رمان دلباخته پارت 187

4.4
(60)

 

 

 

 

 

زری خانم صدایم می کند.

من اما نگاهش نمی کنم.

 

می گوید رستا ترسیده، عینِ گنجشک قلبش می زند.

انگار یک نفر جای من حرف می زند.

یک نفر که نمی دانم چرا توی دهانش نمی زنم.

 

– به درک، به جهنم

 

من انقدر از حس های بَد پُرم که جای مادر بودنم را گم کرده ام.

حس می کنم سیلی خورده ام.

از مردی که خیلی وقت است نفس نمی کشد.

 

پاهای سنگینم تکان می خورد و من را به اتاقم می برد.

در را قفل می کنم.

 

نمی خواهم کسی را ببینم.

شاید هم نمی خواهم من را ببیند.

 

پاهایم بی اختیار من را تا پشت پنجره راه می برد.

پرده ی توری را کنار می زنم.

 

سید را می بینم که مقابل منصور ایستاده و یقه اش را در مشت می فشارد.

پنجره را باز نمی کنم.

اصلاً انگار نمی خواهم صدایش را بشنوم.

 

نمی دانم منصور چه می گوید که خونش به جوش می آید.

جوری با سر به صورتش می کوبد که روی زمین پرت می شود.

سید اما کوتاه نمی آید.

 

خم می شود و باز یقه ی خونینش را می چسبد و با یک حرکت بلندش می کند.

زورش زیاد است، بیشتر از انچه تصور می کردم.

 

 

 

صدای گریه ی رستا قطع می شود.

و من به چرایش فکر نمی کنم.

 

پرده را همزمان با یک آهِ آدمکش می کشم.

 

شال از سر برمی دارم و در هوا پرت می کنم.

لبه ی تخت می نشینم، مثل گهواره تکان می خورم.

 

صورتم را  با دستانم می پوشانم.

انگار می ترسم خودم را ببینم.

 

کاش دو دست اضافی می داشتم تا گوش هایم را می گرفتم و صدایی که کم کم پژواک می شد را هرگز نمی شنیدم.

 

“قند عسل من کیه؟ شمایی خانم خوشگله! که حامد با دنیا عوضت نمی کنه! چیکار کردی باهاش! گولش زدی یا جادوش کردی که فقط تو رو می خواد”.

 

حامد از کِی من را دیگر نمی خواست، نمی دانم.

از همان روز که که خودش را قسمت کرد و شاید کمترش را به من داد!

 

نفسم می گیرد و بالا نمی آید.

چانه ام کم کم می لرزد و اشک می چکد.

 

بغض اما کم نمی شود.

می خواهد خفه ام کند.

 

صورتم را از چنگ دستانم رها می کنم.

 

صدایم می لرزد.

 

– هیچوقت.. هیچوقت یادم نمی ره.. که باهام چیکار کردی، حامد

 

صدای درِ حیاط می آید که محکم بسته می شود.

زیاد طول نمی کشد که درِ ورودی باز و بسته می شود.

 

بینی ام را بالا می کشم.

کاش می شد بلند بلند گریه می کردم.

 

دلم سنگین است، سبک نمی شود.

 

 

صدای سید می آید.

 

– عوضیِ بی ناموس، خجالت نکشید مرتیکه!

 

مادرش با عتاب صدایش می کند.

 

– چی می گی حاج خانم! همش تقصیر خودته، یادته چند بار گفتم اینا رو راه نده بیان.. صادق و تخم و تَرکش جز شَر و مصیبت چی دارن آخه!

 

زنِ بیچاره خودش را مقصر می داند انگار.

صدایش در نمی آید.

 

– مریم کو؟ کجا باز غیبش زد؟

 

– حالش خوب نیست مادر، رفت توی اتاقش

 

– معلومه که خوب نیست.. داغون شد زنِ بیچاره

 

برای لحظه ای مکث می کند.

صدایش از زورِ خشم و نفرت می لرزد.

 

– برای همین چیزاشه که گفتم راشون نده.. اینا کِی آدم بودن که حالا باشن! یه مشت عقده ایِ شُل تنبون که بدشون نمیاد هر شب با یکی بخوابن

 

زری خانم تندی می کند.

 

– بسه دیگه امیر حسین.. هر چی از دهنت در اومد گفتی که! بس نیست!

 

جواب مادرش را نمی دهد.

آهسته به در می زند.

 

– مریم.. مریم خانم؟

 

جوابش را نمی دهم.

