پارت 63 رمان نیستی 1

4
(4)

عمرا درو باز میکردم با چه رویی تو چشم های بابا نگاه میکردم

مهم نبود کیومرث و تیرداد چطور بابا رو اروم میکردن فقط میدونستم دیگه نمیتونم تو چشم های بابا نگاه کنم

 

بابا: مگه نمیگم باز کن درو

از جام بلند شدم و رو به روی در ایستادم بغض توی گلوم خفه کردم و به نرده های پنجره ی اتاقم نگاه کردم

بچه که بودم کار همیشگیم بود از نرده ها بالا میرفتم و از روی پشت بوم خیابون و نگاه میکردم

با انگشت اشکی که گوشه ی چشمم بود و پاک کردم
شاید این قسمت من بود شاید قسمت من مرگ بود

تا الان هر اتفاقی افتاد گفتم حکمته پس مرگم هم گناه نیست خودکشی هم قسمتمه

یه نفس عمیق کشیدم و خودم و به نرده ها رسوندم دو دستم و به نرده ها گرفتم میخواستم خودم و بالا بکشم که صدای هرمس تو اتاق طنین انداخت

هرمس: خیلی خسته ای؟

اب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم: خیلی خستم یعنی یه چی از اون خیلیا

هرمس: به من نگاه کن

صورتم و به سمتش گرفتم کنار در ایستاده بود و دستش روی دستگیره ی در بود لبخندی زد و دستگیره و به پایین کشید

در کاملا باز شد بابا و کیومرث و تیرداد پشت در ایستاده بودن

سریع از روی نرده ها پایین پریدم و خودم و بغل کردم
اشک هام گوله گوله سرازیر شد

زیر لب فقط زمزمه میکردم:
{لعنت بهت هرمس، لعنت بهت….}

صدای قدم های شخصی و که نزدیکم میشد و شنیدم
بیشتر تو خودم مچاله شدم شخص کنارم زانو زد و منو تو گرمای اغوشش کشید

بابا بود بوی تن بابا رو خوب میشناختم

سرم و محکم به سینه ی بابا چسبوندم و از ته دل زار زدم

بابا: گریه نکن دخترم، گریه نکن

 

…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x