رمان رویا سرگردان پارت ۸۴

4.5
(15)

 

 

کتایون اخمی کرد:

-اون‌جوری نیا پایین، دستمون امانتی! خدای نکرده می‌‌افتی دست ‌و پات یه طوری‌‌ش‌ می‌شه.

کیان بی‌توجه به حرف عمه‌اش دستانش را در هوا تکان داد:

-بدو الناز، بدو بیا…

کتایون سینی‌ جوجه‌هایی را که آقا‌کیوان مزه‌دار کرده و به سیخ کشیده بود، به دست گرفت و رو به من گفت:

-چه‌قدر انرژی داره، از دیروز تا حالا یک‌سره داره می‌دوئه!

به کمکش رفتم و سینی را از دستش گرفتم:

-عوضش بهونه‌‌گیری‌هاش برای مامانش کم شده! حاج‌خانوم کجاست؟

اشاره‌ای به در کرد:

-کیوان بردتش بیرون…‌

تا آمدم بگویم: “پس من برم”، گفت:

-نگران نباش، پتو پیچیدم دورش سردش نشه!

نگفتم که منظورم این نبود، فقط تشکر کردم و به حیاط رفتم.

آقا‌کیوان روی تختی چوبی که سایبانی از پارچه‌ای ضخیم داشت، کنار حاج‌خانم نشسته بود و با هم حرف می‌زدند. با لبخند به سمت‌شان رفتم، اما هیچ‌کدام حتی نیم‌نگاهی به سمتم نینداختند. جلو‌تر که رفتم، از تکان سر همراه با اخم آقا‌کیوان متوجه شدم صحبت‌شان بسیار جدی است. راهم را به سمت باربیکیو کج کردم تا مزاحم‌‌‌شان نشوم، اما آقا‌‌کیوان مانع شد:

-الناز جان بذارشون روی میز!

میزی که به آن اشاره کرده، با فاصله‌ی کم از تخت، مقابل‌شان بود. وقتی حرفش را با حاج‌خانم از سر گرفت، من هم به سمت‌شان قدم برداشتم. منتظر بودم حرفش را قطع کند، اما نکرد.گوش‌هایم کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هایش را شنید:

-بهزاد به کل زده به سیم‌آخر! این‌طوری ابراهیم با سر می‌خوره زمین، این همه دیگه زیادیشه!

خیلی خودم را کنترل کردم تا نگاهش نکنم، اما گوش‌هایم تیزتر شد. به بهانه‌ی اینکه سینی را بد گذاشته‌‌ام، آن را از روی میز برداشتم تا جواب حاج‌خانم را بشنوم:

-نمی‌دونم چرا کینه‌ی ابراهیم رو به دل گرفته، خودم شنیدم به پروین گفت تا بیچاره‌ش نکنم دست برنمی‌دارم، اون‌‌موقع گفتم حتماً باز یه چیزی شده، امروز بداخلاقی می‌کنه، فردا یادش‌ می‌ره، از کجا می‌دونستم این رشته سر دراز داره، ظالم نبود هیچ‌وقت!

دستمال کاغذی را به سمت دیگری هل دادم و سینی را در مرکز میز گذاشتم. آرام کنار کشیدم و با قدم‌های تند به داخل خانه برگشتم.

بهزاد قول داده بود منطقی با ابراهیم برخورد کند. من از او به‌خاطر برخورد خوبش تشکر کرده بودم و او هم متقابلاً خوشحال بود که به کسی جز خودش نگفته و عمه و آقا‌کیوان را در جریان نگذاشته بودم. نمی‌توانست ظالم شده باشد، حاج‌خانم و آقا‌کیوان اشتباه می‌کردند!

وقتی کتایون خواست به طبقه‌ی دوم برود و ساک حاج‌‌خانم را از اتاقش بیاورد، اصرار کردم به جای او بروم. می‌خواستم در تنهایی یک‌بار دیگر حرف‌های حاج‌خانم و آقا‌کیوان را مرور کنم. کیان بار دیگر به سراغم آمد، در اتاق را هل داد و نگذاشت کاری کنم:

-عمو‌بهزاد اومده!

