رمان هیلیر پارت ۱۲۸

4.5
(97)

 

 

 

 

آروم گذاشتمش روی تخت، اتصال لبامون قطع نمی شد، دلیار دستاشو پیچیده بود دور گردنم…

لبامو از روی لباش یه لحظه برداشتم، دلیار با نفس نفس گفت:

 

– رویین! به جون عادل قسم… بکشی کنار این دفعه….دیگه واسه همیشه…. گورمو گم می کنم….

 

پیرهنمو در آوردم و پرتش کردم یه گوشه، خیمه زدم روی دلیار و بی توجه به حرفش بی تاب گفتم:

 

کاش اون لباس مشکیتو در نمی آوردی! میخواستم تو تنت جرش بدم!

 

لبام نشست روی گردنش، یه تاپ ساتن سفید تنش بود با شلوارک ستش… دستمو سر دادم روی سینه اش… سوتین نپوشیده بود! بی شرف! دستام خزید زیر لباسش، صدای آه ریزی که از لمس دستام کشید با لبام خفه شد…

بوسیدمش، دیوونه وار، جوری که دیوونه اش کنه…

لمسش کردم، تموم زیبایی هایی که امشب منو به جنون کشده بود رو با دستام لمس کردم، با لبام بوسیدم…

تاپش از یه جایی به بعد خیلی مزاحم بود، می شد از دو راه سخت و آسون انجامش داد، راه آسونو انتخاب کردم و از روی درزش توی یه حرکت پاره اش کردم… دل آ ری اکشنی نشون نداد! حرکت دستام روی تنش اجازه نمی داد به پاره شدن لباس (شاید) محبوبش حتی کوچک ترین توجهی بکنه….

 

من این دخترو می پرستیدم! میخواستم توی خودم محوش کنم، میخواستم با خودم یکیش کنم، میخواستم همه چیزش مال من باشه، تموم وجودش رو برای همیشه میخواستم…

 

🎆HEALER

🖤#PART_650

 

 

– مممممم! رویین!

 

برای شنیدن این صدای دخترونه و ملیح، برای این طور خاص و مختص به خودش اسممو صدا کردن، حتی از مرگ هم بر میگشتم…

اصلا همون روزی که سر انگشتای کوچولوش نشست لا به لای موهام بیچاره اش شدم! همون موقع هم فهمیدم دل آ یه قسمت بزرگی از وجود منو دزدیده…

 

این بشر کلا عادت به لباس زیر نداشت…!

دومین تیکه از لباسشو پاره نکردم اما نمیدونم کجا پرت شد!

 

دلیار یه روز بهت میگم، یه روز برات تعریف می کنم باهام چیکار کردی!

یه روزی این داستانو ازم میشنوی که چطور این دیوونه بی افسارو، این مرد نظامی بی رحم رو، این انسان بی روح رو با عطر میوه های جنگلی به زندگی برگردوندی.

یه روزی میشینم سرحوصله برات تعریف می کنم دستایی که به اسلحه عادت داشت، دستایی که خشاب پر می کرد و ماشه می کشید چطور خمار نوازش تار به تار موهات شد! چطور آخرش معتاد شد به لمس حریر تنت…

برات میگم چطور از یه ماشین کشتار تبدیل شدم به آدمی که آخ بگی حاضره برات بمیره!

برات از اعجاز صدات میگم! برات از معجزه آغوشت میگم! از مخدر دستات … به خودت برای داشتن خودت فخر میفروشم!

یه روزی دلیار، یه روزی می نویسمت، به زبون نت! به کل دنیا می فهمونم تو شفا بخشی، تو هیلری! Healer! همه باید اینو بدونن!

بی قرار نگاهم کرد، چشماش خواستن رو فریاد می کشید، من برای این چشما توی این حالت حتی میتونستم بمیرم!

انگشتامو قفل کردم بین انگشتای کوچیکش و دستشو بردم بالای سرش…

خم شدم و چشماشو بوسیدم…. صدای حبس شدن نفسش رو شنیدم…

*

 

🎆HEALER

🖤#PART_651

 

 

 

◄ دلیــــار ►

 

هنوز قلبم بی تاب توی سینه ام می کوبید…

صدای ضربان بی امان قلبش که زیر گوشم بود نشون میداد رویین هم همین حالو داره.

با انگشتاش آروم روی کتفم خطای فرضی می کشید…

ساعت دیجیتال کنار تخت چهار و سی و شیش دقیقه رو نشون می داد.

 

پیشونیم رو بوسید و لب زد:

 

– اذیت شدی دل آم؟

 

دل آ… من دل آی رویین بودم! دلیارش…

سر بلند کردم و زل زدم توی چشمای خمار و خسته اش.

وقتی دید جوابی نمیدم نگران بازومو گرفت و گفت:

 

– دلیار جان…؟

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

– من خوبم دورت بگردم! خوبِ خوب!

 

نگاهش نشست روی گردنم، روی لبام، آهی کشید و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

قاصدک جان ممنون بابت پارتای امشب و خسته نباشی گلم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x