رمان رویا سرگردان پارت ۸۳

4.5
(15)

 

 

 

گوشی را محکم در دستم گرفتم:

-الان اینی که گفتی چی بود؟ خیلی بی‌رحمی نیست به نظرت؟!

-بی‌رحمیِ قشنگیه، تو هم می‌تونی از رو دست من تقلب کنی!

لبخند زدم و روی تخت خودم را به جلو کشیدم تا از کشوی میز کنارش تاپم را بردارم:

-یعنی کاری کنم از همه‌ی خوشیای سفرت غافل بشی و به جاش به‌خاطر ندیدن من درد بکشی؟ کار واقعاً سختیه، طرف حسابم تویی!

صدایی مثل کشیدن یک نفس عمیق آمد و بعد گفت:

-سخت‌تر از آوردن من به دنیای خودت که نیست! البته اگه فکر نکنی دارم از خودم تعریف می‌کنم.

و بعد ریز خندید. خنده‌اش تا مرکز تردیدهای من رفت. جایی که گاه‌گاهی در محکمه‌‌‌‌اش از خودم می‌پرسیدم: “تصور واقعی بهزاد از دلیل شکل‌گیری این رابطه چیست و چه‌قدر به من و ماندگاری احساسم اطمینان دارد؟ ” امیدوار بودم و می‌دانستم که حتی امیدداشتن هم از شک می‌آید! تاپ را به سرم کشیدم و دل به دریا زدم:

-بهزاد چرا هیچ‌وقت ازم نمی‌پرسی چطور بعد اون همه برو‌بیا سپهر رو به‌راحتی گذاشتم کنار، چرا سؤال نمی‌کنی که…

-بس کن الناز…

تاپ را محکم به پایین کشیدم:

-نه بهزاد؛ بذار فقط همین یه بار بهت بگم که من وسط هر گفت‌وگویی منتظرم تو این سؤال…

تمام موهایم را از جلوی سرم به عقب هل دادم. افسانه یک‌بار گفته بود بهزاد یک روزی حتماً به سپهر بیشتر از تو فکر خواهد کرد و آن وقت برای رهاکردنش از تو طلب‌کار خواهد شد، بدون اینکه به نقش خودش فکر کند… و یواش‌تر جمله‌اش را تمام کرده بود: “حق هم داره.” بهزاد آرام صدایم زد. نگذاشتم معطل بماند:

-منتظرم این سؤال ترسناک رو ازم بپرسی ولی تو هیچی در موردش نمی‌گی…

-نمی‌پرسم چون نخواستن رو خیلی بیشتر از خواستن می‌فهمم!

می‌خواستم مطمئن بشوم نظر واقعی‌اش همین است:

-و هیچ قضاوتی هم نداری؟

-اگه قضاوتی هم باشه اول شامل خودم می‌شه، من بیشتر وقتا، خیلی راحت‌تر از تو آدما رو کنار گذاشتم و بعد تنها به یه چیز فکر کردم، حقشون بوده!

تنها یک کلمه گفتم:

-شادی…

جوابش فقط کمی بلندتر از حرف من بود:

-حقش بود!

-چرا؟

فکر می‌کردم جواب بعدی‌اش با بی‌حوصلگی باشد، اما جدی‌تر ادامه‌ داد:

-بخوام برات بگم، باید به رسم کهنه‌ای که وجود داره از خودم تعریف کنم و بدی‌های اون رو برات بشمرم! بذار نگم و همین‌طوری قانع شو که از اون بهتر بودم.

می‌خواستم تا صبح به همین منوال ادامه بدهیم و در مورد تمام موانعی که مهم‌شدن رابطه‌مان را به تعویق می‌انداخت صحبت کنیم، اما بهزاد بحث را برگرداند به همان‌ نقطه‌ای که به اینجا ختم شده بود:

-دوست دارم یه شب کنارت، توی نوشیدن زیاده‌روی کنم؛ تو هی نذاری، من هی گوش ندم!