با اخم نگاهش کردم:

-دروغ نگو…

و صدای بوق ماشینی که ثانیه‌هایی پیش شنیده و از کنارش بی‌تفاوت رد شده بودم، به یادم آمد و از جا بلند شدم:

-راست می‌گی؟

محکم گفت:

-به‌خدا، بیا ببین! امشب می‌خوام پیشش بخوابم، نمی‌رم پیش بابا!

تا به سمت پله‌ها رفت، من هم سریع به‌دنبالش رفتم. نمی‌توانستم به او برسم، اما پله‌ها را یکی‌دوتا و با سرعت پشت سر گذاشتم. پایین پله‌ها، در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، چشمم به کتایون افتاد که ایستاده بود و به من با ابروهایی بالا داده، نگاه می‌کرد. کیان داد زد:

-بیا ببین عمو تو حیاطه، بیا ببین دروغ نمی‌گم.

کتایون خیره به من گفت:

-ای وای یواش‌تر! چه خبرتونه؟

زمزمه کردم:

-دنبال کیان بودم!

نگاهش هنوز خیره بود. می‌ترسیدم فکر کند ذوق من و کیان از یک جا نشأت می‌گیرد. سریع پشت کردم:

-برم ساک رو بیارم.

ساک را به دست گرفتم و لحظاتی کوتاه در اتاق ماندم تا آرام بگیرم. کتایون نمی‌توانست به من شک کند، کاری نکرده بودم؛ نصف روز دنبال کیان بودم و طبیعی بود این‌بار هم دنبالش باشم. تحت تأثیر این فکر به طبقه‌ی پایین سرک کشیدم و وقتی کتایون را ندیدم با خیالی راحت از پله‌ها پایین رفتم. ساک را کنار مبل رها کردم. می‌خواستم از در کوچک‌‌تر سالن که مسیرش مستقیم به تخت حاج‌خانم ختم می‌شد، بیرون بروم. مطمئن بودم می‌توانم بهزاد را همان‌جا کنار مادرش پیدا کنم. یک قدم مانده بود تا به در برسم که یک‌دفعه باز شد و بهزاد در چهارچوبش ایستاد و هر چیزی را که پشتش بود برای من نادیدنی کرد. نگاهی سریع به سر‌تا‌پای من انداخت. سرش را کمی به جلو متمایل کرد:

-چطوری عزیزِ من؟

سر جایم ایستاده بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. فاصله‌ی تختی که حاج‌خانم و آقا‌کیوان رویش نشسته بودند، با در کم بود. می‌ترسیدم صدایش را شنیده باشند. همین که قدمی به عقب برداشتم، بهزاد به داخل آمد و در را بست.

 

 

 

چشمانم سریع از در بسته به سمت صورتش رفت. “عزیزِ من”ش در سرم راه می‌رفت. یواش گفتم:

-بهزاد! اینجا چی‌کار می‌کنی، مگه نمی‌خواستی بری مهمونی؟

بدون اینکه نگاه خیره‌اش را از من بردارد، به سمتم آمد. ناخودآگاه با لبخند و نگاهی که بین بهزاد و پشت سرش سرگردان بود، قدمی به عقب قدم برداشتم.

-شماها اینجا‌ چی‌کار می‌کنید؟ منم برای همون اومدم! مهمونی هم که تنها نمی‌شد رفت…

چشمانش تا روی شانه‌ام آمد و برگشت:

-اینا الان جوابِ سؤال من بود؟

ایستادم و سعی کردم دوباره نگاهی به بیرون بیندازم، اما چشمانم از لبخندِ صمیمی بهزاد فراتر نرفت:

-از لحظه‌ای که دیدمت خیلی خوب شدم!

سرش را کوتاه به سمت شانه‌ی ‌چپش حرکت داد:

-خب می‌گفتی زودتر می‌اومدم!

جلوتر آمد و من هر چیزی که پشتش بود را اصلاً نمی‌دیدم. زل زدم به صورتش:

-باورم نمی‌شه اینجایی!

اشاره‌ای به در کردم:

-در رو چرا بستی؟

نمی‌توانستم‌ نگاه از صورتش بردارم. حتی فکرش را هم نمی‌کردم بیاید، اما این حضور و این لحظه را انگار یک‌بار دیگر تجربه کرده بودم. شاید میان یکی از آن خواب‌هایی که به جای گذشته میان آینده سرک می‌کشیدم. با لبخند پرسید:

-مگه بستم؟

فاصله‌اش با من خیلی کم شده بود. برای هر کسی که ما را انقدر نزدیک به هم می‌دید، جای شک و تعجب داشت:

-یعنی نمی‌دونی بستی؟! یکی سر برسه چی؟!

