رمان دلباخته پارت 181

4.3
(66)

 

 

 

 

 

از کدام روز حرف می زند، نمی دانم.

اصلاً آن روز خواهد آمد یا فقط در حدِ یک رویاست!

 

– شما راه دیگه سراغ داری، جز این که صبر کنم؟

 

گوشه ی لبش چین می خورد.

با یک “نه” ساده و شرورانه جواب می دهد.

 

با صدای گریه ی رستا از جایم بلند می شوم.

غذایم نصفه مانده، باشد برای بعد.

 

مادر که هستی دیگر به خودت فکر نمی کنی.

شاید اصلاً برای خودت نفس هم نمی کشی.

 

نفسی که تا همین دیروز مالِ خودت بود، می شود بندِ نفس های او.

دنیای یک مادر خیلی عجیب است.

اصلاً آدم را عوض می کند، جوری که نمی فهمی!

 

سر خم می کنم و زیر گلویش را می بوسم.

اخمِ بامزه اش به خنده می اندازدم.

 

– مامان قربون اون چشای قشنگت بره.. نبینم اخم کنی مامان جان.. تو فقط باید بخندی.. باشه؟

 

جایِ لبخند زدن به سرفه می افتد.

دستپاچه و هول زده سینه ام را از دهانش بیرون می کشم.

 

– چی..چی شد یهو! وای خدا، نکنه چیزیش بشه

 

زری خانم خودش را می رساند.

رستا را از آغوشم جدا می کند.

 

دست خودم نیست که می لرزم و اشک می چکد.

 

 

 

 

با چند ضربه ی آهسته میان دو کتفش سرفه بند می آید.

اشکِ من اما، نه.

 

قلبِ از کار افتاده ام آهسته می تپد.

نفس حبس کرده را رها می کنم.

 

– چیزی نیست مادر.. تو چرا اینقدر هول کردی! یه ذره شیر پرید تو گلوش، همین

 

دستی به چشمان خیسم می کشم.

 

– نمی دونم.. یعنی، ترسیدم بلایی سرش بیاد

 

مثل بچه ها پا به زمین می کوبم.

انگار خودم را مقصرِ این نابلدی می دانم.

 

– همش تقصیرِ منه.. من باید بیشتر..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– مریم، دخترم؟

 

دستم را می گیرد و لبه ی تخت می نشاند.

کنارم می نشیند و رستایِ به خواب رفته را روی تخت می گذارد.

 

صدایِ سید از پشت در می آید.

او هم انگار قدِ من دلواپس است.

 

– چیزی شد حاج خانم؟ حالِ بچه خوبه؟ زنگ بزنم دکتر بیاد، یا می خوای برم دنبالش.. هان؟

 

زری خانم نگاهش را از چشمانم من به سمتِ در می کشد.

 

– بسم الله بگو.. چتونه شما دو تا! این از مادرش که داشت پس می افتاد، اینم از تو که می خوای دکتر بیاری.. ای بابا

 

سید اما کوتاه نمی آید.

انگار تا به چشم خود نبیند رضایت نمی دهد.

 

– اجازه هست بیام تو؟

 

زری خانم با لحن شوخی لب می جنباند.

 

– بیا تو مادر.. بیا ببینمت

 

 

 

در باز می شود و چند قدم جلو می آید.

 

کلافه است انگار.

کلافه تر از من!

 

نگاهش از من رد می شود و خیره به صورت رستا پلک می زند.

 

حس می کنم نفسِ گره خورده را رها می کند.

دلم غنج می رود چرا!

 

– خیالت راحت شد امیر حسین؟ دیدی بچه م چیزیش نیست

 

نگاهش در چشمانم می نشیند.

بارِ چندم است که دلم می ریزد.

 

– گریه کردی؟

 

آهسته سر تکان می دهم.

زیر لب پوف می کشد.

 

– می رم غذات و بیارم

 

می گوید و نگاه من پشت قدم هایش می دود.

 

زری خانم حرف می زند و منِ لعنتی حواسم جای دیگر است.

پیشِ مردی که قلبم را مالِ خود کرده و پس نمی دهد.

 

– شنیدی چی می گم! نگرانی نداره مادر، یواش یواش یاد می گیری.. خودم همه چی رو یادت می دم، خب؟

 

باشه ای می گویم و باز دلم به بودنش قرص می شود.

