رمان دلباخته پارت 189

4.3
(45)

 

 

 

 

تعارف نمی کند.

حرفِ دلش را می زند، می دانم.

 

با یک “نه” ساده تشکر می کنم.

خانه در خاموشی فرو می رود.

 

سید از من بی خواب تر است انگار.

گاهی کنار باغچه راه می رود و گاه روی ایوان می ایستد.

پشت هم سیگار می کشد.

 

گلویم خشک است و ذره ای آب می خواهم.

دستگیره در را آهسته پایین می کشم.

 

پاورچین پاورچین به آشپزخانه می روم.

لیوان را از آب پُر می کنم.

 

با صدایش از جا می پرم.

 

– سوپت و چرا نخوردی؟

 

به عقب نمی چرخم.

نمی دانم چرا حس می کنم که دیدنش آزارم می دهد.

 

– میل نداشتم

 

صدای قدم هایش واضح است.

جلو می آید و مقابلم می ایستد.

 

بوی تند سیگار می دهد.

بی اختیار صورتم را در هم می کشم.

 

– ببین مریم، من فقط نمی خوام فکر کنی..

 

حرفش را قطع می کنم و همزمان از کنارش رد می شوم.

 

– دیگه برام مهم نیست بقیه چی می خوان، حتی شما

 

می گویم و با دو پای قرضی خودم را به اتاقم می رسانم.

لازم نیست در را قفل کنم.

او هرگز بدون اجازه وارد نمی شود.

 

خیلی طول نمی کشد که صدای اذان بلند می شود.

رو به روی قبله می نشینم و با خدای خودم درددل می کنم.

 

دلِ وامانده کمی آرام می گیرد.

 

 

 

 

پیش از ظهر است که صبا می آید.

با چشمان از حدقه بیرون زده و دهان نیمه باز نگاهم می کند.

 

باورش سخت است، حتی برای او.

 

– یعنی.. جدی جدی با اون دختره..

 

نفسش را محکم فوت می کند.

 

– کاش می شد ازش بپرسم چرا؟ چرا با من اینکارو کرد؟ تو شاهد بودی که من..

 

وسط حرفم می پرد.

دستانش را دورِ شانه هایم می پیچد.

 

صدایش پُر از بغض است و می لرزد.

 

– می دونم، می دونم قربونت برم.. دلت می سوزه، اینم می دونم.. ولی باید بخاطر خودت، بخاطر رستا قوی باشی مریم

 

پوزخند کم صدایی می زنم.

 

– سخته، اره.. ولی غیر ممکن نیست.. تو از پسش بر میای، مطمئنم که می تونی، فقط یکم زمان می بره

 

شانه ام را به نرمی می فشارد.

 

– بشرطی که کمتر بهش فکر کنی،..من نمی گم اصلاً، چون می دونم تو این شرایط نمی شه.. ولی می خوام اینو بدونی که من تنهات نمی ذارم، تا آخرش

 

می دانم که هست و تنهایم نمی گذاشت.

صبا بارها و بارها خودش را ثابت کرده بود.

 

با بی قراری از روی تخت بلند می شوم.

انگشتان دستم در هم می پیچد و باز سرم گیج می رود.

 

– موندم چجوری تونست تو چشای من نگاه کنه وقتی همه چی رو می دونست و ساکت موند

 

 

 

 

منظور حرفم را می فهمد.

 

– تو ازش دلخوری؟

 

سر تکان می دهم.

 

– معلومه.. من حق داشتم بدونم، نداشتم؟

 

چشم هایم همه جا را تار می بیند.

توانم کم شده ولی باز سرِ جایم می ایستم.

 

زبان روی لبش می کشد.

با احتیاط حرف می زند تا مبادا بر سرش داد بزنم.

 

– نمی گم نداشتی، چرا، حق داشتی بدونی.. ببین مریم، تو الان دستت به اونی که زده همه چی رو داغون کرده، نمی رسه.. عوضش می خوای یقه ی اونی رو بگیری که هیچ ربطی به این موضوع نداره

 

حق به جانب و طلبکار نگاهش می کنم.

من انگار عقلم را از دست داده ام.

 

–  جالبه، توام داری ازش طرفداری می کنی!

 

از روی تخت بلند می شود و جلو می آید.

دستِ یخ کرده ام را می گیرد.

 

– طرفداری نه، می گم اون گناهکاری که دنبالش می گردی یکی دیگه س، نه اقا سید

 

و من باز حرفِ خودم را می زنم.

صبا در سکوت نگاهم می کند.

 

– فکر کردی من نمی دونم چی کشیدی! بخدا می فهمم مریم.. ولی تو حتی اجازه ندادی اون آدم حرفش و بزنه، از خودش دفاع کنه.. بگه بابا، من به این دلیل به عرض جنابعالی نرسوندم که فامیل محترم بنده زیرِ سرش بلند شده، خواسته کم نیاره از اون داداشِ عوضیش

 

 

 

 

برای لحظه ای مکث می کند.

