رمان دلباخته پارت 185

4.1
(53)

 

 

 

تنش را جلو می کشد و دستش به زانو می چسبد.

 

– ببین آسید، ما که با هم دعوا نداریم، داریم؟ گیریم حرف شما درست، کم کاری از ما بود.. ولی نمی شه که دلمون نخواد بچه ی داداشمون و ببینیم، بنظرت می شه؟

 

مادرم خم می شود تا استکان خالی را از روی میز برمی دارد.

 

– چایی بیارم حاج منصور، می خوری؟

 

کم مانده بزنم زیر خنده.

می دانم از دهانش پریده، واِلا منصور کجا و حاجی شدن کجا!

 

– زحمت نشه حاج خانم.. دست شما درد نکنه

 

انقدر صبر می کنم تا مادرم از پیش چشمانم دور شود.

 

– بشرطی که نخوای مادرِ بچه رو با حرفات برنجونی، واِلا دیدنش ضرورتی نداره

 

نمی دانم چرا می خندد.

 

– حواسم هست، آسید.. غریبه که نیستم، ناسلامتی عموی بچه م، می شه بخوام اذیتش کنم؟!

 

حرفش را باور نمی کنم چرا!

 

مادرم سینی چای را روی میز می گذارد و تعارف می کند.

منصور زیر لب تشکر می کند.

 

– چی شد پس! صداش نمی کنی بیاد؟

 

نگاهش عاری از خشم و کینه است، ولی محال است که گذشته را از یاد برده باشد.

 

بی گمان مریم را هنوز به چشم مقصر می دید.

که برادرش را به خاکِ سیاه نشاند و راهیِ قبرستان کرد.

 

 

 

دستی به لب و چانه ام می کشم.

نگاه باریکش را از من برنمی دارد.

 

صدای زمختش روی اعصابم راه می رود، ولی آرام است.

 

– اجازه هست پسر عمو؟

 

– بحث اجازه ی من نیست اقا منصور.. ایشون خودش صاحب اختیاره.. اگه تا الان نیومده دلیل داره، که شما خودت می دونی چیه

 

نگاهش را سمت مادرم می کشد.

 

– شما یه چیزی بگو حاج خانم.. بد کردم خواستم بچه ی برادرم و ببینم! حقم نیست؟

 

– چی بگم اقا منصور.. اختیارِ هر کی دستِ خودشه.. من که نمی تونم بهش امر و نهی کنم

 

هدفِ منصور چیست را نمی دانم.

ولی هر چه هست از این بازی عقب نمی کشد.

 

جوری که او نفهمد به مادرم اشاره می کنم، صدایش کن.

بگذار فکر کند که من هیچکاره ام.

 

————————-

“مریم”

 

 

بارِ چندم است که از خودم می پرسم منصور برای چه آمده!؟

دروغ چرا، باورش سخت است.

او که نه من را می خواهد و نه دخترم را.

 

گوشم از صدای زری خانم پُر می شود.

 

– مریم جان، دخترم؟ اقا منصور اومده رستا رو ببینه، بیداره بچه م؟

 

می گویم بیدار است و همین حالا می آیم.

چند بار پشت هم نفس می کشم، عمیق و طولانی.

 

 

 

رستا را بغل می گیرم و لحظه ای بعد نگاهم در چشمان منصور می نشیند.

 

بلند و رسا سلام می کنم.

خودش را به زحمت تکان می دهد و از جایش بلند می شود.

 

– سلام زنداداش، چه عجب!

 

تای ابرویش را بالا برده و دقیق نگاهم می کند.

 

مردک بی خاصیت با آن صورت گوشتالو و نگاه همیشه سرد دست هایش را به سمتم دراز می کند.

 

– بِدش من ببینم پدرسوخته رو.. شنیدم شبیه باباشه، راست می گن؟

 

گاهی آدم از حکمت خدا غافل است.

مثل من که دلیلِ انهمه شباهت رستا به حامد را حالا می فهمم.

 

شاید اگر غیرِ این بود هزار حرفِ بیخود پشت سرم بود.

و منصور جلوتر از همه آبرویم را به حراج می گذاشت.

 

رستا را میان دستانش می گذارم.

 

– جل الخالق! اصن می گی خودِ حامده

 

نگاهش را به چشمانم می دوزد.

 

– چند وقتشه، مریم؟

 

کاش می شد بگویم مگر فرقی می کند به حال تو!

تو که حتی حامد را جدا از خود می دانستی.

 

– با امروز می شه سی و دو روز

 

مکث کوتاهی می کنم.

دستانم را برای پس گرفتن دخترم به سمتش دراز می کنم.

 

– اذیتتون نکنه، می خواین..

 

حرفم را قطع می کند.

 

 

چانه بالا می اندازد و می گوید راحت است.

 

سرِ جایش می نشیند و من رو به رویش.

با دو انگشت گونه ی رستا را آرام می کشد.

 

– چطوری عمو؟

 

رستا را می بینم که برای لحظه ای ابرو در هم می کشد و لبش آویزان است.

 

نفس می کشم و چشم باز و بسته می کنم.

باید این مرد را تحمل کنم، می دانم.

 

زری خانم انگار حالِ بدم را فهمیده و به دادم می رسد.

 

رستا را از آغوش منصور جدا می کند.

او هم انگار بَدش نیامده که مخالفت نمی کند.

 

چانه اش گرم شده و قصدِ رفتن ندارد چرا!

 

– داشتم می گفتم.. آخرش نفهمیدم آدرس ما رو از کجا پیدا کرد که صاف اومد درِ مغازه.. کم مونده بود آبروریزی کنه، بی پدر

 

نگاهش را سمت من می کشد.

 

– باور کن من تا اونروز ندیده بودمش، فقط می دونستم کیه و کجا می شینه.. اینجور آدما یه روز هستن، فرداش ممکنه نباشن.. واسه همین..

 

گوشی اش زنگ می خورد، جواب نمی دهد.

انگار کاری مهم تر از پرت و پلا گفتن ندارد.

 

نمی دانم چرا سید با عتاب صدایش می کند.

منصور اما بی محلی می کند.

 

– باور کن زنداداش، جوری دُمش و چیدم که تا عمر داره دیگه دور و برِ ما آفتابی نشه.. دختره ی بی حیا

 

گیج و منگ می پرسم منظورش کیست؟

من این دختر بی حیا را می شناسم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x