 

کمی بعد کنار رستا دراز می کشم و چرت می زنم.

با صدای زنگ آیفون چشم باز می کنم.

 

یک نفر از پله های ایوان بالا می آید.

گوشم از صدای ملیحه خانم پُر می شود.

 

دستی به موهای نمدارم می کشم.

کاش می شد رستا را حمام می کردم.

 

دستگیره در را پایین می کشم.

 

– سلام مادر جون، خوش اومدین

 

 

 

زنِ بیچاره چانه اش می لرزد و من را به آغوش می کشد.

چادر از سر برمی دارد و نگاهِ سرگردانش پیِ رستا می گردد.

 

بغض به گلویم ناخون می کشد وقتی گریه می کند.

اصلاً نمی خواهم خودم را جای او بگذارم.

 

دروغ چرا، تصورش دیوانه ام می کند.

 

از زورِ گریه بریده بریده حرف می زند.

دلم برایش می سوزد.

 

– بچه م.. بمیرم براش.. حامدم نیست ..دخترش و ببینه.. ببینه چقدر خوشگله، عروسکِ دخترم

 

بغضِ لعنتی را قورت می دهم.

کمی طول می کشد تا دهان باز کنم.

 

– دیگه بسه مادر جون، همش گریه کردین.. یه ذره بخندین تو رو خدا

 

لبخند بی رمقی می زند.

دستی به چشمان خیسش می کشد.

 

از شماتت خودش کم نمی گذارد.

من اما می دانم کجای قلبش می سوزد.

 

حتماً او هم مثل من به آرزویِ حامد فکر می کند.

شاید از من بیشتر، نمی دانم.

 

– ول کن این حرفا، زن! چاییت و بخور.. اومدی گریه کنی و بگی خاک بر سرم که نشد زودتر بیام!

 

ملیحه اما شرمنده است.

 

– چیکار کنم زری.. یه عمره دارم می کشم و تموم نمی شه.. گناه کردم گفتم، برم پیشِ عروسم، برم بچه ی حامد و ببینم.. دست رو دلم نذار آبجی، بذار هیچی نگم

 

حرفش که تمام می شود دست در کیفش فرو می برد.

گوشواره های قدیمی اش را به رستا می دهد.

 

 

 

خودش قبلاً گفته بود یادگارِ مادر مرحومش است، باشد برای یادگارِ حامد.

 

– روم سیاه مادر.. ناقابله

 

شانه اش را بغل می گیرم و می بوسمش.

جوری حرف می زنم که چشمانش می درخشد.

 

تا دمِ رفتن رستا را از خود جدا نمی کند.

می دانم که سخت دل می کَند، باید، آدم را بیچاره می کند گاهی.

 

پوشکِ رستا را عوض می کنم.

صدای باز شدنِ درِ حیاط می آید.

 

ماشین سید را می بینم و لبخند روی لب هایم می رقصد.

بی بی اما جلوتر از او پیاده می شود.

دست هایم را می شورم و به استقبالش می روم.

 

سلام و روبوسی می کنم.

می خواهد رستا را ببیند، نمی دانم چرا فقط نگاهش می کند.

شاید از بوسیدن نوزاد خوشش نمی آید.

 

– بچه رو که نبردی حموم، بردی؟

 

چانه بالا می اندازم.

دروغ چرا، می ترسیدم لیز بخورد و خاک بر سرم شود.

 

– نه بی بی جان.. واقعیتش اینه که ترسیدم، زحمتش با خودتون، می شه؟

 

زری خانم گفته بود اگر حمامش کنم، بی بی دلخور می شود.

 

– زحمت نیست ننه، اینو بهش می گن رحمت.. یادمه اون قدیما می گفتن خدا وقتی یه بنده شو خیلی بخواد، بهش دختر می ده

 

برای لحظه ای مکث می کند.

نمی دانم چرا حرفی که تا پشت لبش آمده را قورت می دهد.

 

 

 

انقدر جگر خورده ام که نفسم بالا نمی آید.

سید اما باز اصرار می کند.

 

زیرِ بار نمی روم، می گویم بخدا دیگر جا ندارم.

 

– شما یه چیزی بگو بی بی جان.. شما که بهتر از من می دونی

 

بی بی انگار شوخی اش گرفته.