با لبخندی که نه برای حرفش که فقط به‌خاطر شنیدن نظرش درباره‌ی جداشدنم از سپهر بود، گفتم:

-منم ساکت بشینم، آقا‌کیوان نمی‌ذاره!

-متوجه نشدی، من گفتم کنار تو! یعنی هیچ‌کس جز من و تو نباشه. اگه کیوان یهو برنامه‌ی کردان رو نمی‌ریخت، می‌خواستم پنجشنبه رو یه جوری دوتایی با هم بپیچونیم.

باید عصبانی می‌شدم از این همه تغییری که در موضوع بحث‌مان بوجود آورده بود؛ اما نبودم. فقط شاید به شیوه‌ای متفاوت‌تر از بهزاد لذت می‌بردم و با دورویی سعی در انکار این لذت داشتم. برای مبارزه با خودم کاملاً آماده بودم:

-خب کنار خودم مهم نیست چه‌قدر زیاده‌روی می‌کنی!

بلند خندید:

-سر حرفت می‌مونی دیگه الناز؟

-یه چیزی رو فراموش کردم بهت بگم، من دیوونه‌ی “الناز” گفتنای توأم!

* * *

 

 

هر وقت برای مامان پول واریز می‌کردم؛ عمه باخبر می‌شد و غیر مستقیم به رویم می‌آورد و می‌گفت: “معقول هوای دیگران رو داشته باش، حتی برای پدر‌مادرت هم زیاده روی نکن!” به خاطر او و کنجکاوی‌هایش، چند‌وقتی بود که برای مامان پولی نریخته بودم؛ نمی‌خواستم فکر کند مامان و بابا به کمک من محتاجند و اگر پول من نباشد، مشکلی برای‌شان پیش می‌آید.

وقتی قبل از راه‌افتادن به سمت کردان به مامان زنگ زدم، از آرزوی دیرینه‌اش که خرید گوسفند و نذری‌دادن در شب عاشورا بود، گفت. نتوانستم آرزویش را نشنیده بگیرم. در این چند‌ماه به اندازه‌ی کافی پس‌انداز کرده بودم، اگر چه فرصت خوشحالی برای داشتن‌شان پیدا نکرده بودم، اما بعد از صحبت‌کردن با ما‌مان فهمیدم وقت خوشحالی‌کردن برای داشتن آن‌ها رسیده است! بیشتر از مقداری که برای نذری نیاز داشت، پول به حسابش ریختم، من می‌توانستم یک ماه دیگر هم برای خریدن دوربین صبر کنم، اما مامان زمانی طولانی، به اندازه‌ی نصف عمرش، این آرزو را از سالی به سال دیگر برده بود. تا چند روز دیگر می‌توانست آرزوی حسرت‌شده‌اش را بر زمین بگذارد. ابداً نمی‌خواستم عمه چیزی بفهمد و نبودنش همه چیز را برایم راحت کرده بود.

ویلای کردان، برای همه ویلا بود، برای من آینه‌ی دق! احساس بودن در سرزمینی ناشناخته را داشتم، یک مکان که سگرمه‌های درودیوارش از دیدن یک غریبه‌ی بی‌پول در هم می‌رفت. تجملاتش زیادتر از ویلای چالوس بود و وسایل داخلش خودنما‌تر از خانه‌ی ولنجک! کتایون در هر گفت‌‌وگویی از آدم‌های مهمی نام می‌برد که به این ویلا آمده بودند. آدم‌هایی که شنیدن اسم‌شان باعث می‌شد ثانیه‌هایی به او زل بزنم تا مطمئن بشوم راست می‌گوید! اگر او را نمی‌شناختم فکر می‌کردم قصدش به رخ‌کشیدن مال‌واموال و ارتباطاتشان با آدم‌های مهم است، اما هر چه بیشتر در این ویلا گشتم، فهمیدم تمام خاطراتش از حضور در اینجا، با آدم‌های کله‌گنده بوده و نمی‌تواند از ویلای کردان بگوید، ولی از آن‌ها حرفی نزند‌. من شاید تنها خاطره‌ی او از بودنِ یک آدم معمولی -خیلی معمولی- در ویلا بودم!