سوال سختی می پرسد.

 

– تو بودی می گفتی؟ نه، جانِ صبا می گفتی؟

 

گاهی باید یک نفر باشد تا تخم تردید در دلت بکارد و بعد تو را مقابل خودت بگذارد.

و تو باید انقدر با این خودِ لعنتی دست و پنجه نرم کنی تا عاقبت چشمانت به حقیقت باز شود.

 

جوابش یک “نه” ساده است.

من اما از گفتنش فرار می کنم.

 

– بهش فرصت بده مریم، حداقل برای یه بارم شده بذار حرفش و بزنه.. انگار یادت رفته که اون دوسِت داره، پس بذار باهات حرف بزنه.. بخدا از قهر کردن و قیافه گرفتن هیچی در نمیاد.. فقط دلخوریِ تو و کلافگیِ اون بنده خدا تموم نمی شه

 

سر به دو طرف تکان می دهم و چند بار پشتِ هم نمی دانم را تکرار می کنم.

 

این وسط یادم نمی رود که مرد این خانه تا همین جا هم مردانه کنارم ایستاده بود.

 

باید کلاهم را قاضی کنم.

خودم را جای او بگذارم و دهانم را به گلایه باز کنم.

 

با خودم می گویم من اگر صبا را نداشتم چه می کردم.

انقدر حرف می زنم که دهانم کَف می کند.

 

گاه خودم را شماتت می کنم و گاه برای باخته هایم افسوس می خورم.

 

– می گم، بیا چند روز بریم خونه ی ما.. نظرت چیه، میای؟

 

 

 

 

 

چانه بالا می اندازم.

 

– نه بابا، می خوای مامانت اینا بفهمن!

 

صبا می گوید” از کجا؟”، او که حرفِ من را به کسی نمی زند.

 

– منو ببین.. بنظرت می تونم مثه یه آدم معمولی رفتار کنم! من الان داغونم صبا.. بلد نیستم نقش بازی کنم.. بمونه واسه یه وقت دیگه

 

باشه ای می گوید و اصرار نمی کند.

انقدر من را می شناسد که بداند نقاب به صورت من جا نمی گیرد.

 

صبا که می رود باز من می مانم و هیاهوی ذهنم.

 

چشمانم را می بندم و با خودم می گویم باختن بس است دیگر.

باید این روح پریشان و آزرده را آرام کنم آخر.

 

و باز حس می کنم که تب کرده ام.

بدنم در آتش می سوزد و با دستان یخ کرده ام جور در نمی آید.

 

صدای باز شدن درِ حیاط می آید.

کمی بعد گوشم از صدای مرد این خانه پُر می شود.

 

می گوید سلام و دیگر هیچ.

انگار او هم مثل من دنبال خلوت خودش می گردد.

 

– میل ندارم حاج خانم، می رم بخوابم

 

– باشه مادر، هر جور راحتی

 

گویی پای مصلحت را پیش کشیده و راست نمی گوید.

گوشه ی پرده را کنار می زنم و سرک می کشم.

قامت بلندش را روی ایوان اتاقش می بینم که ایستاده و نگاه خیره اش را به تاریکی شب دوخته است.

 

نمی دانم فکرش کجاست، شاید پیش من.

 

 

 

 

پوف بلندی می کشم و پرده را ول می کنم.

شانه بالا می اندازم.

 

و باز او را مقصر می دانم.

من انگار عقلم را از دست داده ام!

 

 

تمام شب را میان خواب و بیداری سپری می کنم.

کابوس می بینم و عرق می کنم.

 

جان می کَنم و باز نفس می کشم.

ولی باز هر چه می گردم غرور شکسته ام را پیدا نمی کنم.

 

غروری که زیرِ پاهای حامد له شد و من هرگز نفهمیدم.

روح من زخم خورد و دردش را نفهمیدم.

 

زری خانم صدایم می کند.

 

– مریم جان، دخترم؟ من می رم مسجد، چیزی لازم داری برات بگیرم؟

 

می گویم نه و تشکر می کنم.

صدای باز و بسته شدن در می آید.

 

اتاقی که در چند روز گذشته حکم زندانی خود خواسته دارد را ترک می کنم.

 

ناخواسته می روم و مقابل عکس حاج مهدی می ایستم.

خیره در چشمانش زل می زنم.

 

– کاش.. ای کاش بودی و با اون حرفای قشنگت، می گفتی دلت و صاف کن، دخترم.. چون اگه نکنی خودت از بین می ری.. می خوای کمکت کنم بابا جان؟

 

چانه ام می لرزد و بغض خفه ام می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x