رمان دلباخته پارت ۱۸۰

4.4
(66)

 

زری خانم بازویم را به آرامی می فشارد.

 

– بیا مادر.. بیا بریم

 

گوسفند قربانی جان می دهد.

 

دست خودم نیست که ابرو در هم می کشم.

 

– کاش اینکارو نمی کردین.. من اصلاً طاقتش و ندارم.. چرا باید یه حیوون بی گناه..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– شما رو نمی دونم، ولی ما رسم داریم که واسه بچه مون قربونی کنیم.. تازه دختر که باشه، بیشتر

 

لبخند شیرین همیشگی اش را می زند.

نگاهش پُر است از مهر مادرانه.

 

به خودم تشر می زنم.

خجالت می کشم از آن اخم احمقانه.

 

پیراهن بلندی می پوشم.

جلویِ آینه می ایستم و خودم را تماشا می کنم.

 

دروغ نباشد دلم برای خودم تنگ شده.

برای مریمی که قبلاً بودم.

 

می روم تا پشت پنجره و پرده را کنار می زنم.

سید را می بینم که آستین بالا زده و برای تکه کردن گوسفندِ قربانی کمک می کند.

 

این مرد هرگز خودش را بالاتر از کسی نمی بیند.

خودش گفته بود همه بنده خداییم، خدایی که همه را به یک اندازه می بیند.

 

زری خانم صدایم می کند.

دلم نمی آید دخترکم را تنها بگذارم، ولی می ترسم بیدار شود.

 

درِ اتاق را باز می گذارم و به آشپزخانه می روم.

 

– اومدی دخترم.. بیا، بیا بشین

دستم را می گیرد و روی صندلی می نشاند.

لیوان چای را جلویم می گذارد.

 

– تو باید زیاد مایعات بخوری تا شیرت راه بیفته دخترم.. اینو بخور تا بی بی که اومد یه معجون درست و حسابی واست درست کنه کیف کنی

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

– معجون؟! وای نه، یه بار خوردم حالم بد شد

 

قاشقی که غذا را هم می زند در هوا تاب می خورد.

سر می چرخاند و نگاهم می کند.

 

– از اون معجونا که مردا می خورن، نه.. درست نمی دونم چیه، ولی هر چی هست خیلی خوبه

 

اخمِ بامزه ای می کند و قاشق را کنار می گذارد.

بوی ماهیچه می آید، دلم ضعف می کند.

 

– اونی که تو خوردی و حالت بد شد مالِ من و شما نیست مریم خانم.. اون و مرد جماعت می خوره که..استغفرالله، شیطون نشو دختر، گناه داره

 

خودش جلوتر از من می خندد.

 

صدای باز شدن در می آید.

 

– حاج خانم؟ سینیِ جهازت کجاست، قایم کردی؟ نبود تو زیر زمین!

 

بلند می گوید، انگار حواسش نیست که ممکن است رستا بیدار شود.

 

زری خانم می رود و آهسته تشر می زند.

 

– هیسسس..یواشتر مادر،حواست کجاست! بچه رو بیدار

کردی

از جایم بلند می شوم.

اگر می شد می دویدم، اما نمی توانم.

 

از قابِ در رد می شوم و سید را می بینم که پوف بلندی می کشد.

 

نگاهش سمتِ من می دود.

 

– شرمنده بخدا، حواسم نبود اصلاً

 

– عِب نداره اقا سید، تقصیر شما نیست.. شاید چون خیلی وقته دور و برتون بچه نبوده، عادت ندارین

 

سر به تایید تکان می دهد.

با اجازه ای می گویم و در را می بندم.

 

سینه در دهان رستا می گذارم.

صورت ظریفش را وجب به وجب می گردم.

 

انقدر شبیه حامد است که انگار فقط خودش را می بینم.

هراز گاه چشم باز و بسته می کند.

این وسط گاهی لبخند هم می زند.

 

بوسه ای به مشتِ کوچکش می زنم.

جوری نگاهم می کند که دلم غنج می رود.

 

رنگِ چشمانش عاشق ترم می کند.

انگار چشمان حامد است، مو نمی زند.

 

لب روی هم می فشارم.

حدقه ی چشمانم پُر از آب می شود.

 

گاهی آدم ها چه زود می روند.

با یک دنیا امید و آرزو.

 

زمان اما مهلت نمی دهد.

همه چیز را با خود می برد، جز یادگاری که از خود به جا می گذارند.

