پارت 27رمان نیستی 1

4.3
(11)

 

‌از زبان محمد :

هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره به این روستا برگردم از اخرین باری که به اینحا اومدم پنج سال میگذره از بلو ورودم خاطرات به ذهنم هجوم اوردن کنترل کردن خودم کار سختی بود اکه بخاطر هرمس نبود هیچ وقت حاظر نمیشدم به اون روستای نفرین شده برگردم

از همه نظر تحت فشار بودم از همه بدتر این دختره بود که عاشق و دل باخته ی هرمس شده بود چقدر ساده بود و چه فکرایی تو کله ی کوچیکش میپروروند به خاطر اینکه بهتر با قضیه کنار بیاد ادامه ی کارو گزاشتم واسه یه روز دیگه

فکرای تو سرش خیلی شوم و خطرناک بودن

دو روز بیشتر وقت نداشتم باید هر چه سریع تر هرمس و از این دختر دور میکردم بوی خون و کاملا واضح حس میکردم اخر این داستان یه قربانی داره و اصلا دلم نمیخواد این دختر باشه از قضا مهر این دختر بد به دلم نشسته بود و نمیخواستم اسیبی بهش برسه

میدونستم پدر این دختر داره نزدیک خونه میشه ولی تلاشی برای پنهان کردن قضایا نکردم جدیدا فکر های خبیثانه ی زیادی به سرم میزد و کنترل این افکار کار سختی بود

تا تونستم واسه خروج از خونه معطل کردم ، سوار ماشین شدم و با اهیته ترین شکل ممکن ماشین و روشن کردم ، تمام حواسم پیش پدر تهمینه بود کاملا پشت در وایساده بود که علامت دادم در و باز کنه

چشم تو چشم شدن اون پسره ی نچسب (تیرداد)با پدرش تماشایی بود گوشه ی لبم بالا اومد صداشون و نمیشنیدم ولی میدونستم دارن چی میگن قبل از اینکه این پسره ی تفلون گاف بده از ماشین پیاده شدم

با همون نقاب همیشگی که به صورتم بود به سمتشون رفتک و با متانت دستم و به سمت پدر تهمینه دراز کردم

محمد :سلام و عرض ادب خوب هستید ؟

پدر تهمینه با شک دستش و به دستم فشورد میدونستم چی تو سرشع به طوری مشکوک بود که حتی زحمت نداد جواب سلامم و بده

با همون لبخند گفتم :بنده محمد هستم یکی از دوست های قدیمی کیومرث شما باید پدر کیومرث باشید؟ عجب افتخاری

پدر تهمینه لبخند نامحسوسی زد و گفت :بله خوش اومدی پسرم

بعد رو به کیومرث کرد و گفت :چرا نگفتی رفیقت اومده خوب میاوردیش منزل خودمون

کیومرث سکوت کرده بود ، کلا خوانواده ی بی دست و پایی بودن

سریع گفتم :خیلی اسرار کردن ولی راستش من عجله داشتم شرمنده انشالله یه روز دیگه حتما مزاحمتون میشم

پدرتهمینه :مراحمی

نگاهی به ماشین کرد و کنایه امیز گفت :ماشین توعــه

لبخندی زدم و گفتم :بله

نگاه خیره ای به صورتم انداخت و گفت :خیل خوب اینجادرست نیست نگهت دارن بیا شب شام پیش ما باش دیروقته

لبخند روی لبم پر رنگ تر شد و گفتم :حتما با کمال میل البته مزاحم نباشم ؟!

پدر تهمینه :مراحمی تو هم مثل پسر خودم

با کلی تعارف تیکه پاره کردن به سمت اون خونه ی کذایی حرکت کردیم وقتی وارد اون خونه شدم ضربان قلبم شدت گرفت خیلی خودم و کنترل کردم که عادی باشم

ولی هر بار یاد شب هایی میفتادم که پنهانی به این خونه میومدم تا……

 

….Author Tahmineh💚..

یکم شیطون شدم باز 😁

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x