بهزاد به آقاکیوان نگاه کرد و من به او. دست کیان را رها کرد و کامل به سمت آشپزخانه چرخید. نگاهش به آشپزخانه گذرا بود و بعد از آن زیر چشمی به من نگاه کرد. آقاکیوان بدون همراه مشروب نمیخورد. بهزاد بین من و برادرش گیر افتاده بود. از جا برخاستم و رو به کیان گفتم:
-کیانجان بیا بریم که دیگه باید کمکم بخوابی.
کیان داد زد:
-الان خیلی زوده، عمه میخواد چایی بیاره!
آقاکیوان از داخل آشپزخانه گفت:
-کیان مگه نگفتم هر چی الناز میگه گوش کن؟ بدو برو بخواب، تو از کی تا حالا چاییخور شدی!
کیان با سگرمههای در هم رفته به طرفم آمد. به حرکتش خندیدم و با همان لبخند به بهزاد شببخیر گفتم. تمامش برای او بود. لبخندم را دید و آن را شناخت و با نگاهی خیره و کشدار گفت:
-شب تو هم بخیر…
و بعد با کمی کجکردن سرش و بالابردن ابروهایش به من نشان داد اگر کسی غیر از ما دو نفر نبود، شببخیرش اینطور تمام نمیشد. وقتی داشتم از پلهها بالا میرفتم بلند گفت:
-خودم حاجخانم رو میبرم اتاقش.
کیان با غرغر روی تختش خوابید. با اینکه از من خواسته بود تا کنارش دراز بکشم، اما به حالت قهر پشتش را به من کرده بود. وقتی سکوتش ادامهدار شد، آرام از جایم برخاستم و به طرف پنجره رفتم. تا پرده را کنار زدم، کیان به طرفم برگشت:
-بیا پیش من بخواب…
نگاهم دنبال بهزاد میگشت. جام مشروب مقابلش بود. یک دستش را میان موهایش برده و روی مبل لم داده بود. تا دست دراز کرد جامش را بردارد، کیان بیتابتر از قبل نیمخیز شد:
-بیا الناز، بیا پیش من بخواب. بیا خوابم نمیبره!
پرده را رها کردم و همانجا ایستادم و خیره نگاهش کردم.
-میآم، ولی بهم پشت نمیکنیا!
سرش را به تأیید تکان داد:
-باشه.
با وسوسهی دوباره کنارزدن پرده مقابله کردم، اما گوشیام که روی میز کنار تخت بود، من را به وسوسهای دیگر دعوت میکرد. وسوسهی پیامدادن به بهزاد و گفتن از اینکه اگر میخواهد امشب به خانهی خودش برود، در نوشیدن زیادهروی نکند. این وسوسه را هم کنار زدم، به این دلیل که نمیدانستم عکسالعمل بهزاد نسبت به حرفم چه خواهد بود. میترسیدم خندهاش بگیرد که فکر کردم خودش این را نمیداند و باید یکی به او گوشزد کند.
روی تخت کیان دراز کشیدم و او را در آغوشم گرفتم. پلکهایش تازه روی هم افتاده بود که حس کردم صدای ماشین بهزاد را شنیدم. آرام دستم را از دور کیان برداشتم و کمی فاصله گرفتم. کیان تکانی خورد و بیشتر به من چسبید.
منتظر ماندم تا خوابش سنگین شود و در تمام این مدت به بهزاد فکر کردم. به “ایران نیستم”ی که گفت و تا پیش از این هیچ حرفی از آن نبود!
صدای نفسهای کیان که منظم شد از تخت پایین آمدم و به طبقهی پایین رفتم. کتایون میخواست برایم چای بریزد، مانعش شدم و گفتم که سری به حاجخانم میزنم و بعد میخوابم. چراغ خاموش اتاق حاجخانم باعث شد فقط در را باز کنم و نگاهی به او بیندازم و بعد به همان آرامی که در را باز کرده بودم، ببندم و به اتاقم برگردم.
دستم روی دکمهی بلوزم بود که گوشیام زنگ خورد. نگاهی به آن که روی میز آرایش بود انداختم و وقتی شمارهی بهزاد را دیدم، سریع آیکون تماس را لمس و با دست دیگرم روشنایی اتاق را خاموش کردم.
-الو… بهزاد…
-الو… سلام… توی اتاق خودتی؟
به طرف پنجره رفتم. آقاکیون هنوز روی مبل نشسته بود.
-آره، تو کجایی؟
-منم دقیقاً وسط سالن خونهم ایستادم.
از پنجره فاصله گرفتم:
-شوخی میکنی، تو که تازه راه افتادی، چطور به این زودی رسیدی؟
سریع گفت:
-نه عزیز دلم… شوخی نمیکنم، رسیدم خونه!
دست خودم نبود وقتی که تندتند گفتم:
-مگه چطور رانندگی کردی که اینقدر زود رسیدی؟
بدون پردهپوشی گفت:
-گاز رو گذاشتم آخرش و به تاخت رفتم!
-نباید این کار رو میکردی!
