رمان دلباخته پارت ۱۹۲1 سال پیش۳ دیدگاه دستی به لب و چانه اش می کشد. نگاهم به لب های پُر و مردانه اش خیره می شود. نمی دانم این فکر از کجا به سرم…
رمان دلباخته پارت 1911 سال پیشبدون دیدگاه کمرم به پشتی می چسبد و شانه بالا می اندازم. – یادم نمیاد، ولی برام آشناس – شبی که تازه ماشین خریده بودی،…
رمان دلباخته پارت ۱۹۰1 سال پیش۲ دیدگاه عجیب است که دیگر به خودم فکر نمی کنم. فکر من پیِ مردی ست که چشمانش با من حرف می زند. مردی که با نگاهش…
رمان دلباخته پارت 1891 سال پیشبدون دیدگاه تعارف نمی کند. حرفِ دلش را می زند، می دانم. با یک “نه” ساده تشکر می کنم. خانه در خاموشی فرو می رود. سید…
رمان دلباخته پارت ۱۸۸1 سال پیشبدون دیدگاه – بیاد نوه ش و ببره، این که ازش بر میاد.. گویا مادر بچه که نمی خوادش، لااقل بذار اون براش مادری کنه …
رمان دلباخته پارت 1871 سال پیشبدون دیدگاه زری خانم صدایم می کند. من اما نگاهش نمی کنم. می گوید رستا ترسیده، عینِ گنجشک قلبش می زند. انگار یک نفر جای من…
رمان دلباخته پارت ۱۸۶1 سال پیش۱ دیدگاه گوشی منصور دوباره زنگ می خورد. آهسته حرف می زند. از این میان من فقط یک جمله را می شنوم. ” گفتم که، فردا با هم می ریم…
رمان دلباخته پارت 1851 سال پیشبدون دیدگاه تنش را جلو می کشد و دستش به زانو می چسبد. – ببین آسید، ما که با هم دعوا نداریم، داریم؟ گیریم حرف شما درست، کم…
رمان دلباخته پارت ۱۸۴1 سال پیشبدون دیدگاه آدم که با خودش تنها می شود به خیلی چیزها فکر می کند. حال اگر دلت پیشِ کسی باشد، بدتر. شاید اصلاً به تنها بودن با او…
رمان دلباخته پارت ۱۸۳1 سال پیش۲ دیدگاه – اره مامان جان، توی شهرداری کار می کنه.. چند روز پیش دیدمش، داشت می رفت سرِ کار.. قد بلند، خوش هیکل، مودب، با کلاس..…
رمان دلباخته پارت ۱۸۲1 سال پیشبدون دیدگاه تصویر دخترک پیش چشمانم ظاهر شد. با همان چشمان رنگی که بلای جانِ من بود انگار. خیره من را نگاه می کرد. انقدر معصوم که به…
رمان دلباخته پارت 1811 سال پیش۱ دیدگاه از کدام روز حرف می زند، نمی دانم. اصلاً آن روز خواهد آمد یا فقط در حدِ یک رویاست! – شما راه دیگه سراغ…
رمان دلباخته پارت ۱۸۰1 سال پیش۲ دیدگاه زری خانم بازویم را به آرامی می فشارد. – بیا مادر.. بیا بریم گوسفند قربانی جان می دهد. دست خودم نیست که ابرو در هم می…
رمان دلباخته پارت ۱۷۹1 سال پیشبدون دیدگاه صدای خاله مینو در گوشم می پیچد. گریه می کند و حرف می زند. بغضم گلویم را می فشارد. – می دونم خاله، ولی…
رمان دلباخته پارت ۱۷۸1 سال پیش۱ دیدگاه دردِ من ذره ذره بیشتر می شود. می خواهم یقه ام را چاک دهم. شاید اصلاً می خواهم بمیرم، نمی دانم. مُردن مگر غیرِ این…