رمان دلباخته پارت ۱۷۹

4.3
(56)

 

 

 

 

صدای خاله مینو در گوشم می پیچد.

گریه می کند و حرف می زند.

 

بغضم گلویم را می فشارد.

 

– می دونم خاله، ولی من حالم خوبه.. نگران نباش تو رو خدا، زری خانم پیشمه، تنهام نمی ذاره

 

صدای عمو جمشید هم بغض دارد انگار.

حالم را می پرسد و تبریک می گوید.

 

کمی بعد صبا زنگ می زند.

زری خانم می گوید شاید ده باری زنگ زده و دلواپس است.

 

انقدر جیغ می کشد که گوشم کَر می شود.

 

– می دونی چند بار زنگ زدم؟ من اینجا داشتم می مُردم، بعد اون فسقلی هی می گفت بیام یا نیام.. دروغ نگم می خواست حالِ منو بگیره، حالا من دارم واسش.. همچی گازش بگیرم که جیغش بره هوا

 

می زنم زیر خنده.

 

– یادت باشه، دست به بچه م زدی، نزدی.. گفته باشم

 

جوری قربان صدقه می رود که دلم به بودنش گرم می شود.

صبا رفیق نیمه راه نیست هرگز.

خودش گفته بود از من جدا نمی شود تا زنده است.

 

رستا بیدار شده و گرسنه است.

سید با اجازه ای می گوید و از اتاق خارج می شود.

 

قبلِ رفتن می گوید.

 

– چیزی لازم داشتین من همینجام، تو سالن وایسادم

 

مادرش جلوتر از من حرف می زند.

 

– نمی خوای بری خونه؟ نگران چی هستی!  برو یکم استراحت کن پسرم

 

 

 

 

من نیز همین جمله را تکرار می کنم.

هر چه خجالت کشیدم بس است دیگر.

 

– یکم دیگه بمونم بعد می رم.. حواست پیش مادر و بچه باشه حاج خانم، خب؟

 

تایِ ابروی مادرش بالا می رود.

 

– چشم اقا سید، حواسم هست

 

نمی دانم حرفش را پایِ طعنه بگذارم یا چیز دیگر!

 

کمتر از یک ساعت بعد دوباره می آید، برای خداحافظی.

گوشی به گوشش چسبیده و با یک نفر حرف می زند.

 

– بله آبجی خانم! شما نمی خواد بگی، خودم می دونم

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– تو زنگ زدی با من صحبت کنی یا به مریم خانم تبریک بگی.. هان؟!

 

ابرو در هم می کشد.

نمی دانم الهه چه می گوید که بلافاصله خداحافظی می کند و گوشی را سمت من می گیرد.

 

سلام و احوال پرسی می کنم.

الهه جز چند جمله کوتاه حرفی نمی زند.

 

گوشی را به او برمی گردانم.

اخمش باز شده و نگاهم می کند.

 

– می شه یه دیقه بغلش کنم؟ اشکال نداره؟

 

– معلومه که نه.. من فکر کردم شاید خوشتون نیاد، وگرنه می خواستم بگم

 

نگاهش سمتِ مادرش می دود.

می خواهد او را شاهد بگیرد.

 

– شما بگو حاج خانم، می شه من نخوام! من که بچه ها رو خیلی دوست دارم!

 

 

 

زری خانم سر به تایید تکان می دهد.

 

قبلاً گفته بود که امیر حسین چقدر بچه دوست است و کاش از خودش یک بچه می داشت.

 

تازه می فهمم که دخترکم چقدر کوچک است میان بازوهای قدرتمندش.

شاید هم او زیادی بزرگ است، نمی دانم.

 

چند قدم راه می رود.

خیرگیِ نگاهش را از صورت رستا برنمی دارد.

 

گوشه ی لبش چین می خورد.

نمی فهمم زیر لب چه می گوید.

 

رستا در آغوشش تکان می خورد و چشم باز می کند.

حالا دیگر فقط به چشمانش نگاه می کند.

 

زری خانم جلو می رود و کنارش می ایستد.

 

– می بینی امیر حسین.. چشماش انگار فقط چشمای اون خدا بیامرزه.. لب و دهنش ولی عینِ مادرشه، نیست؟

 

سید اما نگاهش را با تاخیر سمت من می کشد.

جوری نگاه می کند انگار بارِ اول است که من را می بیند.

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– بیشتر شبیه شماست، من که اینطور می بینم

 

دروغ می گوید، شاید به مصلحت!

می خواهد اینهمه شباهت را انکار کند، اما چرا!

 

عجیب تر از آن این است که رستا در آغوشش ساکت است و آرام.

گریه نمی کند، نق نق نمی کند!

 

سر خم می کند و پیشانیِ رستا را می بوسد.