 

نگاه خیسم را از چشمان بسته ی رستا برنمی دارم.

 

چشمانی که بی شک هر لحظه من را به یادِ حامد می اندازد.

پشتِ میزِ آشپزخانه نشسته ام.

از گوشه ی چشم سید را نگاه می کنم، دست هایش را زیر شیرِ آب می شورد.

 

کمی پیش تر زری خانم تشر زد و گفت.

” حق نداری از جات تکون بخوری، گفته باشم”.

 

چشمی گفتم و از جایم تکان نخوردم.

 

شیر آب را می بندد و دست های خیسش را خشک می کند.

صدای زری خانم می آید.

 

– ببین پسرم چی درست کرده.. کسی ندونه فکر می کنه صد ساله آشپزه.. چی ریختی توش مادر.. هان؟

 

سید دست هایش را در جیب شلوار ورزشی اش فرو می کند و موذیانه می گوید.

 

– داری از من استفاده ابزاری می کنی حاج خانم.. متوجهی؟

 

نگاه سر خوشش سمت من می دود.

لب روی هم می فشارم.

 

زری خانم جلو می آید و ظرف پُر شده از ماهیچه را وسط میز می گذارد.

 

– شد من یه بار از تو تعریف کنم، تو از این حرفای قلمبه سلمبه نگی!

 

سید رو به رویم می نشیند.

 

– استفاده ابزاری معنیش اینه که شما امروز از زیر کار در رفتی، آشپزی رو انداختی گردنِ امیر حسین

 

برای لحظه ای مکث می کند.

زری خانم با ابروهای بالا پریده نگاهش می کند.

 

– این شد که سیدِ مظلوم پیش بندش و بست و رفت تو آشپزخونه.. بعد چی شد، مثه یه کدبانوی حرفه ای قابلمه رو گذاشت روی گاز، تا چیکار کنه، ماهیچه بار بذاره.. حالا رسیدیم به سوال مادر گرامی

زری خانم دستش را خوانده انگار.

بشقاب من را پُر می کند و لب می جنباند.

 

– من تو رو بزرگ کردم امیر حسین.. می دونم آخرش می خوای بگی نمکِ خودم و ریختم توش.. دروغ می گم؟

 

سید با لب بسته می خندد.

من اما شانه ام از زورِ خنده تکان می خورد.

 

– قربون او درک و فهمت برم زری خانم.. هر چی داشتی رو دادی به خودم، دمت گرم

 

– اره والا.. هر چی بود و یه تنه گرفتی مادر، هیچی نذاشتی واسه اون دو تا.. بمیرم واسه بچه م، خیلی وقتا..

 

سید حرفش را قطع می کند.

جلویش را نگیرد اشکش در آمده.

 

– حالا شما غذات و بخور، وقت واسه ذکر مصیبت زیاده.. می کشی برام؟

 

حواسِ مادرش را پرت می کند با شوخی و خنده.

استاد خوب کردن حال آدم ها.

 

طعم ماهیچه بی نظیر است.

دروغ نیست اگر بگویم تا به حال چنین غذایی نخورده ام.

 

دهانم را پاک می کنم.

 

– دست پختتون عالیه، من اصلاً فکرش و نمی کردم.. هنوزم نمی خواین رازش و بگین؟

 

نگاهم می کند و شبیه پسر بچه های تخس ابرو بالا می اندازد.

 

– معلومه که نه.. شده یه آشپز حرفه ای رازش و به کسی بگه؟!

 

نمی دانم چطور می تواند تا تهِ افکارم را از چشمانی که به او زل زده، بخواند.

 

– خب شاید یه روز نظرم عوض شد،  گفتم.. تا اونروز می تونی صبر کنی؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
10 ماه قبل

از وقتی این رمان رو گذاشتین برا پارت گذاری چند روز یبار پارت میدین بعدشم نشد یبار دوتا پارت رو یه روز بدین

نیوشا
10 ماه قبل

ممنون؛مرسی😘💕💞😇 چقدر دلم برای حامدومریم سوخت؛ مخصوصن حامد بیچاره،بدبخت گناه داشت طفلکی ازهیچی شانس نیاورد نه خانواده( مادر سرخورده بیچاره بینوا بدبخت پدروبرادر به تمام معنا شارلاتان عوضی 🤒🤕😔💔😳😵😨😖😢😭 آخرم که اونطوری جوون مرگ شد•••• تنها خوش شانسیش زنش بود*

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x