رمان دلباخته پارت 191

بدون دیدگاه
          کمرم به پشتی می چسبد و شانه بالا می اندازم.   – یادم نمیاد، ولی برام آشناس   – شبی که تازه ماشین خریده بودی،…

رمان دلباخته پارت 187

بدون دیدگاه
          زری خانم صدایم می کند. من اما نگاهش نمی کنم.   می گوید رستا ترسیده، عینِ گنجشک قلبش می زند. انگار یک نفر جای من…

رمان دلباخته پارت ۱۸۶

۱ دیدگاه
  گوشی منصور دوباره زنگ می خورد. آهسته حرف می زند.   از این میان من فقط یک جمله را می شنوم. ” گفتم که، فردا با هم می ریم…

رمان دلباخته پارت ۱۸۳

۲ دیدگاه
          – اره مامان جان، توی شهرداری کار می کنه.. چند روز پیش دیدمش، داشت می رفت سرِ کار.. قد بلند، خوش هیکل، مودب، با کلاس..…

رمان دلباخته پارت ۱۸۲

بدون دیدگاه
      تصویر دخترک پیش چشمانم ظاهر شد. با همان چشمان رنگی که بلای جانِ من بود انگار.   خیره من را نگاه می کرد. انقدر معصوم که به…

رمان دلباخته پارت 181

۱ دیدگاه
          از کدام روز حرف می زند، نمی دانم. اصلاً آن روز خواهد آمد یا فقط در حدِ یک رویاست!   – شما راه دیگه سراغ…

رمان دلباخته پارت ۱۸۰

۲ دیدگاه
  زری خانم بازویم را به آرامی می فشارد.   – بیا مادر.. بیا بریم   گوسفند قربانی جان می دهد.   دست خودم نیست که ابرو در هم می…

رمان دلباخته پارت ۱۷۸

۱ دیدگاه
        دردِ من ذره ذره بیشتر می شود. می خواهم یقه ام را چاک دهم.   شاید اصلاً می خواهم بمیرم، نمی دانم. مُردن مگر غیرِ این…