رمان دلباخته پارت ۱۸۲

4.3
(65)

 

 

 

تصویر دخترک پیش چشمانم ظاهر شد.

با همان چشمان رنگی که بلای جانِ من بود انگار.

 

خیره من را نگاه می کرد.

انقدر معصوم که به یادم آورد که او هم بنده ی خداست.

 

خدایی که نمی پرسید پدرش کیست یا چه کرده.

خدایی که او را فقط برای خودش می خواست، با همان چشم هایی که نمی دانم کجای قلبِ من را لرزانده بود.

 

دو رکعت نماز شکر خواندم.

شکرِ خدایی که من را به خودم بازگردانده بود.

 

خسته بودم، از انهمه فکرِ بیخود.

از آن افکار سمی.

 

همانجا کنارِ جانماز پدرم دراز کشیدم.

دستم را بالشت زیرِ سر کردم و چشمانم بسته شد.

 

فرقِ خواب و رویا را نمی دانم.

یا اصلاً نمی دانم چرا در همان چند دقیقه ابوالفضل را دیدم که لبخند می زد به من.

 

دستی میانِ موهایم می کشم.

سکوتِ شب با صدای گریه ی دخترک شکسته می شود.

 

میلِ در آغوش گرفتنش وسوسه ام می کند.

به خودم تشر می زنم.

 

” خجالت بکش مرد.. مریم با خودش چی می گه! نمی گه نصفِ شبی راه افتاده اومده دمِ اتاق من که چی!”.

 

از خودم خنده ام می گیرد.

گاهی اصلاً خودم را نمی فهمم!

 

 

صدای مادرم می آید.

خوب است که مریم را تنها نمی گذارد.

 

خودش گفته بود نابلد است، طول می کشد تا یاد بگیرد.

بچه داری آسان نیست، آدم را پیر می کند.

 

من اما می گویم از دست دادنش بدتر آدم را پیر می کند.

مثل خودش که یک شبه پیر شد و صدایش در نیامد.

 

اذان نزدیک است، وضو می گیرم.

صدای مریم را از پشتِ در می شنوم.

 

نگرانِ بد خوابیِ من است انگار.

خودش را سرزنش می کند که نمی تواند کاری برای ساکت کردن دخترک چشم آبی کند.

 

دستی به لب و چانه ی خیسم می کشم.

من انگار آن گذشته ی تلخ را با وجود این زن از یاد برده ام.

 

دوستش دارم.

انقدر که اندازه اش را نمی دانم.

 

اصلاً انگار کنار او زنده ام، نفس می کشم.

نمی دانم، شاید هم برای او نفس می کشم.

 

میزِ صبحانه را می چینم.

مادرم پیشِ مریم است، مادرانه خرجش می کند.

 

– کجایین خانما؟ بیاین چای بریزم براتون

 

مادرم بی درنگ پاسخ می دهد.

 

– اومدیم مادر.. چایی رو بریز پسرم

 

خیلی طول نمی کشد که پشتِ سرِ مادرم می آید و پشتِ میز می نشیند.

 

خستگی را در صورتش می بینم.

کم خوابی آدم را از پا در می آورد.

 

 

دخترک انگشت دستش را می مکد.

بامزه است وقتی ابرو در هم می کشد.

 

دست زیرِ چانه می گذارم و نگاهش می کنم.

دقیق و طولانی.

 

ذهنم انگار پُر می شود از یک خیال، شاید هم یک آرزو!

 

کاش بچه ی خودم بود.

یک آرزوی محال که نمی دانم از کجا سر در آورده!

 

– نخوری بچه مو.. امیر حسین؟

 

با صدای مادرم به خود می آیم.

نگاهش می کنم، لبخند می زند.

 

– چشم حاج خانم.. هر چی شما بگی

 

می خندد و به لیوان چای اشاره می کند.

 

– چایی سرد شد مادر.. برم واست..

 

وسط حرفش مریم از جایش بلند می شود.

 

– من می ریزم حاج خانم

 

می خواهد لیوان چای را بردارد.

درستش این است که مانع شوم، جلویش را نمی گیرم چرا!

 

انگار بَدم نمی آید که برایم کاری کند.

چای تلخ را شیرین می کند به دهانِ من.

 

دکمه های پیراهنم را می بندم.

گوشی ام زنگ می خورد.

 

سپهر است، می گوید” پس کِی میای دایی؟”

 

– یکم زود نیست دایی جون! هنوز که ظهر نشده، شده؟

 

– می شه زودتر بیاین دایی؟ می خوام با رستا بازی کنم آخه، بیاین دیگه.. خواهش می کنم آسید

 

 

حریفِ زبان این یکی نمی شوم چرا!

 

– باشه دایی جون، سعی می کنم زود بیام.. قبول؟

 

بوسه ای از انطرف حواله ام می کند.

 

کُتم را تن می زنم و از اتاقم خارج می شوم.

 

– من یه سر می رم مغازه.. کار نداری حاج خانم؟

 

مادرم جلو می آید.

یقه ی کُتم را صاف می کند.

 

– به امان خدا، مادر.. کِی بریم خونه ی الهه؟

 

– زنگ می زنم حاضر باشین، بریم

 

باشه ای می گوید و خداحافظی می کنم.

 

پشتِ صندوق می نشینم و فکرم جای دیگر است.

پیشِ حرف های مادرم.

 

هر از گاه ساز خودش را کوک می کرد و غیر مستقیم حرف از بی سر و سامانیِ من می زد.

