پارت 40 رمان نیستی12 سال پیشبدون دیدگاه…..همون لحظه هرمس ظاهر شد از گوشه ی چشم میپاییدمش، بی حرکت ایستاده بود به سمت لبه ی سقف حرکت کردم از اون بالا به پایین نگاه کردم، ارتفاعِ…
پارت39 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه این حرفا مثل بمب تو سرم صدا داد دلم میخواست با مشت تو دهنش بزنم با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم :پس دزدیدن مهدا هم کار…
پارت 38رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه ….. با ورودت به این روستا مخصوصا این خونه شرایط به کل عوض شد من اجازه ی ورود به خونه پدر بزرگت و نداشتم و نمیتونستم ازت مراقبت کنم…
پارت 37رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه …..که صدای محمد کل فضا رو پر کرد محمد : تیرداد از اون موجود فاصله بگیر اما تیرداد انگار جادو شده بود زمان به سرعت میگذشت محمد سریع خودش…
پارت36 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه به خاطر عجز و ناتوانی جسمی و فشار روحی که روم بود توان بلندشدن نداشتم روی زمین افتاده بودم و زار میزدم تمام بدم گِلی شده بودو به…
پارت 35رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه نمیدونم چقدر گذشت که با صدای تقه ای به خودم اومدم بلند شدم و پشت در ایستادم تهمینه:بله هرمس:منم میخام بیام داخل تهمینه :قبلا بدون اجازه میومدی هرمس:بیام؟ سکوت…
پارت 34 رمان نیستی12 سال پیش۲ دیدگاه همه توی سکوت نگاهم میکردن بعد از مدتی مامان دستم و کشید و همینطور که به سمت اتاق میکشید گفت :پاشو دختر یه دوش بگیر از این حال…
پارت 33رمان نیستی 12 سال پیش۱۱ دیدگاه تو تموم این مدت فقط گریه میکردم و صورتم و چنگ میزدم دیگه خبری از اون سستی چمد دقیقه ی پیش نبود احساس میکردم شبیه به یه بادکنک شدم…
پارت32رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه ~از زبان تهمینه~ توان ایستادن نداشتم همش به این فکر میکردم اگه حصار شکسته بشه چه اتفاقی میوفته یعنی امکان داره اون جن های کافر و عصبانی…
پارت31 رمان نیستی12 سال پیشبدون دیدگاه امیدوارم روزی که فهمید چه دروغ گفتم بهش، ازم متنفر نشه این راه یه الودگی خاصی داره وقتی الوده اش بشیدیگه نمیتونی خودت و تمیز کنی مثل مردابه…
پارت 30رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه منو محمد جفتمون توی سکوت غرق در فکر بودیم محمد ادم اجتماعی بود و زود خودشو تو دل خوانوادم جا داده بود مخصوصا کیومرث که بعد از صحبت…
پارت 29 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه پوفی کشیدم و از سرویس بهداشتی خارج شدم بوی شهوت که اطرافم و پر کرده بود داشت خفه ام میکرد توی راه رو با فاطمه برخوردم ،با استرس…
پارت 28 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه ….. تا طلسم اون دفینه ی کوفتی و بشکنم حالا دیگه مهم نیست ، اون زمانی که مادرم مریض بود و به پول احتیاج داشتم نشد ، حالا که…
پارت 27رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه از زبان محمد : هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره به این روستا برگردم از اخرین باری که به اینحا اومدم پنج سال میگذره از بلو ورودم خاطرات به ذهنم…
پارت 26رمان نیستی 12 سال پیش۲۶ دیدگاه میدونستم باز هم بی رحمانه میخواد یه سری حقایق و به روم بیاره نگاه لرزونم و به چشم هاش دوختم تا حرفش و بزنه محمد:اولین راه که از…