بابا دو دستش و قاب صورتم کرد و اشک هام و پاک کرد
تیرداد پتویی که روی زمین افتاده بود و دورم گرفتم
در همون حین بابا بوسه ای روی پیشونیم نشوند
سرم و پایین انداختم و بینیم و بالا کشیدم
بابا از چونه ام گرفت و وادارم کرد به چشم هاش نگاه کنم
اروم و متفکر گفت: حرف های برادرات راسته؟
بازم اشک های لعنتی تو چشم هام حلقه بست
بابا: واقعا تو…
چشم هام و محکم بهم فشوردم که بابا جمله اش و نصفه رها کرد
با همون صدای اروم گفت: تهمینه واقعا تو…
همون لحظه صدای مامان به گوشم خورد
مامان: چخبره، تهمینه مادر خوبی
با صدای مامان گریه ام اوج گرف بابا سریع سمتم اومد اومد و شونه هام و تو دست هاش گرفت
مامان: چیشده چرا گریه میکنی
بابا: چیزی نیست خاتون پدر دختریه تنهامون بزار
مامان: یعنی چی اینجا من نامحرمم
بابا: خاتون فردا میگم برات لطفا برو میبینی که تهمینه داره گریه میکنه اتفاقی هم نیوفتاده نگران نباش
مامان: پسرا اینجا چی میگن انگار فقط من تو این خونه غریبه ام
کیومرث: مامان ما هم همین الان رسیدیم بیاید بریم بابا گفتن که فردا صبح توضیح میدن
مامان کلافه نفسش و بیرون فوت کرد و بوسه ای رو پیشونیم نشوند و همراه با کیومرث و تیرداد از اتاق خارج شدن
بابا از جا بلندم کرد و دو تایی روی تخت نشستیم
بابا خیره شده بود به تخت رد نگاهشو که گرفتم دیدم خیره به نم ملافه ی روی تختمه از شرم چشم هام و رو هم فشوردم دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو بــِبَلعِ
بابا: تو واقعا عاشقشی؟
همین جمله کافی بود که ته دلم خالی بشه
بابا وقتی سکوتم و که دید گفت: تو با یه…..
حرف بابا کامل نشده بود که در اتاق به صدا در اومد و محمد بدون اجازه وارد شد
…..