفرهی کنار آقاکیوان را انتخاب کردم و حین نشستن به بهزاد که به جلو خم شده بود، نگاهی انداختم. باید سرش را میچرخاند تا بتواند من را ببیند.
-بهزاد دوسه روز میخوایم بریم کردان، حواست به دفتر باشه!
بهزاد فقط فرصت کرد نگاهش کند، چون آقاکیوان بلافاصله به سمت کتایون برگشت:
-تو هم این چند روز برو خونهت!
بهزاد مهلت نداد کتایون جوابی بدهد:
-الناز و حاجخانوم رو هم میبری؟
آقاکیوان با تکان سر تأیید کرد:
-تنها که نمیتونم کیان رو ببرم، الناز و حاجخانومم باهامون میآن.
کتایون سریع گفت:
-منم میآم باهاتون، دلم وا میشه؛ کار ندارم برم خونه.
آقاکیوان زیر لبی گفت:
-اگه تونستی حرف حالی ابراهیم کنی، بیا!
چشم از کتایون که با نزدیککردن ابروهایش، نشان داد از این حرف خوشش نیامده است، گرفتم و به بهزاد دوختم که از جایش بلند شده بود. خط اتوی صاف شلوارش من را یاد حرف مامان انداخت؛ همیشه از احسان گله داشت که چرا نمیتواند در بانک روی صندلی طوری بنشیند که موقع برگشت به خانه لباسش جوری نباشد که انگار از وقتی خریده رنگ اتو به خود ندیده است! پیراهنهایی که بهزاد میپوشید اغلب یا خیلی تیره بودند یا خیلی روشن. از رنگهای میانه کمتر استفاده میکرد. دوست داشتم بدانم پیراهنی به رنگ آبی ملایم با شلواری چند درجه تیرهتر از خاکستری روشنی که الان پوشیده بود، میتوانست به جذابیت همین پیراهن آبیکمرنگ و شلوارش باشد. عکسها با لباسهای رنگی شارپ، جلوهی بیشتری پیدا میکردند، دوست داشتم بهزاد تمام رنگها را امتحان کند. من تا آخرین این ماه دوربین میخریدم و از بهزاد میخواستم یک روزِ تمام، مدل من بشود. هر بار یک جورِ متفاوت لبخند بزند، یک جور جذاب دستانش را نگه دارد و یکجور خاص نگاه کند و بگذارد آنقدر از او عکس بگیرم تا بشود یک زندگی ساخت که در آن تمام حرکات و نگاههای بهزاد ثبت شده باشد.
بهزاد کاری را که من از آن فرار کرده بودم، انجام داد. کنارم روی مبل دونفره نشست و بدون اینکه نگاهش به من باشد، رو به آقاکیوان گفت:
-چرا میخوای الناز رو اذیت کنی؟
از دنیای پر از تصویر ذهنم و از کنار پنجرهای که بهزاد را کنارش نیمرخ نگه داشته بودم و میخواستم حین برداشتن عینک از چشمش لبخند بزند و سرش را، بدون اینکه نگاهش به دوربین باشد، کمی رو به بالا بگیرد، بیرون آمدم. نگاهم مات شد روی صورت آقاکیوان. ابروهایش بالا رفته بود.
بهزاد کامل به مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت:
-خب به جای اینکه بیاد کردان، بره یه سر به پدر و مادرش بزنه، سه ماهه نذاشتی بره اراک.
کمی به جلو خم شدم. وقتی با گفتن “آقابهزاد” مخاطب قرارش دادم، لحن و حالت نگاهم برای لحظهای کوتاه از اختیارم خارج شد. من میخواستم فقط نگذارم حرفش با آقاکیوان از این جلوتر برود، اما خیرهاش شدم و با صدایی که مطمئن نبودم بتواند از او بگذرد و بقیه هم بشنوند، گفتم:
-بعداً میرم!
در جا برگشت و به رویم لبخند زد.
نگاه از او گرفتم و به آقاکیوان دادم. نمیتوانستم لبخندش را ببینم و به بهزاد کنار پنجره فکر نکنم. آقاکیوان رو به بهزاد گفت:
-پروین بیاد از خجالت الناز درمیآم.
بهزاد دستش را که روی پایش آرام حرکت میداد، ثابت نگه داشت و گفت:
-دیره، زنداداش بیستوهفتهشت روز دیگه میآد!
با نگاهی کوتاه به حاجخانم ادامه داد:
-حاجخانوم میگه مامان الناز ازش دلخوره که چند وقته نرفته بهشون سر بزنه؛ یه دوسه روز بره هم مامانش خیالش راحت میشه، هم الناز! من و کتی هستیم پیش حاجخانوم و کیان.
رو به حاجخانم که با تکانهای آرام سرش حرفهای بهزاد را تأیید میکرد، گفتم:
-حاجخانوم من با مامان و بابام حرف زدم. گفتم بعد ماه محرم میرم پیششون!
حاجخانم لبخندی زد:
-والله تو که میدونی، بری من خیلی سختمه، منتها میگم مامانتم حق داره، سه ماه کم نیست!
بهزاد کامل به سمتم چرخید و به برادرش پشت کرد:
-مثل اینکه اول باید تو رو راضی کنم، بعد کیوان رو!
زل زدم به چشمانش:
-به عمهپری قول دادم کیان و حاجخانوم رو تا موقع اومدنش تنها نذارم.
کتایون کف دستانش را به هم زد و از جایش بلند شد:
-خب خدا رو شکر الناز حلش کرد. برم چایی بیارم.
بهزاد توجهی به او نکرد و در حالی که هنوز چشمدرچشم هم داشتیم، گفت:
-اون موقع شاید من دوست نداشته باشم تو بری!
بعد از این حرفش با چشمانم به او نگاه نمیکردم، به سمتش میدویدم! پر شدم از ترسی که باید سراغ او میرفت، نه من! دست کیان را که به سمتش آمده بود گرفت و از جا برخاست:
-چون اونموقع ایران نیستم! قبل از اینکه برمم حتماً ازت قول میگیرم تا برنگشتم مامانم رو تنها نذاری!
کتایون ریز خندید و آقاکیوان بلند؛ حاجخانم هم بلند گفت:
-اذیتش نکنید الناز رو! اصلاً هر وقت خواست بره فقط به من بگه بسه، چه فردا بخواد بره، چه یه ماه دیگه!
نمیتوانستم حواسم را به کسی بدهم، حتی خود بهزاد، کسی از نبودن و رفتن بهزاد نگفته بود!
آقاکیوان بلند شد و ضربهی آرامی به بازوی بهزاد زد و گفت:
-همین رو میخواستی؟! برو بشین تو حیاط که کارت دارم!
بعد هم مسیر متفاوت با حیاط را در پیش گرفت و به سمت آشپزخانه رفت:
-کتی، من و بهزاد چای نمیخوریم، برای خودتون بریز!