-خب من اینجوریم، خیلی سربراه نیستم، فقط سربراه به نظر میآم! حالا زودرسیدن من رو بیخیال، تو امشب چرا هر چی من میگفتم باید بری اراک، حرف روی حرفم میآوردی!
با لج گفتم:
-چون منم سربراه نیستم!
زمزمه کرد:
-عوضش تا بخوای خوشگلی! نمیدونی با چه مصیبتی دل ازت کَندم و رفتم حیاط پیش کیوان!
این اولین باری بود که اینطور مستقیم از من و زیباییام میگفت، از دلتنگی و بیتابیاش. دستم دوباره روی دکمهی بلوزم نشست؛ فقط میخواستم هر چه سریعتر دکمههایش را باز کنم و از شرش خلاص بشوم. به سمت تخت تندتند قدم برداشتم:
-امشب که…
با مکث کوتاهی جملهام را کامل کردم:
-زیاد نخوردی؟
-داری بهم میگی حرفایی که میزنم اثر مارتینیه*؟
________________
* یک نوشیدنی الکلی ترکیبی
تکرار چندین بارهی صدای بوق ماشینی، باعث فاصلهگرفتنم از پنجره شد. جز صدای ماشین بهزاد، تحمل صدای هیچ ماشین دیگری را نداشتم.
-نه کاملاً این نیست… نگرانم هستم، تنهایی خب! و از همه مهمتر دوست دارم وقتی یکی ازم تعریف میکنه، پای هیچ دلیلی جز گفتن حرف دلش، وسط نباشه!
لبخند زدم:
-آخرین بار یه فالگیر، خیلی ازم تعریف کرد!
با خنده پرسید:
-فالگیر؟!
و با مکثی کوتاه ادامه داد:
-اونا که دروغ رو به جای نون میخورن، تو چطور فهمیدی حرف دلش رو گفته؟
صورت جدی فالگیر در نظرم آمد و سریع گفتم:
-نه، فرق داشت با بقیه، دروغگو نبود!
بهزاد نگذاشت تصویر کامل جان بگیرد:
-خیلی کم پیش میآد تو نوشیدن زیادهروی کنم. حالا حرفو عوض نکن، چرا هر چی از رفتنت به اراک گفتم، یه حرف دیگه زدی، دلت نمیخواد بعد این همه وقت یه سر به خانوادهت بزنی؟
یواشتر ادامه داد:
-وقتی نمیخوای بدونن تو چه شرایطی هستی، باید احتیاط کنی و این نرفتن طولانیمدتت خودِ بیاحتیاطیه!
بلوزم را روی میز پرت کردم. من به مامان و بابا “دروغ” گفته بودم و این واقعیت جایی در حرفهایش نداشت. در واقع دروغگویی تعریف دقیق عملم بود، نه اینکه نخواستم بدانند در چه شرایطی هستم. بهزاد بلد بود به کمک کلمات، با من مدارا کند:
-این حرفت من رو یاد بهزادِ روزهای قبل از باهمبودنمون میندازه!
زمزمه کرد:
-اون روزا مگه چطوری بودم؟
-در مورد مسائل مربوط به من همینجوری وسط ماجرا رو میگرفتی! یه چیزی میگفتی که من میدونستم درست میگی…
به میان حرفم آمد:
-ولی باز کار خودت رو میکردی، مثل همین امشب که…
اینبار من به میان حرفش رفتم:
-دلیلش رو گفتم بهزاد. به عمه قول دادم، زمان رفتنم رو هم به مامان گفتم دیگه! نمیتونم زیر حرفم بزنم.
با آوای کوتاه”امم” ادامه دادم:
-امشب گفتی عمه که برگرده تو ایران نیستی، کجا میری؟
در واقع سؤال اصلیام این بود چرا تا پیش از این نگفته بودی و اگر امشب فرصتی برای گفتنش دست نمیداد، پس من کی میفهمیدم. تنها دلیل نپرسیدنم، فکرکردن به این بود که حق دارم از او چنین گلهای داشته باشم یا نه! رابطهی ما مهم شده بود، اما مهم پیش نمیرفت!
افسانه میگفت من در رابطههایم چه کاری و چه عاطفی، کنترلگرانه عمل میکنم؛ با سپهر نمیخواستم به داشتن این ویژگی و درست و غلطش فکر کنم، اما بهزاد انگار دستهایی نامرئی داشت، میتوانست چنگ بیندازد و هر چه درونم بود و من فرصت سرزدن به آنها را عامدانه از خودم گرفته بودم، بیرون بکشد و پیش چشمم بیاورد. احساس میکردم برای اینکه بتوانم این رابطه را طوری پیش ببرم که مهم شود، نیاز دارم دوباره عامدانه به درونم سر نزنم؛ کنترلگر بمانم!
-یه سفر کاری به ایتالیا!
-ایتالیا؟ چند روزه؟
-از بیست روز کمتر نمیشه!
چشم بستم:
-بیست روز خیلی زیاده برای ندیدنت!
و بلافاصله چشم باز کردم. بهزاد بدون اینکه ردی از شوخی در حرفش باشد، گفت:
-حالا کجاش رو دیدی، میخوام این مدت تا میتونم کاری کنم که وقتی نیستم ذرهذرهی وجودت درد بکشه!