رمان دلباخته پارت ۱۹۲

4.4
(56)

 

 

دستی به لب و چانه اش می کشد.

نگاهم به لب های پُر و مردانه اش خیره می شود.

 

نمی دانم این فکر از کجا به سرم می زند!

فکر بوسیدن لب هایی که تکان می خورد.

 

چشم می دزدم و از خودم خجالت می کشم.

 

– تو حق داشتی، مریم.. ولی نه به این خاطر که من چیزی بهت نگفتم، چون من براش دلیل داشتم

 

نگاهم را با تاخیر سمت او می کشم.

 

– تو از خودت رفتاری نشون دادی که کاملاً طبیعی بود.. نمی خوام حرفش و بزنم، فقط اینو بدون که من  بهت دروغ نمی گم.. هیچوقت

 

انگار دیگر فرصت خجالت هم برایم نمی گذارد.

من اما پیش مردانگیِ این مرد تا ابد شرمنده ام.

 

– بخور چاییتو، سرد شد

 

– اولش برام عجیب بود، من شما رو زیاد نمی شناختم.. همش فکر می کردم چجوری می شه که یکی مثه شما، یکی مثه اونا! حالا می فهمم که حتی در مورد حامدم اشتباه کردم.. یه اشتباه بزرگ

 

ابرو در هم می کشد و حرف نمی زند.

دلم می خواهد دستش را بگیرم تا گرمای بدنش را حس کنم.

گرمیِ نگاهش من را بس نمی کند دیگر.

 

 

 

 

به خودم تشر می زنم.

عقلم را از دست داده ام انگار.

 

– فقط می تونم بگم که کنار اومدن باهاش، یکم زمان می بره.. هر چی کمتر بهش فکر کنی زمان رو برای خودت کوتاه کردی.. حداقل تو این شانس و داری که رستا نمی ذاره بهش زیاد فکر کنی، و این شانس بزرگیه که من..

 

حرفش را تمام نمی کند.

لازم به گفتن نیست، خودم می دانم.

 

خیانت مثل یک زخم است.

زخمی که هرگز درمان نمی شود.

 

با صدای زری خانم از جا می پرم.

 

– اینجایی امیر حسین!

 

قلبم تند می زند.

نکند با خودش فکر ناجور کند.

 

– چی شد حاج خانم، هوس چایی کردی؟

 

جلو می آید و من به احترامش از جایم بلند می شوم.

 

– نه مادر، اومدم یه ذره آب بخورم

 

نگاهش به من حرف دارد انگار.

حرفی که من از پسِ خواندنش برنمی آیم.

 

شب بخیر می گویم و حواسم را پیشِ سید جا می گذارم.

کاش می شد بیشتر بمانم.

 

کنار مردی که پُر است از آرامش و من گاهی در سکوت هزار حرف ناگفته از نگاهش می خوانم.

 

نفسم را از هوای تازه پُر می کنم.

اقا حیدر با لبخند جلو می دود.

 

– سلام خانم معلم.. حال و احوال خوبه انشالله؟

 

– خدا رو شکر اقا حیدر.. شما خوبی، خونواده خوبن؟

 

 

 

درِ ماشین را باز می کند.

 

– الهی شکر، همه خوبن، خانم

 

کنارِ زری خانم می نشینم و حیدر پشتِ فرمان می نشیند.

می پرسد” کجا برم حاج خانم؟”، جوابش را با یک کلمه ساده می گیرد.

 

مقصد امامزاده است.

حرف های من با حامد زیاد است.

 

– اقا سید می گفت رفیقش تصادف کرده، انگاری حالش زیاد رو به راه نیست، چند جاش شکسته، سرشم ضربه خورده.. الان چطوره حاج خانم، بهتره؟

 

یادم به انشب می افتد که زیبا زنگ زد و گفت یوسف تصادف کرده و حالش وخیم است.

 

بعدِ از انشب کمتر سید را می بینم.

صبح زود می رود و دیر وقت شب می آید.

 

نگران است و دلواپس.

حرفش را نمی زند ولی، از نگاهش معلوم است.

 

زری خانم برای بهبودی اش ختم قران برداشته و روز و شب دعا می کند.

می گوید نمی دانم این بلا چه بود که بر سرِ تازه داماد و عروس آمد!

 

بدتر از آن اینکه زیبا باردار است و خطرِ سقط جنین تهدیدش می کند.

 

پیاده می شوم و چادر به سر می کنم.

حیدر می گوید همین جا منتظر می مانم.

 

زری خانم کیسه پلاستیکی را زیر چادرش قایم می کند.

روی زانو می نشینم و خیره به سنگ مزار مردی می شوم که هرگز او را ندیده ام، ولی انگار خیلی وقت است که می شناسمش.

 

 

 

 

عطرِ گلاب را نفس می کشم و زیر لب برای این بزرگ مردِ خاموش فاتحه می خوانم.

