پارت 30رمان نیستی 1

3.4
(14)

 

 

منو محمد جفتمون توی سکوت غرق در فکر بودیم

محمد ادم اجتماعی بود و زود خودشو تو دل خوانوادم جا داده بود مخصوصا کیومرث که بعد از صحبت خصوصی باهاش خیلی مودب برخورد میکرد

همش چشم میچرخوندم که هرمس و ببینم اما ازش خبری نبود

بعد از اینکه شام خوردیم بلاخره محمد تنها شد روی مبل نشسته بود و پاهاش و به عرض شونه هاش باز کرده بود تردید داشتم سوالم و بپرسم اروم به سمتش رفتم و با فاصله کنارش نشستم با لبخند صورتش و به سمتم گرفت و منتظر نگاهم کرد

تهمینه :اووم میگم که …

حرفم و قطع کردم و با تردید نگاهش کردم انتظار داشتم خودش ذهنم و بخونه و جوابم و بده اما توی سکوت بهم نگاه میکرد

تهمینه :من هرمس و نمیبینم تو میدونی کجاست ؟!

محمد :امشب قمر در عقربه ، نحسه ترجیح دادم از اینجا دور باشه

انگار بادم خالی شده بود محمد شروع کرد به جویدن لب پایینش و با صدای ارومی گفت :تهمینه من امشب اینجا میمونم فردا کار و تموم میکنیم باشه؟!

به چشم هاش نگاه کردم قبل اینکه چیزی بگم گفت :اوضاع خیلی خرابه همین الانشم اگه میبینی همه چی عادیه به خاطر اینه که یه حصار 1000نفره دور خونه کشیدم

تهمینه :برام مهم نیست من میخوام به هر قیمتی که شده هرمس و پیش خودم نگه دارم لطفاً اون راه دوم و بهم بگو

محمد :راه دوم اینه که با هرمس بمونی و بمیری

نگاهم و به زمین دوختم بعد از مدتی محمد با صدای ارومی گفت :بیا تراس پشتی

محمد از جا بلند شد اما ترس همه ی وجودم و گرفته بود با این حرفا و اون حصاری که محمد میگفت ته دلم خالی شد

با ترس و استرس پشت سرش راه افتادم کنارش روی تراس ایستادم همه جا تو تاریکی فرو رفته بود صدای قورباغه ها و جیرجیرک ها سکوت و میشکست

محمد :میگم اوضاع خرابه چون همه چی با هم قاطی شده از طرفی ۱۷۰تا جن نگهبانی که تو این خونه زندگی میکنن زیرنظرم دارن و به خونم تشنه ان اصلا ورودم به این روستا کار اشتباهی بود نمیدونم چطور همچین اشتباهی کردم

محمد سکوت کرد با صدای لرزونی گفتم :جن نگهبان ؟!

تکیه اش و به میله های کنار تراس داد و دست هاش و تو جیبش کرد و گفت :اره جن هایی که نگهبان گنجینه ی خوانوادگی تو هستند اون گنجینه یه جایی تو همین خونه اس از قضا یه سری جن ناشناس میخوان به تو اسیب بزنن معلوم نیس تحت فرمان چه کسی هستند فقط اینو میدونم که جن های کافری ان که به شدت عصبانی هستند، همچنین بوی نحسی این خونه و بوی شهوت اون … بوی شهوتی که تو این خونه اس منو به شدت اذیت میکنه ، من به شــــــدت تحت فشارم ،به هر قیمتی که شده باید کارو تموم کنیم

سکوت کرد

فکر اینکه هرمس و دیگه نبینم قلبم و به درد میاورد ، دستم و روی سینه ام گزاشتم و چشم هام و رو هم فشوردم

محمد با صدای ارومی گفت :یعنی دوری از هرمس اینقدر برات سخته ؟!

اشک از گوشه ی چشمم چکید نفس عمیقی کشیدم و سرم و به بالا و پایین تکون دادم

محمد با تردید گفت: اگه اینقدر برات سخته یه راه سومی هم هست

کامل به سمتش برگشتم و خیره نگاهش کردم

محمد :اول اشک هات و پاک کن تا بگم

سریع با دو دستم اشک های روی گونه ام و پاک کردم

محمد :میدونی من همه ی تلاشم و کردم که تورو از این قضایا دور کنم ، همه ی تلاشم و کردم که همه رو متقاعد کنم که ازت بکشن بیرون اما اون ها اسرار داشتن که …

محمد سکوت کرد و لب هاش و تر کرد نگاه کلافه اش و به اطراف چرخوند و گفت :از طرف لشگرم تو انتخاب شدی

اخم هام و بهم کشیدم و گفتم :یعنی چی ؟!!

محمد :یعنی اینکه بهم گفتن ترو به عنوان شاگرد قبول کنم تا بعد از من لشکر متلاشی نشه ، و موکلین من از تو فرمان بگیرن

~از زبان محمد ~

با دهن باز نگاهم میکرد به قیافه اش خنده ام گرفته بود تو دلم پوزخندی بهش زدم

اولین شرط جن گیری همینه

باید یاد بگیری چطور دروغ بگی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x