پارت 64 رمان نیستی 1

4
(8)

 

بابا دو دستش و قاب صورتم کرد و اشک هام و پاک کرد

تیرداد پتویی که روی زمین افتاده بود و دورم گرفتم

در همون حین بابا بوسه ای روی پیشونیم نشوند
سرم و پایین انداختم و بینیم و بالا کشیدم

بابا از چونه ام گرفت و وادارم کرد به چشم هاش نگاه کنم

اروم و متفکر گفت: حرف های برادرات راسته؟

بازم اشک های لعنتی تو چشم هام حلقه بست

بابا: واقعا تو…

چشم هام و محکم بهم فشوردم که بابا جمله اش و نصفه رها کرد

با همون صدای اروم گفت: تهمینه واقعا تو…

همون لحظه صدای مامان به گوشم خورد

مامان: چخبره، تهمینه مادر خوبی

با صدای مامان گریه ام اوج گرف بابا سریع سمتم اومد اومد و شونه هام و تو دست هاش گرفت

مامان: چیشده چرا گریه میکنی

بابا: چیزی نیست خاتون پدر دختریه تنهامون بزار

مامان: یعنی چی اینجا من نامحرمم

بابا: خاتون فردا میگم برات لطفا برو میبینی که تهمینه داره گریه میکنه اتفاقی هم نیوفتاده نگران نباش

مامان: پسرا اینجا چی میگن انگار فقط من تو این خونه غریبه ام

کیومرث: مامان ما هم همین الان رسیدیم بیاید بریم بابا گفتن که فردا صبح توضیح میدن

مامان کلافه نفسش و بیرون فوت کرد و بوسه ای رو پیشونیم نشوند و همراه با کیومرث و تیرداد از اتاق خارج شدن

بابا از جا بلندم کرد و دو تایی روی تخت نشستیم

بابا خیره شده بود به تخت رد نگاهشو که گرفتم دیدم خیره به نم ملافه ی روی تختمه از شرم چشم هام و رو هم فشوردم دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو بــِبَلعِ

بابا: تو واقعا عاشقشی؟

همین جمله کافی بود که ته دلم خالی بشه

بابا وقتی سکوتم و که دید گفت: تو با یه…..

حرف بابا کامل نشده بود که در اتاق به صدا در اومد و محمد بدون اجازه وارد شد

 

 

…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x