رمان دلباخته پارت ۱۷۸

4.6
(60)

 

 

 

 

دردِ من ذره ذره بیشتر می شود.

می خواهم یقه ام را چاک دهم.

 

شاید اصلاً می خواهم بمیرم، نمی دانم.

مُردن مگر غیرِ این است!

 

پشتِ هم خدا را صدا می کنم.

اینجا فقط او به دادم می رسد.

 

زور آخر و صدای گریه.

 

با چشمان خیس نگاهش می کنم.

لب هایم می لرزد و باور نمی کنم.

 

دخترم، رستای من..

بوی تنش را از همین فاصله نفس می کشم.

 

صدایی از انطرف می گوید.

 

– نیگاش کن تو رو خدا، چشماش و ببین.. چقدر قشنگه این بچه

 

من اما، دیگر از حال می روم.

توانم ته کشیده، یک خواب طولانی می خواهم.

 

نمی دانم چقدر گذشته که تاریکیِ شب را از پنجره می بینم.

 

دیدِ تارم در اطراف می چرخد.

یک نفر لبخند می زند.

 

– بیدار شدی مادر؟

 

صدایش آشناست، شبیه صدای مادرم.

بغض لعنتی به گلویم می چسبد و پایین نمی رود.

 

لب های خشکم را با زبان تَر می کنم.

 

– دخ.. دخترم.. کجاست؟ می ..خوام .. ببینمش

 

صدای باز شدن در می آید.

نگاهم به زحمت سمت پرستاری که وارد شده می چرخد.

 

نفسم بند می آید از دیدن موجودی که دیگر در من نفس نمی کشد.

 

نمی دانم یک خیال است یا یک آرزو، که حالا با او خودِ واقعیت است.

 

چانه ام می لرزد.

اشک و لبخند یکی می شود.

 

 

 

حالا دیگر بیشتر از گذشته می خواهمش.

دست هایش انقدر کوچکند که می ترسم در مشت بگیرم.

 

دهانش باز و بسته می شود.

و آن چشم ها که عجیب من را یادِ حامد می اندازد.

 

چشمان روشن و ابروهای کم پشت.

گونه هایش سرخ است، دلم می خواهد ببوسمش.

 

لب های خیسم به گونه اش می چسبد.

بوی عجیبی می دهد.

 

شاید همان بوی عشق است، نمی دانم.

هر چه هست میل به آغوش گرفتنش را در من چند برابر می کند.

 

زری خانم کنار تخت ایستاده و تماشایم می کند.

سر بالا می برم، نگاه خیسش در چشمانم می نشیند.

 

– قدمش مبارک، مادر.. قربون جفتتون برم من.. می بینی چقدر خوشگله، مثل ماه می مونه بچه م

 

لب هایم می لرزد.

 

– من اگه شما رو نداشتم..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– تو خدا رو داری دخترم، اونه که بنده ش و ول نمی کنه.. هیچوقت

 

راست می گوید.

او هرگز بنده اش را از یاد نمی برد.

 

فقیر و غنی فرقی نمی کند.

سیاه باشی یا سفید، همین که او را خدای خود می دانی، بس می کند.

 

کمکم می کند تا سینه در دهان دخترم بگذارم.

بارِ اول است که این حس را تجربه می کنم.

 

حس مادرانه در من می جوشید و دردِ سینه را فراموش می کنم.

 

 

 

– ببین مادر، دو تا انگشتت و بذار دورِ سینه ات تا از دهنش در نیاد.. عادت نداره هنوز، زود خسته می شه، تو باید کمکش کنی، خب؟

 

چشمی حواله اش می کنم.

 

تمامِ من چشم شده و به لب های رستا خیره است.

انقدر که جایِ خالیِ سید را اصلاً نمی بینم.

 

رستا خوابش می برد.

آرام نفس می کشد.

 

دستان مشت کرده اش باز نمی شود.

انگار قلب من را میان مشت کوچکش می فشارد.

 

زری خانم او را از آغوشم جدا می کند.

می گوید باید استراحت کنم، خسته ام.

 

– اقا سید کجان؟ رفتن؟

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه مادر، کجا بره!  بچه م از پشت درِ زایشگاه تکون نخورد، پا به پام وایساد.. الانم بیرون وایساده، گفت بذار مریم خانم راحت باشه

 

لبخند می زنم، تشکر می کنم.

دلِ وامانده ام اما دیدنش را می خواهد.

 

تازه فرصت می کنم نگاهی در اتاق بچرخانم.

به جز من کسی در این اتاق نیست.

 

انگار یادش رفته که من دست و بالم بسته است.

هزینه ی اتاق خصوصی را از کجا بیاورم!