داشت سرش را نزدیک‌تر می‌آورد:

-می‌ترسی؟

-آره خب! هر لحظه ممکنه کتایون‌خانوم یا کیان بیان داخل!

ابرویی بالا داد:

-اونا رو نگفتم، منظورم خودم بود، از من می‌ترسی؟

تا اخم کردم و خواستم با تاکید بگویم ترسی از او ندارم، صدای پایی از پله‌های جلویی حیاط خانه شنیدم و باعث شد من با سرعت و بهزاد آرام کنار بکشیم. با نارضایتی چشمش را بست و باز کرد. به سمت در رفتم و لحظه‌ای کوتاه دیدم کتایون از در دیگر، وارد سالن شد. همین که نفسم را رها و فکر کردم خطر را پشت سر گذاشته‌ام، حاج‌خانم را دیدم که تنها روی تخت نشسته بود. چشم چرخانم. کیان بود، اما هرچه نگاه کردم، آقا‌کیوان هیچ جای حیاط نبود. می‌ترسیدم من و بهزاد را، وقتی آن‌قدر به هم نزدیک بودیم، دیده باشد. به طرف پله‌ها قدم برداشتم و بلند گفتم:

-حاج‌خانم آقا‌کیوان کجان؟

حاج‌خانم به روبه‌رویش نگاه کرد و یک‌دفعه آقا‌کیوان از فاصله‌ی بین حصار و دیوار ویلا بیرون آمد و گفت:

-جانم الناز؟!

لبخندی که روی لبم آمد، تنها برای بیرون‌دادن آن همه اضطرابی بود که در عرض چند ثانیه در وجودم جمع شده بود:

-هیچی، می‌خواستم بگم کمک نمی‌خواید؟

سرش را به دو طرف تکان داد:

-نه دیگه اینجا شماها استراحت کنید ‌و دستپخت من رو بخورید.

حاج‌خانم خیره نگاهش کرد:

-همچین می‌گی دستپخت، انگار قورمه‌سبزی بار گذاشتی، جوجه‌ رو می‌ذاری روی آتیش کباب می‌شه دیگه!

آقا‌کیوان در جوابش گفت:

-ایرادش اینه شما فکر می‌کنی جوجه‌کباب رو همه می‌تونن خوب درست کنن، اما کار هر کسی نیست، قلق داره.

حاج‌خانم چینی به پیشانی انداخت:

-لابد قلقشم فقط تو بلدی!

حالا که آقا‌کیوان چیزی ندیده بود، می‌توانستم تا خود صبح به این بحث از سر شوخی مادر و پسر گوش بدهم. کنار حاج‌خانم‌ طوری نشستم که بتوانم در خانه را ببینم. چشم به راه بهزاد بودم. آقا‌کیوان جلوتر آمد و رو به حاج‌خانم گفت:

-شما ته‌تغاریت اومده دیگه من رو نمی‌بینی، چه برسه از جوجه‌م تعریف بکنی!

زیرچشمی نگاهم به در بود که کیان بازویم را گرفت و در حالی که نگاهش به بالا بود، گفت:

-الناز، اگه جوجه‌‌ی یاکریم از اون بالا بیفته پایین می‌میره؟

سرم را بالا بردم. فاصله‌ی تراس تا زمین خیلی زیاد بود، فاصله‌ای که هر پرشی می‌توانست منجر به سقوطی دردناک شود.

-نه نمی‌میره، شاید یه کوچولو بالاش زخمی بشه، که اونم زود خوب می‌شه!

اخمی کرد:

-پس چرا بابا می‌گه از اون‌جا آدم بیفته زمین می‌میره، چه برسه به جوجه‌ها!

نیم‌نگاهی به آقا‌کیوان انداختم. داشت با لبخند به کیان نگاه می‌کرد و شاید قصد داشت حرفی بزند، اما من نمی‌خواستم کیان این مفهوم مردن را کنار مفاهیم دیگری که از مرگ فهمیده بود، قرار دهد:

-آره فاصله‌ش زیاده، اما پرنده‌ها با آدما فرق دارن، بال‌وپر دارن، میتونن پرواز‌ کنن و نیفتن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x