 

صدای زری خانم گرفته است.

پُر از بغض و دلتنگی.

 

– تو برو، مادر.. برو هر چی می خوای بهش بگو

 

باشه ای می گویم و به سمتِ مزار حامد راه می افتم.

 

رو به روی سنگ سرد و خاموشش می نشینم.

و باز دلِ وامانده ام با وجود یک زخم کاری برایش می سوزد.

 

– همیشه فکر می کردم که تو با اونا فرق می کنی، ولی اشتباه می کردم، حامد.. تو با من کاری کردی که حتی تصورش برای منی که با جون و دل می خواستمت و تا آخرش پات وایسادم..

 

بغض به گلویم می چسبد.

اشک آرام آرام از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

 

– کاش، کاش رستا هیچوقت نفهمه که تو با من، منِ خوشِ خیال و احمق چیکار کردی

 

نگاهم را پایین می کشم و به چشمانی زل می زنم که وارثِ آبیِ چشمانی ست که من یک روز برایش جان می دادم.

 

– رستا رو با خودم آوردم، چون فکر کردم برای یک بارم شده صورت قشنگش و باید ببینی.. مثه فرشته هاست، حامد..می بینی!

 

پوزخند می زنم.

 

– تو اگه خیلی چیزا رو می دیدی، الان اینجا نبودی، حامد.. زیرِ یه خروار خاک و یه عالمه خاطره که دیگه برام قشنگ نیست

 

نفس بلندی می کشم.

 

– می خوام فراموشت کنم، حامد.. همونجور که تو منو فراموش کردی

 

و باز به رستا نگاه می کنم.

 

– نگران رستا نباش.. آخرش یه روز می فهمه که دختر توئه.. فقط، فقط نمی دونم اونروز چی باید بهش بگم.. ولی مطمئنم که دروغ نمی گم

 

 

 

خیره به چشمان دخترکم حرفِ آخر را می زنم.

 

– چون آخرش می فهمه که همه چی دروغه.. اونوقت من و تو چه فرقی با هم داریم، حامد!

 

شاید این آخرین بار است که با او حرف می زنم.

اما نه برای رفع دلتنگی و نه برای شکایت.

 

این فقط یک وداع تلخ است با مردی که دیگر ذره ای احساس نسبت به او در خودم پیدا نمی کنم.

 

من انگار تازه او را با دستان خودش به خاک می سپارم و آخرش با یک خداحافظی سرد و یخ کرده وداع می کنم.

 

یک نفر می آید و کنارم می نشیند.

زری خانم است که سنگِ حامد را با گلاب می شورد و چند شاخه گل روی آن می گذارد.

 

انگشتانش می چسبد به سنگِ خیس و زیر لب فاتحه می خواند.

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

انگار حرفی پشت لب هایش نشسته و با خودش کنار نمی آید.

 

پیش از او لب می جنبانم.

 

– می دونم چی می خواین بگین، ولی من آمادگیش و ندارم..یکم زوده، من هنوز باهاش کنار نیومدم

 

سر می چرخانم و به چشمانش زل می زنم.

 

– شاید وقتی باورش کردم بتونم ببخشم، ولی تا اونروز نه، باور کنین نمی تونم

 

 

 

دستم را میان انگشتان باریکش می گیرد.

 

– گاهی آدم فکر می کنه که بعضی چیزا رو دلش می مونه.. با خودت می گی نه، یادم نمی ره.. یادت نمی ره، ولی واسه آرامش خودت کاری می کنی که شاید خودتم باورت نشه

 

شاید او راست می گوید، نمی دانم.

من اما برای بخشیدنِ حامد زمان می خواهم.

 

بر سرِ مزار احمد رضا می روم.

همراه زنی که از او خیلی چیزها یاد گرفته ام.

 

زنی که تا مغز استخوانش می سوزد از آتش یک مصیبت بزرگ، ولی باز می خندد.

 

زنی که می دانم فقط برای یک نفر نفس می کشد.

برای مردی که به مردانگی اش می نازد.

 

روی صندلیِ عقب ماشین حیدر می نشینم.

نگاهم را از پشت شیشه به خیابان می دهم.

 

گوشم از صدای حیدر پُر می شود.

از گذشته حرف می زند و مردی که انگار هرگز برای او نمُرده است.

 

هر از گاه یادش بخیری می گوید و یک خاطره از ذهنش بیرون می کشد.

 

– چی بگم اقا حیدر، کی فکرش و می کرد که حاج مهدی اونقدر زود بره.. طاقت نیاورد، نتونست داغِ بچه شو تحمل کنه.. بعدِ اون خدا بیامرز کمرش شکست، دیگه اون حاج مهدی سابق نشد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

ممنون که گزاشتی.😘😘😘😘🙏

نیوشا
9 ماه قبل

ممنون مرسی از ادمینها و نویسنده 💓💕💞😇💔

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x