 

 

 

 

می خواهم عزا بگیرم که ابروهایم بالا می پرد با دیدن چیزی که می بینم.

 

با چشمانم از یک تا پنج می شمارم.

سبدهایی که پُر است از گل های تازه.

 

اما نه، آن یکی فقط مریم است.

بوی مریم همه جا پیچیده.

 

نگاهم را سمت زری خانم می کشم.

 

– این.. اینهمه گل از کجا اومده؟ کی آورده؟!

 

گره روسری اش را محکم می کند.

 

– یه ذره صبر کن، خودت می فهمی مادر

 

کارت های کوچک لای گل ها را یکی یکی برمی دارد و کفِ دستم می گذارد.

 

با دهان نیمه باز و بغضی در گلو نگاه می کنم.

 

امیر حسین شریعت و زری خانم..

خاله مینو و عمو جمشید..

الهه و اقا مجید هدایت..

و آن دو تای آخر که دیگر نفسم را می گیرد.

 

بابا فیروز..

مامان میترا..

 

بغضِ من می ترکد و اشک می چکد.

آخر این مرد تا کجا فکرش می رسد، نمی فهمم!

 

– شما.. شما چرا اینقدر خوبین؟ من چیکار کردم که خدا شما رو به من داد!

 

سرم به سینه اش می چسبد و اشک مثلِ بارانِ پشت شیشه می بارد.

 

روی موهایم را می بوسد.

شانه ام را به آرامی می فشارد.

 

– تو بگو من چیکار کردم که خدا دختری مثل تو بهم داد.. گریه نکن مادر، جونِ زری گریه نکن

 

 

 

سر عقب می کشم.

به چشمان نمدارش خیره می شوم.

 

– شما بوی مادرم و می دین، می دونستین؟

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– مادر که بشی، بوی مادر می دی، دخترم.. خدا رحمت کنه مادرتو، می دونم چقدر دلت می خواست الان کنارت بود و برات مادری می کرد

 

برای لحظه ای مکث می کند.

نفسش را رها می کند.

 

– درسته که من مادرت نیستم، ولی می تونم برات مادری کنم

 

دستش را می گیرم.

 

– مگه تا حالا نکردین؟ شما کاری برام کردین که..

 

یک نفر در می زند.

 

– فکر کنم امیر حسین باشه..بگم بیاد، اذیت نمی شی؟

 

– نه اصلاً.. فقط شالم و بدید سرم کنم

 

موهای بهم چسبیده و نامرتب را زیر شال قایم می کنم.

گلوی خشکم را با جرعه ای از آبمیوه تَر می کنم.

 

قامت بلندش از پسِ دیوار ظاهر می شود.

نفسم بند می آید از اینهمه وقار و مردانگی.

 

سر به زیر جلو می آید و من سلام می کنم.

نگاهش را با تاخیر بالا می کشد.

 

– سلام خانم.. خوبید شما؟ قدم نو رسیده مبارک.. زیر سایه ی مولا علی انشالله

 

مردِ زورخانه است و نفسش حق.

این جمله را بارها از او شنیده ام.

 

 

 

من به این نگاه و لبخند عادت کرده ام انگار.

تشکر می کنم، برای همه چیز.

 

– کاری نکردم خانم، وظیفه س

 

اشاره به آن تخت کوچک می زند.

 

– می شه ببینمش؟

 

– اره حتماً

 

کنارِ تخت رستا می ایستد و با لبخند نگاهش می کند.

با خودم می گویم که این مرد را خدا برای من فرستاده و جز این نمی تواند باشد.

 

– شبیه خودتونه مریم خانم.. نیست؟

 

نیم رخش سمت من می چرخد.

 

– نمی دونم، شاید.. چشماش ولی روشنه، رنگِ چشمای حامد

 

دوباره سر می چرخاند و با دقت بیشتر نگاه می کند.

در سکوت و بدون لبخند.

 

انگار می خواهد درستیِ حرفم را از پشتِ چشمان بسته اش باور کند.

 

– چایی می خوری سید، بریزم برات؟

 

با تامل پاسخ می دهد.

 

– اگه هست اره.. دستِ شما درد نکنه

 

لیوان چای را می گیرد و پشتِ پنجره می ایستد.

از پشتِ سر نگاهش می کنم.

 

فکرش کجاست، نمی دانم.

من اما فکرم پیش اوست.

 

گوشیِ زری خانم زنگ می خورد.

با یک نفر سلام و احوالپرسی می کند.

 

– گوشی رو می دم باهاش صحبت کنین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
10 ماه قبل

بلاخره، نحایت بعداز این همه مدت مریم بچش به دنیا اومد** چقدر براش خوشحال شدم••••••• 😉😀😁😇😍😘😗

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x