رمان دلباخته پارت ۱۸۸

4.3
(62)

 

 

 

 

 

– بیاد نوه ش و ببره، این که ازش بر میاد.. گویا مادر بچه که نمی خوادش، لااقل بذار اون براش مادری کنه

 

 

با دهان نیمه باز و شوک زده به درِ بسته نگاه می کنم.

پشتِ آن در مردی ایستاده که بی شک دیوانه است.

 

پس چرا زری خانم حرفی نمی زند!

نه عصبانی می شود و نه با عتاب صدایش نمی کند!

 

نکند دست شان توی یک کاسه است!

شاید اصلاً من را نمی خواهند دیگر.

 

جوری از جایم می پرم که انگار آتش گرفته ام.

قفلِ در را باز می کنم.

 

سید را می بینم که نگاهش را پایین می کشد.

من انقدر ترسیده ام که یادم می رود موهایم را نپوشانده ام.

 

– تو لازم نکرده برای دخترِ من تصمیم بگیری.. کی به تو همچی اجازه ای می ده؟

 

می گویم و سر به دو طرف تکان می دهم.

کاش انقدر تلخ نمی شدم.

کاش هرگز این روی مزخرفم را نشانش نمی دادم.

 

گوشه ی لبش چین می خورد.

زری خانم چرا لبخند می زند!

 

گفته بودم دست شان توی یک کاسه است.

برای تلنگر به من، که من یک مادرم.

 

زری خانم جلو می آید.

طفلِ معصومم را در آغوشم می گذارد.

 

– دیگه هیچوقت اینکارو نکن.. شنیدی چی می گم؟

 

 

 

 

 

لحنش پُر از توبیخ است و نگاهش مهربان.

دروغ چرا، خجالت می کشم.

 

با یک “بله” ساده جواب می دهم.

می روم به اتاقم و در را می بندم.

 

سینه در دهان رستا می گذارم و به چشمانش زل می زنم.

لبِ زیرینم را به دندان می گیرم.

 

همه ی درماندگی ام می شود اشکی که از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

 

با خودم می گویم او که نباید تاوان گناهِ ناکرده را پس دهد.

یا اصلاً گناهش چیست که چشمانش را از حامد به ارث برده است!

 

خم می شوم و بوسه بر چشمان فیروزه ای اش می زنم.

سینه ام را ول می کند، لبخند می زند.

 

و من باز از خودم بدم می آید.

از انهمه بی رحمی، از آن نامادری که هرگز فکرش را نمی کردم.

 

تازه می خواهم موهای نرمش را نوازش کنم که زری خانم در می زند.

 

سینیِ غذا را روی میز می گذارد.

دستانش را به سمتم دراز می کند.

 

– بده من بچه مو، توام بشین یه چیزی بخور.. رنگ نمونده به صورتت، ببین چیکار کرد با خودش!

 

لقمه از گلویم پایین نمی رود.

زری خانم اما کوتاه نمی آید.

 

نگاهش می گفت حرفی پشت لبش نگه داشته و مردد است.

 

– من بهش چیزی نمی گم.. نمی خوام بیشتر از این شرمندش کنم

 

ملیحه را می گویم.

غصه اش زیاد است، بیشترش نمی کنم.

 

سر جلو می کشد و پیشانی ام را می بوسد.

 

– باریکلا دخترم، قربونت برم که اینقدر دلت مهربونه

 

 

 

 

لبخندِ کم جانی می زنم.

نگاهش غمگین است.

 

– می شه بین خودمون بمونه؟

 

سر تکان می دهد.

 

– خیالت راحت مادر..زری دهنش قرصه

 

– می دونم ولی، خب.. الهه خانم..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– اونم یکی مثل بقیه، فرقش چیه!

 

رستا را روی تخت می گذارد و کنارم می نشیند.

 

– خودتم می دونی سید واسه چی اون حرف و زد، مجبور شد، مادر.. یکی باید بیدارت می کرد، تو خواب بودی، مریم..نکه خودت بخوای، نه.. امان از روزی که آدم نخواد و یادش بره کی هست، سخته مادر، می دونم

 

همین که حالم را می فهمد بس است.

همین که می فهمد و نمی گوید فدای سرت، بس است.

 

من اما هنوز دلخورم.

بدتر از آن حس می کنم اعتمادم به مردِ این خانه تَرَک خورد و شاید هرگز رنگ آبادی به خود نگیرد.

 

صدای مردانه اش از پشتِ در به گوش می رسد.

دلِ وامانده ام دیگر برایش نمی لرزد.

 

– غذاش و خورد حاج خانم؟

 

نگرانِ من است چرا!

من که گفته بودم برایم دلسوزی نکن.