حالا دیگر می دانم که او همه چیز را می دانست و از من پنهان کرد.

 

بارِ اول است که می بینم اجازه نمی گیرد و دستگیره را پایین می کشد.

 

در قفل است، راهش نمی دهم.

 

 

 

 

کوتاه نمی آید، محکم به در می زند.

 

– می دونم حالت بَده، ولی باید باهات صحبت کنم

 

من اما با او حرفی ندارم.

من حتی با خودم حرف نمی زنم.

 

دوباره به در می زند، چند بار پشتِ هم.

 

– باز کن، مریم.. بخدا من درکت می کنم، می فهمم تو چه حالی هستی، یه دیقه..

 

حرفش را قطع می کنم.

صدایم گرفته و می لرزد.

 

– چیو می فهمی تو؟ حالِ منو! تو اگه یه ذره، فقط یه ذره به من فکر می کردی قبلِ اینکه من اون عکسِ لعنتی رو با چشای خودم ببینم بهم می گفتی

 

دستی به چشمانم خیسم می کشم.

محکم و پُر از حرصِ تلنبار شده.

 

جوری به سینه ام می کوبم که دردش را تا اعماق وجودم حس می کنم.

 

– چون من حق داشتم بدونم.. می دونی از چی دردم گرفت.. این که تو می دونستی و ازم پنهون کردی

 

– باشه، هر چی تو بگی.. حق داشتی، قبول.. ولی با زندونی کردن خودت چیزی حل می شه! به ولله نمی شه.. فقط داری خودت و ..

 

من چرا فریاد می زنم، نمی دانم!

مگر جُرم او چیست که جایِ حامد متهم شود!

 

 

 

– راحتم بذار، ولم کن.. دست از سرم بردار، دیگه برام دلسوزی نکن، هیچوقت

 

صدای پوف بلندش را می شنوم.

کلافه است، می فهمم.

 

زری خانم آرام حرف می زند.

نمی دانم چه می گوید که ساکتش می کند.

 

رستا اما بی تابی می کند.

و من باز گریه می کنم.

 

روی زمین دراز می کشم و پوزخندی کنج لب هایم می نشیند.

ذهنم از افکار سمی پُر است، عذاب می کشم.

 

نمی دانم چقدر گذشته که از جا می پرم.

با یک تصمیم ناگهانی به سمت کمد هجوم می برم.

 

آلبوم عکس را بیرون می کشم.

من حتی نگاهشان نمی کنم و فقط پاره می کنم.

 

دست هایم می لرزد و دلم آرام نمی گیرد چرا!

 

انگار نمی دانم که این درد ساکت نمی شود.

حتی با از بین بردنِ خاطرات.

 

نگاهم را بالا می کشم و به آن پیراهن مردانه می رسم.

خیلی وقت است که بوی حامد را نمی دهد.

پس چرا باید نگهش می داشتم!

 

پیراهن تکه پاره را گوشه ای پرت می کنم.

کاش می شد آتشش می زدم.

 

چند بار پشت هم از خودم می پرسم”چرا؟”.

چرایی که هرگز جوابش را پیدا نمی کردم.

 

 

خودش گفته بود که من را ببخش.

کاش می پرسیدم چرا؟

 

هوا رو به تاریکی ست.

سینه هایم درد گرفته، سنگین شده.

 

گوشم از صدای زری خانم پُر می شود.

 

– مریم جان، دخترم؟

 

سکوتم را نمی شکنم.

 

– نمی خوای به رستا شیر بدی، مادر؟ بچه م هلاک شد از گشنگی

 

نمی خواهم و حرفش را نمی زنم.

دستی به پیشانی ام می کشم.

 

انگار تب کرده ام.

هر جای بدنم را دست می کشم مثل آتش است.

 

نمی دانم باید بخندم یا اشک بریزم.

آب دهانم را به سختی قورت می دهم.

 

نگاهم را می کشم به سمتِ پنجره.

باران محکم و بی امان به شیشه می کوبد.

 

تیزیِ بغض به گلویم ناخون می کشد.

نفسم مثل یک آه از سینه خارج می شود.

 

صدای مردِ این خانه می نشیند در گوشم.

مردی که تا کمی پیش مردِ این روزهای زندگیِ من بود.

 

– یه کاری کن حاج خانم.. می خوای زنگ بزن مادر بزرگش بیاد.. هان؟

 

– بیاد چیکار، مادر؟! زنِ بیچاره اندازه خودش بدبختی داره، چی ازش بر میاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x