 

می گفت دخترِ فلانی را که برایت دیده بودم مادرِ دو تا بچه است، تو اما هنوز اندر خمِ یک کوچه ای.

 

عمه خانم هم نشسته بود کنارش.

انگار فقط برای این آمده بود که حرفِ مادرم را تایید کند.

 

– اره والا، راست می گی زنداداش

 

نگاهش را سمت من کشید.

 

– آخرش چی، عمه؟ تا کِی می خوای تنها بمونی! مادرت این وسط چه گناهی کرده که باید آرزو به دل بمونه!

 

وقتش اگر بود، می گفتم.

می گفتم که از این تنهایی به تنگ آمدم دیگر.

 

پیِ فرصت می گشتم تا با مادرم صحبت کنم.

کاش عمه خانم چفتِ دهانش را می بست و هرگز باز نمی کرد.

 

 

مادرم چپ چپ نگاهش کرد.

ابرو در هم کشید و گله مند لب جنباند.

 

– دستِ شما درد نکنه، عمه خانم.. بچه ی من چیش کمه که بخواد با همچی کسی ازدواج کنه!؟

 

عمه جان دست و پایش را جمع کرد و با یک لبخند مضحک گفت که قصدش بیدار کردنِ منِ به خواب رفته است و بس.

 

مادرم غُر می زد با خودش.

که چرا من باید برای بچه های مردم پدری کنم!

مگر من چه کم دارم که هی باید ثواب کنم!

 

وقت رفتن است کم کم.

 

به عباس می گویم که یک جعبه ناپلئونی بچیند.

کنارش نان خامه ای هم بگذارد، برای ساعد که یادِ احمد رضا را در من زنده می کرد.

 

ماشین را پارک می کنم و پیاده می شوم.

ساک بچه را از صندلی پشت برمی دارم و زنگ آیفون را می فشارم.

 

سپهر جلوی آسانسور ایستاده است.

 

– سلام مادر جون.. سلام دایی.. سلام مریم جون

 

بغلش می گیرم و گونه اش را می بوسم.

 

– چطوری بزرگ مرد.. دیدی دیر نکردم

 

جوری نگاهم می کند که خنده ام می گیرد.

 

الهه با سینی چای می آید و تعارف می کند.

 

– می دونی چند روزه ندیدمت داداش؟ نمی گی دلم برات تنگ می شه!

 

– می دونم ابجی.. حق با توئه، جبران می کنم

 

راست می گوید.

من این روزها کمتر به او سر می زنم.

 

چرایش را اما جز خودم کسی نمی داند.

اما نه.. خدا هم می داند که آن دخترک چشم رنگی چه بر سرم آورده است.

 

 

 

مجید از انطرف سنگِ من را به سینه می زند.

 

– داداشت حق داره الهه خانم.. دروغ نگم تازگی جیم می زنه تا زودتر بره پیشِ رستا خانم.. ولله من جاش بودم درِ مغازه رو می بستم، می موندم خونه

 

دروغ چرا، دست و دلم با حرف هایش می لرزد.

اصلاً اگر می شد، کاسبی را رها می کردم.

 

الهه در جواب لبخند نیم بندی می زند.

مشکلِ من تنها مادرم نیست.

 

مگر می شد بی خیالِ رضایت الهه می شدم.

دلم نمی خواست فردا روز میان شان قرار بگیرم.

 

الهه با مادرم حرف می زند.

جوری که صدایش را نمی شنوم.

 

بوی خوبی به مشام نمی رسد.

نکند باز خواب تازه ای برایم دیده است!

 

– صابخونه.. پس این ناهار چی شد، گشنمه ابجی خانم

 

نگاهش را سمت من می کشد.

از جایش بلند می شود.

 

– اِی وای.. راست می گی داداش

 

مریم برای کمک به الهه سرِ پا می ایستد.

دستانم را به سمتش دراز می کنم.

 

– بده من بچه رو

 

لبخندِ نازی می زند.

رستا در آغوشم جای می گیرد.

 

سپهر می آید و روی دسته ی مبل می نشیند.

لحظه ای از پیشِ دخترک تکان نمی خورد.

 

 

صدای الهه بلند می شود.

 

– بفرمایید سرِ میز

 

مریم جلو می آید و رستا را از من جدا می کند.

نفس بلندی می کشم.

 

انگار می خواهم بوی خوشِ دخترک را برای خودم نگه می دارم.

 

الهه اهلِ تعارف نیست اما، حواسش پیشِ مریم است.

مثل یک میزبان که از مهمان پذیرایی می کند.

 

کاش کمی خودمانی تر بود با او تا خودش را سوا از ما نداند.

 

– دیدی مجید اقا، نگفتم همسایه بالایی دو تا دختر داره.. دیروز تو آسانسور با خانمه حرف زدم، پسرش خارج از کشور درس می خونه.. دختر بزرگه درسش تموم شده، کار می کنه.. دختر کوچیکه می ره دبیرستان.. خونواده ی محترم و با شخصیتی ان

 

مجید با دهان پُر سر تکان می دهد.

مادرم لیوان دوغ را برمی دارد و می پرسد.

 

– دخترش و دیدی مادر؟ کارش چی هست، کارمنده؟

 

مجید سر خم می کند و زیر گوشم پچ می زند.

 

– گمونم باز برات تیکه گرفتن، آسید

 

آهسته می خندد.

من اما دندان روی هم می فشارم.

 

استغفراللهی زیر لب می گویم.

می دانم این رشته سرِ دراز دارد.

 

گوشم از صدای الهه پُر می شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x