پارت 62 رمان نیستی 1

4
(4)

 

با چشم های گرد شده به بابا زل زده بودم سعی کردم از جا بلند بشم اما وزن سنگین هرمس مانع بلند شدنم میشد
هرمس هنوز متوجه ی بابا نبود و سعی داشت روم مسلط بشه
از گوشه ی چشم بابارو میپاییدم ناباورانه بهم نگاه میکرد
از شدت شرم و خجالت اشکم دراومد بود
با گریه گفتم: هرمس بسه، بابام
با این جمله هرمس دست از تعامل کشید اما هنوز روی تن لرزونم خیمه زده بود
بینیم و بالا کشیدم و هرمس و به عقب هول دادم و سریع پتو رو دور خودم کشیدم
بابا با چشم های از حدقه در اومده گفت: داشتی چکار میکردی
نفس هام با لرز از دهنم خارج میشد و قلبم بی مهابا به سینه ام میکوبید
بابا با صدای ارومی که عصبانیت توش موج میزد گفت: با تو ام داشتی چه غلطی میکردی
یه قدم به سمتم برداشت از همون فاصله هم برجستگی رگ گردنش و میدیدم
گلوم خشک شده بود میخواستم حرفی بزنم میخواستم با دروغ یه جوری بابارو قانع کنم ولی چجوری؟ چه دروغی؟
بابا با دیدن سکوتم جری تر شد و سریع خودش و بهم رسوند
از موهام گرفت و از روی تخت بلندم کرد و وسط اتاق پرتم کرد که این کار باعث شد پتو از دورم باز بشه
حالا با تن برهنه کف اتاق افتاده بودم و از خجالت و ترس تمام تنم میلرزید
پاهام و تو شکمم جمع کردم و دست هام و دور پاهام حلقه کردم
اشک هام مثل سیل روی گونه هام جاری بود
صدای نفس های بلند بابا ترسناک بود ترسناک تر از هر موجود ترسناکی
صدای قدم های بابا که به سمتم میومد مثل ناقوص مرگ بود
با اولین ضربه مثل مار تو خودم پیچیدم از درد لب پایینم و به دندون گرفتم که ضربه ی دوم به کمرم خورد اینبار از درد پلک هام رو هم افتاد اما این کار باعث توقف سیل اشک هام نشد
ضربه های بعدی پی در پی پشت سر هم به تن برهنه ام اصابت میکرد و من حتی توان ناله کردن هم نداشتم
بابا موهام و گرفت و به بالا کشید صورتش و نزدیک به گوشم اورد و از پشت دندون هایی که بهم میساید گفت: تو دختر منی ها من تورو اینطوری بزرگ کردم
همون لحظه در اتاق باز شد سریع از خجالت و شرم خودم و به آغوش کشیدم جرعت بلند کردن سرم و نداشتم
واقعا ترسیده بودم
بابا: بیاید، بیاید خواهرتون و ببینید تو خجالت نمیکشی
سرم پایین بود نمیدونم جمله اخرش و به کی گفت ولی فک کنم با من بود
تیرداد: بابا من برات توضیح میدم
بابا: خفه شو چیو توضیح میدی
صدای قدم های بابا رو شنیدم که به سمتم میاد بابا دوباره موهام و گرفت که کیومرث و تیردادسریع جلوش و گرفتن و منو از بابا جدا کردن
کیومرث: بابا جان اَمون بده من برات توضیح میدم داری قضاوت میکنی
تیرداد: میدونم چی دیدی ولی بزار بهت توضیح بدیم بعد هرکاری دوست داشتی بکن
کیومرث و تیرداد سریع بابا رو از اتاق به بیرون بردن
سریع از جام بلند شدم و در اتاق و قفل کردم همونجا پشت در نشستم و زدم زیر گریه
نمیدونم چقدر گذشته بود و من هنوز داشتم گریه میکردم که تقه ای به در اتاق خورد
صدای گریه ام و خفه کردم بینیم و بالا کشیدم
دستگیره در پایین بالا شد تقه ی دیگه ای به در خورد
بابا: باز کن درو

……

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x