رمان دلباخته پارت ۱۸۴

4.2
(61)

 

 

آدم که با خودش تنها می شود به خیلی چیزها فکر می کند.

حال اگر دلت پیشِ کسی باشد، بدتر.

 

شاید اصلاً به تنها بودن با او فکر کنی.

حتی ممکن است پا فراتر بگذاری و در عالمی که نمی دانی کجاست برای لمسِ تنش بی تاب شوی.

 

من اما هرگز، هرگز به این فکر نکردم که عطشِ مردانه ام را با یک تصور سراسر گناه سیراب کنم.

 

اصلاً انوقت حتماً از خودم بدم می آمد.

دیگر از مردانگی چه می ماند برای من!

 

بی هدف راه می روم و باز می نشینم.

 

خنده دار است، شبیه پسر بچه های تازه بالغ شده که ادای مرد شدن را در می آورند.

 

کم مانده به اذان ظهر.

وضو می گیرم تا کمی بندگی کنم.

 

آستین پیراهنم را پایین می کشم.

گوشی ام زنگ می خورد.

 

شماره ی خانه افتاده، بی درنگ جواب می دهم.

 

– سلام حاج خانم، خیر باشه

 

کوتاه سلام می گوید و صدایش می لرزد چرا!

 

 

– امیر حسین.. کجایی مادر؟  پاشو بیا ببین باز این اومده چیکار.. وایساده توی حیاط، نمی دونم داره کجا رو نگاه می کنه

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

– کی حاج خانم؟ کی داره کجا رو نگاه می کنه؟ درست بگو..

 

وسط حرفم می پرد.

خلاصه می گوید که کمی پیشتر ملیحه زنگ زده و گفته با منصور می آید.

 

خنده دار است که منصور تازه یادش افتاده که نسبتی هم با دخترک چشم آبی دارد!

مادرم خواسته ردش کند، ولی باز چیزی نگفته.

 

بدتر از آن اینکه منصور تنها آمده.

پس چرا ملیحه را با خودش نیاورده!

 

کُتم را از پشتیِ صندلی چنگ می زنم.

دندان روی هم می فشارم.

 

– ببین چی می گم زری خانم.. بگو مریم بره توی اتاقش، دَرم قفل کنه.. تا من نیومدم حق نداره بیاد بیرون.. تکرار می کنم، حق نداره بیاد

 

شاید اگر وقت دیگر بود تشر می زد که اختیارش دستِ تو نیست و حرف نزن.

 

– باشه مادر.. تو فقط خودتو برسون.. خب؟

 

از در بیرون می زنم.

 

– خیله خب، الان راه می افتم

 

گوشی را در جیب کُتم فرو می کنم.

استارت می زنم و پدال گاز را محکم می فشارم.

 

هزار فکرِ نکرده به مغزم هجوم می آورد.

شیشه را پایین می کشم و سیگار آتش می زنم.

 

دست خودم نیست که دستِ مشت کرده ام به فرمان می کوبد و دهانم به لعنت باز می شود.

دلشوره امانم را بریده، به مریم زنگ می زنم.

نباید خودش را به منصور نشان دهد، لااقل تا وقتی من صلاح بدانم.

 

گوشیِ لعنتی خاموش است.

دندان روی لب زیرینم فرو می کنم.

 

پیاده می شوم و نفس بلندی می کشم.

کلید را در قفل می چرخانم.

 

منصور را در حیاط نمی بینم.

حتماً داخلِ خانه است، مهمان ناخوانده.

 

به سمت پله ها می روم و نگاهم به سمت پنجره اتاق مریم می دود.

رستا را بغل گرفته و من را نگاه می کند.

 

نفسِ کلافه ام را رها می کنم.

با اشاره ی من پنجره را باز می کند.

 

–  بیرون نرفتی که؟

 

سر به دو طرف تکان می دهد و با یک ” نه” ساده جواب می دهد.

 

– نگفت برای چی اومده؟

 

– ظاهراً برای دیدنِ رستا، می گه من عموشم، حق دارم ببینمش

 

پوزخند کم صدایی می زنم.

 

– فعلاً همونجا بمون تا ببینم حرف حسابش چیه

 

لبخند بی جانی می زند و زیر لب باشه ای می گوید.

 

از پله ها بالا می روم و دستگیره در را پایین می کشم.

مادرم نگاهش را سمت من می کشد.

 

جلو می روم و منصور پیشِ پایم برمی خیزد.

 

– به به، اقا سید!

 

دستی که به سمتم دراز کرده را به سردی می فشارم.

 

– اینورا اقا منصور! خیر باشه، خبریه؟

 

روی مبل می نشیند و پا روی پا می اندازد.

پوزخندش حالم را بهم می زند.

 

– قدیما رسم نبود که از مهمون بپرسن خبریه، واسه چی اومدی؟ می گفتن مهمون حبیب خداست.. رسم شما فرق کرده یا ما حالیمون نیست؟

 

با کمی فاصله از او می نشینم.

با دو انگشت لبم را پاک می کنم.

 

– نه اقا منصور، فرق نکرده.. بشرطی که مهمون حد و اندازه ش و بفهمه

 

سر تکان می دهد.

 

– که اینطور! باز خوبه مهمون رو از پشتِ در بر نمی گردونی.. آخه بعضیا حرمت نگه نمی دارن، حتماً دیدی خودت اینجور آدما رو، بزرگ و کوچیک سرشون نمی شه، ولی تا بخوای ادعاشون می شه

 

من الفاظ این مرد را از بَرم.

طعنه و کنایه اش به مریم را خوب می فهمم.

 

– من اتفاقاً آدمایی رو دیدم که بیشتر از خیلیا حرمت می ذارن، ولی متاسفانه طرف مقابل اونقدر بی حیاس که هیچی سرش نمی شه

 

در سکوت نگاهم می کند.

خودش خوب می داند که من از جواب کم نمی آورم.

 

نگاهش در اطراف می چرخد و لب می جنباند.

 

– زنداداش قایم شده؟ نمی خواد بچه رو بیاره ما ببینیم؟

 

خیره در چشمانش نگاه می کنم.

 

– بعدِ اینهمه وقت تازه می خوای برادر زاده تو ببینی! یکم عجیب نیست، اقا منصور؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x