رمان دلباخته پارت ۱۸۳

4.2
(79)

 

 

 

 

 

– اره مامان جان، توی شهرداری کار می کنه.. چند روز پیش دیدمش، داشت می رفت سرِ کار.. قد بلند، خوش هیکل، مودب، با کلاس.. ازش خوشم اومد، قیافه شم خوبه

 

از گوشه ی چشم مریم را نگاه می کنم.

زنی که دلم برایش رفته و با دنیا عوضش نمی کنم.

 

– می گم داداش، بد نیست شمام یه بار دختره رو ببینی، نظرت چیه؟

 

ابرو در هم می کشم و بی اختیار قاشق را گوشه ی بشقابم پرت می کنم.

 

الهه از جا می پرد.

مادرم با دهان نیمه باز نگاهم می کند.

 

از انطرف صدای گریه ی رستا بلند می شود.

من اما انقدر عصبانی ام که صدا بالا می برم.

 

کاری که هرگز نکرده ام، بارِ اول است.

 

– شماها چرا دست بر نمی دارین، هان؟ یه روز دخترِ فلانی، فرداش دختر همسایه.. تموم نمی شه، نه!؟

 

دستِ مجید به شانه ام می چسبد.

 

– آروم باش داداش.. ببین داد زدی بچه ترسید!

 

مریم از روی صندلی بلند می شود.

دخترک ترسیده و گریه می کند.

 

لعنت به من..

لعنت به من که چفت دهانم را باز نمی کنم.

 

مادرم اخم کرده لب می جنباند.

 

– چته امیر حسین؟! نمی خوای که نخواه، واسه چی داد می زنی!

 

 

 

دستی به لب و دهانم می کشم.

نفسم را محکم رها می کنم.

 

الهه دلخور است، می فهمم.

ولی باز دلجویی می کند.

 

– ببخش منو داداش.. همش تقصیر منه.. یه روز پاشدی اومدی دورِ هم باشیم، زهرت شد

 

پوف می کشم و خیره در چشمانش لب می جنبانم.

 

– دِ آخه قربونت برم، شماها که می دونین من جز شما دو تا کسی رو ندارم.. هر وقت اومدم گفتم حاج خانم، ابجی الهه، واسه من زن پیدا کنین اونوقت شما آستین بالا بزن.. نه وقتی که من همچی تصمیمی ندارم

 

مادرم دستی در هوا تکان می دهد.

 

– ولش کن مادر.. این زن بگیر، نیست.. چون اگه می خواست بگیره اینهمه دختر نشونش دادم.. مرغش یه پا داره مادر، نه، نمی خوام

 

در سکوت نگاهش می کنم.

از من رو برمی گرداند.

 

از پشت میز بلند می شوم.

کسی حرف نمی زند، شاید ترسیده اند.

 

آخر این رویِ من را هرگز ندیده اند.

مردی که کمتر صبرش تمام می شد.

 

می روم و با دو قدم فاصله رو به روی مریم می ایستم.

 

– من نگهش می دارم، برو غذاتو بخور، سرد می شه

 

– سیرم اقا سید، ممنون

 

پس چرا نگاهم نمی کند!

اصلاً چرا از کنارم رد می شود و بی محلی می کند.

 

 

 

– مریم خانم؟

 

می ایستد و سر می چرخاند.

 

– بفرمایید

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– ببخشید منو، نباید داد می زدم.. نمی دونم چرا حواسم نبود ممکنه رستا رو بترسونم

 

قدم های برداشته را برمی گردد.

حالا مقابلِ من ایستاده و نگاهش در چشمانم می نشیند.

 

– بذارید همون آدمی که روز اول دیدم رو ببینم.. مردی که شاید هیچوقت شبیهش و نبینم.. من می خوام شما رو اینجوری به یاد بیارم، نه آدمی که چند دیقه پیش دیدم

 

چشم می بندم و نفسم را گم می کنم.

حرفش انگار خنجر است که وسط قلبم فرو می رود.

 

وقتی چشم باز میکنم، می بینم که از من دور شده.

ناراحتش کردم، می دانم.

 

با خودم می گویم چرا باید من را جوری که می خواهد به یاد آورد!

جوابش روشن است، خودم می دانم.

 

گاهی آدم کم می گذارد، حتی برای خودش.

من اما برای او هم کم گذاشتم، می دانم.

 

دستگیره در را پایین می کشم.

کُتم را از جالباسی برمی دارم.

 

صدای مجید می آید و بعد خودش را می بینم.

 

– کجا می ری داداش؟ جونِ مجید کوتاه بیا، الهه ناراحت می شه

 

کفش هایم را پا می زنم.

 

– نگران نباش، برمی گردم

 

 

باشه ای می گوید و در را پشت سر می بندم.

آهسته از پله ها پایین می روم.

 

کوچه خلوت است.

ذهنِ من اما شلوغ.

 

دست در جیب شلوارم فرو می برم و دود سیگار را در هوا فوت می کنم.

