پارت 59 رمان نیستی 1

4.3
(4)

 

تهمینه: روحشون شاد
محمد: ممنون
تهمینه: چیشد؟
محمد: چی چیشد
تهمینه: مادرت چیشد که فوت شدن
محمد: بیماری قلبی داشت خیلی سعی کردم نجاتش بدم اما…
سرش و پایین انداخت متوجه ی غم توی صورتش شدم و دستم و روی بازو های بزرگش گزاشتم و گفتم: خواهری برادری هیشکی و نداری؟
محمد: چرا سه تا خواهر دارم
تهمینه: الان کجان از تو کوچیک ترن؟
محمد: یکیشون سه سال ازم بزرگ تره
منتظر نگاهش کردم تا ادامه ی جوابم و بده وقتی سکوتش و دیدم گفتم: الان کجان
محمد: شیراز، سه تاشون ازدواج کردن
تهمینه: یعنی تک پسر بودی، راستی پدرت هم فوت شدن
محمد: اره خیلی سال پیش
سرش و پایین انداخت و به فکر فرو رفت
تهمینه: متاسفم خدا هم مادرت و هم پدرت و رحمت کنه
محمد: ممنون
از جا بلند شدم و به سمت پنجره ی اتاقش رفتم
محمد: تهمینه
تهمینه: بله
محمد: من به خاطر مرفینی که بهم تزریق شده اون قدرت قبل و ندارم ولی یه چیزایی حس میکنم
تهمینه: مثلا؟
محمد: نگرانیت بیخوده، تیرداد حالش خوبه
تهمینه: تو چی میدونی
چشم هاش و ازم دزدید و به گوشه ی اتاق نگاه کرد و گفت: همه چیو
تهمینه: همه چی یعنی چی؟
محمد: رابطه ی پدر بزرگت با مادرم و تیرداد…
اب دهنم و قورت دادم دلم نمیخواست تو این وضعیت ناراحتش کنم یا خاطره های بدش و بیارم جلو چشاش
محمد: من حالم خوبه فقط لطفا یه کاری کن من زود تر از این خراب شده مرخص بشم
….
بعد از مکالمه ای با محمد از بیمارستان بیرون زدم و به سمت دانشگاه رفتم هیچ برنامه ای برای تابستون نداشتم به همین خاطر تصمیم گرفته بودم ترم تابستون واحد بردارم
بعد از پرس و جو کردن در مورد کلاس ها و نحوه ی انتخاب واحد از دانشکده بیرون زدم قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم چند قدمی با خونه فاصله داشتم و سرم و تا گردن تو کوله ام کرده بودم بلکه کلید هارو پیدا کنم
تو حال و هوای خودم بودم که یکی محکم دستم و گرفت و به دیوار کوبید
دو دستم و جلوی صورتم گرفتم و اخ بلندی از دهنم خارج شد سرم و که بلند کردم با صورت خبیث علی روبه رو شدم
با دیدنش خون تو رنگ هام یخ بست ولی به خودم مسلط شدم و دست پاچه گفتم: هووو چته؟؟ اینجا چکار داری؟؟
خاستم از کنارش رد بشم که دوباره منو به دیوار کوبید و یکی از دست هاش و ستون دیوار کرد و گفت: تو دختر زرنگی هستی منو تو میتونیم تیم خوبی بشیم
تهمینه: دست از سرم بردار
خواستم از سمت دیگه اش که مانعی نبوذ عبور کنم که سریع تر از من اقدام کرد و دستش و مانع فرار کردنم کرد
تهمینه: برو کنار داری اذیتم میکنی
علی: ببین دختر خوب اگه کمکم کنی که اون جَن سرکش و تسخیر کنم منم کمک میکنم که اون دفینه رو به دست بیاری
تهمینه: گفتم برو کنار
علی: تهمینه چشم هات و باز کن من و تو میتونیم تمام کائنات و تسخیر کنیم هرمس که چیزی نیست یه جوجه جَن که بیشتر نیست هوم؟
با عصبانیت به چشم هاش خیره شدم و با دو دست محکم به سینه اش کوبیدم که دو قدم به عقب متمایل شد
انگشت اشاره ام و به نشونه ی تهدید به سمتش گرفتم و گفتم: مگه تو خواب ببینی که هرمس و تسخیر کنی مگه از روی جنازه ی من رد بشی البته ارزو بر جوانان عیب نیست ولی در عجبم تو که یه پیر خرفتی
راهم و به سمت خونه کج کردم که صداش و از پشت سر شنیدم
علی: هم خود اورانگوتانت و هم اون هرمس گوریلت و هم اون استاد کینگ کونگ تو با خاک یکسان میکنم اینو داشته باش
با سرعت خودم و به خونه رسوندم و وارد خونه شدم

…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x