از همان موقع که از ماشین پیاده شده و چشمم به ویلای تریبلکس با شاه‌نشینش افتاده بود، آرزوی هر چه زودتر برگشتن داشتم. دو تراس نیم‌دایره‌ای شکل رو به حیاط داشت که با ستون های بزرگ از پائین تا سقف گنبدی‌شکل رفته بودند. این وضعیت با روشن‌شدن چراغ‌های خانه، بغرنج‌تر شد. نور ویلا را پر کرد، پله‌های مارپیچ با دو نور آبی و زردرنگ که از سقفش می‌تابید، نمایان‌تر شد و فاصله‌های بین من و بهزاد برجسته‌تر! سالن طبقه‌ی آخر من را یاد خانه‌های لوکسی که در فیلم‌های هالیوود دیده بودم، می‌انداخت. سالن‌های بزرگی که صدها مرد و زن در آن سالسا می‌رقصیدند. سالن ورزش هم داشت. تا رسیدیم، آقا‌کیوان و کیان به آن‌جا رفتند. هیچ‌کس از این همه زیبایی تعجب نمی‌کرد، حتی کیان میان این همه شکوه، تنها از دو تخم‌‌ یاکریم داخل لانه‌شان در گوشه‌ی تراس، متعجب شده بود.

چهارشنبه عصر راه افتاده و بعد ازغروب رسیده بودیم. شب تا صبح نخوابیده و وقتی این را به بهزاد گفته بودم، تمامش را به دلتنگی برای خودش ربط داده بود! ابتدا با خنده منکر شدم، اما بعد فهمیدم به نوعی راست می‌گوید؛ اگر بود، من به هیچ‌چیز جز خودش فکر نمی‌کردم. همان‌طور که در ولنجک هیچ فاصله‌ای بین خودم و او نمی‌دیدم؛ برایم مهم نبود ساده‌ترین تفریحاتش اندازه‌ی خرج سالیانه‌ی من است، یا با کند‌ه‌کاری‌های روی نرده‌های دور تراس و پله‌های ویلای کردان می‌شود یه خانه در کشتارگاه خرید!

اما نبود… و من به وضوح تمام فاصله‌ها را می‌دیدم؛ حتی احساس می‌کردم ماهِ در آسمان‌شان با ماه ما فرق دارد، آن‌قدر که پرنور و درخشان می‌تابید! زل زده بودم به ماه تا مطمئن بشوم پرنورتر است و همزمان به مهمانی لواسانی که بهزاد امشب به تنهایی می‌رفت، فکر می‌کردم. نخواسته بودم با او بروم؛ از اینکه اصرار نکرده بود، خوشحال بودم؛ اما وقتش که رسید، خیال آسوده‌ای نداشتم؛ راضی نبودم و نگاه از ساعت برنمی‌داشتم. در تماس دو ساعت قبلش، گفته بود در حال آماده‌شدن و لباس‌پوشیدن برای مهمانی‌ است. می‌دانستم هر وقت زودتر به خانه‌ می‌رود و حرف از آماده‌شدن می‌زند، سنگ تمام می‌گذارد، حسادت می‌کردم به تمام آدم‌های داخل آن مهمانی که به جای من او را می‌دیدند؛ حتی دلخور بودم از آقا‌کیوان که نخواسته بود بهزاد همراه ما بیاید.

کیان دستم را محکم به سمت خودش کشید:

-یه ساعته داری به بالا نگاه می‌کنی، بیا بریم پایین بابایی می‌خواد تو باربیکیو کباب درست کنه.

با لبخند به سمتش برگشتم و از شک‌کردن به ماه دست کشیدم. کیان ظرف چند ثانیه‌ی کوتاه از این طبقه به آن طبقه می‌رفت و قدم‌برداشتن‌های آرام من کلافه‌اش ‌کرده بود. دستم را رها کرد و خودش تند از پله‌‌ها پایین رفت و منتظرم ماند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x