پارت 70 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاهدو روزی میشد نه خبری از طرف تهمینه بهم رسیده بود نه پدرش هر از چند گاهی به وسیله خورشید از حال و روزش خبر میگرفتم و بیخبر بیخبرم نبودم…
پارت 69 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه با شک لبخندی بهش زدم و به سورنا که توی سکوت بهم نگاه میکرد نگاه کردم محمد: تو چطوری سورنا کارو بار خوبه سورنا: خوبه علی: خوبه چیه باید…
پارت 68 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاهبعد از خوردن صبحانه از جا بلند شدم بعد از تشکر محمد: ممنونم بابت مخمون نوازی خیلی خوبتون خیلی شرمنده اسباب زحمتون شدم مادر تهمینه: خواهش میکنم تو…
پارت 67 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه…….. با حس گرفتگی تو تنم از خواب بیدار شدم دیشب به سختی خوابیده بودم و به شدت خسته بودم هنوز حالم مصاعد نشده بود بیماری و هنوزم تو بدنم…
پارت 66 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه پدر تهمینه: هر کاری لازمه بکن هر چیزی هم که نیازه بگو مهیا میکنم برات محمد: فقط برای چهل روز باید ببرمش جایی که هیچ ادمی سکونت نداره…
پارت 65 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه ༺از زبان محمد༻ حالم از خودم بهم میخورد که میخواستم یه دختر و از پدرش دور کنم مطمعن بودم این مرد اینقدر عاشق دخترش هست که حاظره برای…
پارت 64 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه بابا دو دستش و قاب صورتم کرد و اشک هام و پاک کرد تیرداد پتویی که روی زمین افتاده بود و دورم گرفتم در همون حین بابا بوسه ای…
پارت 63 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاهعمرا درو باز میکردم با چه رویی تو چشم های بابا نگاه میکردم مهم نبود کیومرث و تیرداد چطور بابا رو اروم میکردن فقط میدونستم دیگه نمیتونم تو چشم های…
پارت 62 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه با چشم های گرد شده به بابا زل زده بودم سعی کردم از جا بلند بشم اما وزن سنگین هرمس مانع بلند شدنم میشد هرمس هنوز متوجه ی بابا…
پارت 61 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه هرمس لبخند دندون نمایی زد دستش و نوازش گونه روی گونه ام کشید دستش و کشیدم و دوتایی روی تخت نشستیم تهمینه: فهمیدی محمد مرخص شد هرمس: اره تهمینه:…
پارت 60 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه چند روزی بود که پام و از خونه بیرون نزاشته بودم میترسیدم که بازم علی بیاد سروقتم محمد هم هر روز زنگ میزد و گلایه میکرد که چرا نمیرم…
پارت 59 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه تهمینه: روحشون شاد محمد: ممنون تهمینه: چیشد؟ محمد: چی چیشد تهمینه: مادرت چیشد که فوت شدن محمد: بیماری قلبی داشت خیلی سعی کردم نجاتش بدم اما… سرش و پایین…
پارت 58 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه به سمت مامان رفتم، سر مامان روی سینه ام نشست صورت مامان و بین دست هام گرفتم تهمینه: مامان جونم تروخدا گریه نکن تیرداد برمیگرده مامان همینطور که گریه…
پارت 57 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه … با خوشحالی از اتاق تیرداد بیرون زدم پر انرژی به سمت بابا بزرگ رفتم و یه ماچ ابدار از لپش گرفتم بابا بزرگ: تیرداد…
پارت 56 رمان نیستی 12 سال پیش۱ دیدگاه اما به غیر از من کسه دیگه ای داخل اتاق نبود لب هام و تر کردم و اب دهنم و قرت دادم اروم قدمی به عقب برداشتم میدونستم باید…