زیرِ گوشش پچ می زند.

 

لبخند شیرینِ دخترکم را می بینم و دلم غنج می رود.

شاید او هم قدِ من دوستش دارد، نمی دانم.

 

 

 

نمی دانم چرا خواب به چشمانم نمی آید.

من انگار قدِ سال ها بیداری خوابیده ام.

 

شاید هم از دلشوره است.

می ترسم دخترکم گرسنه بماند.

 

نمی دانم چقدر از شب گذشته که برای لحظه ای چشم می بندم.

حس می کنم یک نفر صدایم می کند.

 

یک نفر که خیلی آشناست.

صدای حامد است، شک نمی کنم.

 

انگار خودش را از من قایم کرده، فقط صدایش را می شنوم.

 

” دیگه ما رو تحویل نمی گیری قند عسل!”

 

صدایش می کنم.

 

– حامد؟

 

همه جا تاریک است، زیر گوشم نفس می کشد انگار.

 

” دیدی آخرش خدا بهمون یه دختر داد.. بابا قربونش بره، عسل بابایی”.

 

خودم را در آغوش حامد پیدا می کنم.

 

– می دونی چیه، حامد.. دیگه ازت دلخور نیستم.. حتی اگه می دونستی و اون کارو با من کردی، در عوض چیزی بهم دادی که اصلاً فکرش و نمی کردم

 

لب های خیسش به گونه ام می چسبد.

 

“می دونم عزیزم.. تو اونقدر مهربون هستی که حامدِ عوضی رو ببخشی”

 

دیوانه ای حواله اش می کنم.

صدایش غمگین است.

 

“راست می گی مریم.. من دیوونه بودم که شما رو تنها گذاشتم.. می شه منو ببخشی؟ می تونی مریم؟”

 

با صدای گریه ی رستا از خواب می پرم.

 

 

 

زری خانم او را در آغوشم می گذارد.

 

شیره ی جانم را می مکد و من به خوابی فکر می کنم که دیده بودم.

 

خیلی وقت است که حامد را بخشیده ام.

 

پس چرا حرف از بخشش می زد، نمی دانم!

مگر دیگر چه کرده بود با من!

 

مرخص می شوم و آماده برای رفتن.

سید از کمی پیش تر آمده و پشت در ایستاده است.

 

لباس عوض می کنم و او وارد می شود.

 

– سلام اقا سید.. ببخشید تو رو خدا، باز من مزاحم شما شدم

 

– سلام خانم.. حالتون بهتره، رو به راهی؟

 

سر تکان می دهم و تشکر می کنم.

 

– خدا بهت عزت بده مادر.. خیر ببینی ایشالله

 

نگاه سید سمت مادرش می دود.

 

– سایه ی شما از سر ما کم نشه حاج خانم.. خبریه؟

 

با یک “نه” ساده جواب می دهد.

ولی انگار خبری هست و از من قایم می کند.

 

– من بچه رو میارم.. شما با حاج خانم بیا.. عجله نکنین، ماشین و دمِ در گذاشتم راحت سوار شید

 

چند قدم جلوتر از من راه می رود.

درِ ماشین را باز می کنم و روی صندلی عقب می نشینم.

 

رستا در آغوشم خواب است و من به خیابان های باران زده نگاه می کنم.

 

 

 

از گوشه ی چشم می بینم که سید گوشی را از جیب کتش بیرون می کشد.

پشتِ چراغ قرمز می ایستد.

 

– سلام پیرمرد.. کجایی شما؟

 

زری خانم سر می چرخاند.

 

– اذیت نیستی دخترم؟

 

چانه بالا می اندازم.

 

– نه اصلاً.. شما راحت باشین

 

صدای سید از انطرف می آید.

 

– نزدیکم اقا حیدر، یکم دیگه می رسم.. یا علی

 

پدال گاز را می فشارد و راه می افتد.

نوای ملایم موسیقی در کابین ماشین پخش می شود.

 

کمی بعد وارد کوچه می شود.

جلوتر که می رود حیدر را می بینم که ایستاده و با مرد جوانی حرف می زند.

 

زری خانم کمک می کند تا پیاده می شوم.

اقا حیدر جلو می آید.

 

سلام و احوال پرسی می کنم.

 

– مبارکه خانم معلم.. چشممون روشن

 

لبخند می زنم و تشکر می کنم.

یک صدای عجیب می شنوم.

 

این صدا، صدای آدم نیست.

با دهان نیمه باز و گیج گوسفند بیچاره را تماشا می کنم.

 

حیدر کمی آب به خوردش می دهد.

مرد جوان چاقوی تیز به گردنش می گذارد.

 

رو برمی گردانم، طاقت ندارم.

نفسم پُر می شود از بوی خون.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x