 

– اره مادر، داره می خوره.. تو نمی ری مغازه؟

 

– نه حاج خانم، نمی رم

 

 

 

عجیب نیست که کار و بارش را ول کرده و از جایش تکان نمی خورد.

حتماً او هم قدِ من ناراحت است.

 

شاید هم به زرین فکر می کند.

به زنی که کاخ رویاهایش را فرو ریخت و نادیده اش گرفت.

 

صدای باز و بسته شدن در می آید.

زری خانم پرده را کنار می زند.

 

از گوشه ی چشم سید را می بینم که وسط حیاط می ایستد و گوشی همراهش را از جیب بیرون می کشد.

 

دستی لای موهایش می کشد و با یک نفر حرف می زند.

بی قرار است انگار.

 

– تو یکم استراحت کن مادر، من برم وضو بگیرم، الانه که اذان بگن

 

باشه ای می گویم و زری خانم می رود.

من اما به مردی که هر از گاه راه می رود و باز کنار باغچه ی محبوب پدرش می ایستد نگاه می کنم.

 

دستی به لب و دهانش می کشد.

سر می چرخاند و نگاهش سمتِ پنجره اتاقم می دود.

 

نمی خواهم من را به تماشای خود ببیند، عقب می کشم.

 

دست خودم نیست که لبم به پوزخندی کج می شود.

 

– خراب کردی سید، بَدم خراب کردی

 

کنارِ رستا دراز می کشم.

گذشته انگار آوار می شود بر سرم.

 

دختری را می بینم که چه زود فریبِ احساسش را خورد و دل باخت.

باور کرد که عاشق است… و مردانه پایِ عشقش ایستاد.

 

 

 

یادم به انشب می افتد که حامد زنگ زد و گفت ” منتظرم نباش عزیزم، می خوام شب تو راه بخوابم، خیلی خسته م.. فردا ظهر می بینمت”.

 

کمتر از یک ماه بعد بازداشت و به زندان افتاد.

شاید انشب دروغ می گفت و من باورم شد.

 

و باز یک شبِ دیگر و خیلی شب های بعد.

و باز یک دروغ دیگر و باورِ احمقانه ی من.

 

من هرگز آن جمله را از یاد نمی بردم.

زمستان بود و هوا خیلی سرد.

 

حامد کفش هایش را پا زد و پالتویش را پوشید.

بوی عطر گران قیمتش همه جا پیچیده بود.

 

دکمه های پالتویش را بستم.

لبخند محوی کنج لبش نشسته بود.

 

نوکِ انگشتانم را بوسید و نفس بلندی کشید.

و من به تکان خوردن لب هایش نگاه می کردم.

 

– فقط می خوام اینو بدونی که اگه یه روز نبودم و نشد بهت بگم که چقدر دوسِت داشتم،  اونروز منو برای خیلی چیزا حلال کن

 

ابرو در هم کشیدم و خیره به آبیِ چشمانش لب جنباندم.

 

– داری منو می ترسونی، حامد! این حرفا چیه می زنی، دیوونه شدی!

 

جوابی نداد و من را به آغوش کشید.

 

 

 

و من باز باورش کردم وقتی گفت” تو چرا شوخی سرت نمی شه دختر! گازت بگیرم؟”.

 

و بعد با صدای بلند خندید.

شاید اصلاً داشت به من می خندید.

به من و انهمه خوش باوریِ احمقانه ام.

 

رستا انگشتان کوچکش را با ولع می مَکد.

چشمان نمدارم به صورتش می چسبد و با عشق نگاهش می کند.

 

دروغ چرا، من از چشمان معصومش خجالت می کشم.

رستا تمامِ زندگی من است، با کسی قسمتش نمی کنم.

تازه می فهمم که گاهی باید سیلی خورد و دردش را با لذت به جان خرید.

 

کمی پیشتر من از سید سیلی خوردم و یادم افتاد که یک مادر هرگز، هرگز تمامِ زندگی اش را دور نمی اندازد.

 

اشک بی هوا می چکد روی گونه ام.

نمی دانم پیش او شرمنده باشم یا طلبکار!

 

پوشکِ رستا را عوض می کنم.

دستانم را می شورم و خیلی زود به اتاقم برمی گردم.

 

سید را نمی بینم اما، صدای ملایم موسیقی را از پسِ دیوار اتاق می شنوم.

 

یک موسیقی بی کلام و آرامش بخش.

خدا خیرش بدهد که ذره ای روحم را آرام می کند.

 

زری خانم می گوید شام حاضر است.

من اما میلم نمی کشد.

 

گوش به حرفم نمی دهد و چند لقمه به خوردم می دهد.

 

– پیشت بخوابم مادر؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x