رمان هیلیر پارت ۱۲۸ 4.5 (96)4 ماه پیش۲ دیدگاه آروم گذاشتمش روی تخت، اتصال لبامون قطع نمی شد، دلیار دستاشو پیچیده بود دور گردنم… لبامو از روی لباش یه لحظه برداشتم، دلیار با نفس نفس…
رمان هیلیر پارت ۱۲۷ 4.5 (84)4 ماه پیش۱ دیدگاه از این سوال متنفر بودم. حسودی می کردم تا سر حد مرگ! اونی که طرد شد، اونی که دیوونه شد، اونی که به جنون رسید و حروم…
رمان هیلیر پارت ۱۲۶ 4.5 (73)4 ماه پیش۲ دیدگاه پریدم وسط حرفش و گفتم: – پس خراب نکن! چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: – باشه. سعی کردم به فاجعه ای…
رمان هیلیر پارت ۱۲۵ 4.2 (75)4 ماه پیش۴ دیدگاه لب زدم: – بیخود نیست! مصرانه گفت: – بیخوده. پس میخوای چیکار کنی؟ میخوای باهم دوتا دوست باشیم؟تا کی رویی؟ امشب جلوی خودتو گرفتی،…
رمان هیلیر پارت۱۲۴ 4.5 (85)4 ماه پیش۵ دیدگاه ◄ ناباورنگاهش کردم! خنده هیستریک عصبی ای کردم و گفتم: – چی؟ نفسشو با یه عالمه بخار داد بیرون و گفت: – برو تو سردت…
رمان هیلیر پارت ۱۲۳ 4.2 (81)4 ماه پیش۶ دیدگاه دلیار داغ بود! نمی فهمید داره چی از کی میخواد! من خودمو میشناختم. بهش آسیب می زدم! من همین الان از عذاب وجدان اولین باری که دیدمش و…
رمان هیلیر پارت ۱۲۲ 4.5 (106)4 ماه پیشبدون دیدگاه – دل آ من… من … اماده نیستم! شوکه گفت: – میخوای منو این طوری ول کنی؟ رویین؟ الان میخوای منو با این وضع…
رمان هیلیر پارت ۱۲۱ 4.3 (91)4 ماه پیشبدون دیدگاه خودم کم بدبختی داشتم! یهو دلیار روشو برگردوند سمت دوربین و لبخند زد! حاضر بودم قسم بخورم لبخندش به من بود نه به لنز! لبمو…
رمان هیلیر پارت ۱۲۰ 4.4 (117)4 ماه پیش۱ دیدگاه اگر عادل بهم چشم غره نرفته بود به همه چیز گند می زدم. البته الانم مطمئن نیستم کار درستو کردم یا نه! سرخی گونه دلیار مرددم می کرد.…
رمان هیلیر پارت ۱۱۹ 4.5 (44)4 ماه پیش۱ دیدگاه خسته گفتم: – اذیتم نکن! با دستش موهامو انداخت پشت سرم و جدی گت: – دل آ…! من خودم خیلی خانواده خوبی داشتم؟ ما…
رمان هیلیر پارت ۱۱۸ 5 (12)4 ماه پیش۲ دیدگاه دستشو کشید روی گونم و گفت: – دستش بشکنه! سرخ شده! کبود میشه این. غمگین گفتم: – اشکال نداره. تو هستی برام بسه. دیگه…
رمان هیلیر پارت ۱۱۷ 4.1 (7)4 ماه پیش۱ دیدگاه مامان گفت: – میبینی دلیار! این بود قضیه بابات! بعد به خاطر همون زنیکه بابات از اول زندگی من اصلا منو ندید! همون شب عروسی…
رمان هیلیر پارت ۱۱۶ 4.1 (31)4 ماه پیش۱ دیدگاه – خب؟ بابا نالید: – بسه یلدا! بسه! یادم ننداز! مامان با نفرت گفت: – اسمش ندا بود! یه دختر زشت و بدبخت! …
رمان هیلیر پارت ۱۱۵ 4.5 (71)4 ماه پیش۱ دیدگاه با تفریح رو کردم سمت عادل و گفتم: – ام… بذار حدس بزنم! همیشه پای شرافت بزرگ در میان است… درسته؟ بابا بزرگ عزیز تر از جانم بر…
رمان هیلیر پارت ۱۱۴ 4.4 (73)5 ماه پیشبدون دیدگاه مغزم داشت سوت می کشید! پس دلیلش این بود؟ به خاطر همین یاد من افتاده بون؟ اشک به شچمام نیشتر زد! ناباور رو کردم به بابا و…