 

با خودم می گویم باید اول با مریم صحبت کنم.

هر چند می دانم، دلش با من است.

 

نگفته می دانم که مادرم مخالفت می کند.

خواهرِ یوسف و زنی که عمه خانم حرفش را زد،از یادم نمی رود.

 

یکی مطلقه و آن یکی بیوه زن.

مادرم اما این دو را لایق پسرش نمی داند هرگز.

 

انصاف نبود اگر می گفتم حقش نیست.

با انهمه آرزوهای مادرانه.

 

شاید اگر جوان تر بود می شد تفکرات قدیمی را از ذهنش پاک کرد و از او آدم دیگری ساخت.

 

محالی که هرگز ممکن نمی شد.

من اما باید چه می کردم؟

 

برمی گردم و سعی می کنم تا به روی خودم نیاورم که دلم آشوب است و سرم بازار مکاره.

 

– مریم جان؟ کم کم حاضر شو بریم دخترم

 

مادرم با من حرف نمی زند.

باید از دلش در بیاورم، می دانم.

 

مجید تعارف می کند و الهه اصرار، مادرم اما زیر بار نمی رود.

 

الهه را بغل می گیرم.

روی موهایش را می بوسم.

 

– قربونت برم داداش، می دونی چقدر دوسِت دارم، نه؟

 

 

 

– مگه من ندارم ابجی! تو جونمی، یه دونه ای واسم

 

چشمانش برق می زند و با لبخند نگاهم می کند.

 

دستِ مجید را می فشارم و تشکر می کنم.

 

پشت فرمان می نشینم و راه می افتم.

مادرم ساکت است، حرف نمی زند.

 

صورتش هیچ حسی را نشان نمی داد و این خیلی بد است.

یک بی حسیِ مطلق، چیزی که هرگز ندیده ام.

 

آخرِ شب به اتاقش می روم.

می گوید برو، من اما ازجایم تکان نمی خورم.

 

لبه ی تخت می نشینم و دستش را می بوسم.

دیگر آن بی حسیِ مطلق را در نگاهش نمی بینم.

 

صورتم را میان دستانش قاب می گیرد.

 

– تا وقتی آقات زنده بود، شد ببینی صداش و ببره بالا! تو پسرِ همون بابایی، امیر حسین.. یادت هست؟

 

نگاهم را از چشمانش برمی دارم و پایین می کشم.

دروغ چرا، خجالت می کشم.

 

– دستِ خودم نبود حاج خانم.. شرمندتم

 

سر جلو می کشد و بوسه بر پیشانی ام می زند.

 

– خدا اون روز و نیاره که شرمندگیت و ببینم مادر

 

مکث می کند و باز همان زری خانمِ همیشگی می شود.

 

– پاشو، پاشو برو که نصف شب شد.. مردِ گنده رو ببین، باز خودش و لوس کرد

 

هر دو با هم می خندیم.

 

خاصیت مادر همین است.

خطا از تو، بخشش از او.. عجیب است!

 

 

 

حواسم پرت است و به شب فکر می کنم.

به حرف هایی که باید به مریم می زدم.

 

کمی پیشتر برایش پیامک فرستادم و گفتم باید امشب صحبت کنیم.

انقدر به صفحه ی گوشی زل زدم تا جوابش رسید.

 

” اتفاقی افتاده اقا امیر حسین؟”

 

اتفاق؟ حتماً افتاده.. لااقل برای من.

 

نمی شد بگویم “نه، هیچ اتفاقی نیفتاده”، ولی جور دیگر پاسخ دادم.

 

– نمی خواد نگران بشی، شب که اومدم صحبت می کنیم

 

و باز خیرگیِ من و صفحه ی گوشی.

بلافاصله جواب می رسد.

 

– شما بگی، نشو، من می گم چشم

 

نمی شد جلوی لبخندم را بگیرم.

او فقط با همین جمله ی کوتاه دلم را زیر و رو می کرد.

 

حتی فکر کردن به او حالم را بهتر می کند.

با خودم می گویم وای از انروز که محرم شود.

 

دروغ چرا، خیلی وقت است که حسرتِ انروز را می خورم.

حسرتِ دیدن موهایش که نمی دانم کوتاه است یا بلند.

من فقط صورتش را می بینم.

گاهی هم به چشمان قهوه ای اش زل می زنم.

 

حرف که می زند نگاهم سُر می خورد، به تکان خوردن لب هایش.

خنده اش اما، می رود تا من را به گناه بیندازد.

 

فکرِ بوسیدنِ لب های کوچکش پدرم را در می آورد.

 

خدا من را ببخشد که فقط یک بار به بوسیدنش فکر کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

😍😍😍😍😍😍😍زودتر حرف تو بزن.کُشتی مارو .

Arian Yarahmai
10 ماه قبل

سلام خدمت نویسنده عزیز ،میشه لطف کنید هر روز پارت بزارید ،به خدا جون به لب شدیم ،ممنون

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x