 

– چیو بهتر می دونم، ننه؟ تو اگه می دونی، خودت چرا نمی گی.. هان؟

 

– کوتاه بیا آسیه خانم.. من بگم بد می شه ها، بذار من هیچی نگم، خب؟

 

منظور حرفش را می فهمم.

مراعاتِ من را می کند، معلوم است.

 

شاید اصلاً حرفِ بی بی را شنیده، نمی دانم.

کمی پیش تر در آشپزخانه بودیم که گفت.

 

” زنِ زائو تا می تونه باید تقویت کنه خودشو، می دونستی؟ شوخی نیست که، یه عالمه خون ازت رفته، باید برگرده سرِ جاش یا نه، هوم؟”.

 

نگاهم را پایین می کشم.

رستا را بهانه می کنم و از جایم بلند می شوم.

 

با اجازه ای می گویم و با دو پای قرضی فرار می کنم.

دروغ چرا، از چشمان شوخ سید خجالت می کشم.

 

شب اما به سختی می گذرد.

رستا زود به زود بیدار می شود و نمی دانم چرا سیر نمی شود!

 

برای بی بی چای می ریزم و جلویش می گذارم.

دستش درد نکند، زحمتِ حمام کردن رستا را کشید.

 

 

 

صدای سید از پشت در می آید.

من چرا آمدنش را نفهمیدم!

 

– یالله.. اجازه هست؟

 

خنده ام می گیرد.

مگر آدم برای خانه ی خودش اجازه می گیرد!

 

– سلام اقا سید، خوبین؟ چیزی شده؟

 

از دهانم در می رود.

آخر این وقت روز برای چه آمده، عجیب است!

 

– سلام خانم.. شما خوبی؟

 

می گویم خوبم، نمی گویم از این بهتر نمی شدم.

 

لباس عوض می کند و کنارِ بی بی می نشیند.

نگاهش اما هر از گاه سمتِ رستا می دود.

 

– سرِ وقت اومدی ننه.. ببین چه خوشگل تمیز شد.. باورت نمی شه، جیکش در نیومد

 

– دلیل داره بی بی جان.. شما اینکاره ای، بلدی چیکار کنی.. خدا عمرت بده، ما که دربست نوکرتیم

 

چشمان بی بی برق می زند.

تنها امیدش فقط سید است.

 

رستا را بغل می گیرد و می بینم که پیشانی اش را می بوسد.

 

زحمتِ اذان گفتن را گردنِ سید می گذارد.

با نگاهش از من اجازه می گیرد.

 

– من که جز شما کسی رو ندارم اقا سید

 

در سکوت نگاه شان می کنم و برای دخترم خوش حالم.

 

نه بخاطرِ النگویی که زری خانم به دستش انداخت و نه سکه ی بی بی آسیه، و نه حتی برای آن گردن آویز و ان یکاد که سید قفل زنجیرش را بست، نه..

 

من آدمیتِ این آدم ها را با دنیا عوض نمی کردم.

 

“امیر حسین”

 

 

روی ایوان اتاقم می ایستم و سیگار روشن می کنم.

 

سکوتِ شب را دوست دارم، حتی وقتی بچه بودم.

پدرم می گفت تاریکیِ شب آدم را به فکر فرو می برد.

 

انگار خودت را جلوی آینه می گذاری و بد و خوبت را اندازه می کنی.

 

دروغ چرا، از خودم خجالت می کشم.

انگار اندازه کردن همان خوب و بد کار به دستم می دهد.

 

دودِ سیگار را در هوا فوت می کند.

نیم نگاهی به ایوان اتاق مریم می اندازم.

 

دندان روی لبم می فشارم.

یادم به انشب می افتد که برای بارِ اول دخترش را دیدم.

 

حس عجیبی مثل یک مارِ سمی به قلبم نیش می زد و من زبان به انکار انهمه شباهت چرخاندم.

 

مادرم می گفت چشمانِ حامد را می شود در صورت معصوم دخترک دید.

انگار از بخت بد، راست هم می گفت.

 

تمامِ شب همینجا با خودم کلنجار می رفتم و کوتاه نمی آمدم.

 

شیطان در وجودم رخنه کرده بود، زیر گوشم پچ می زد.

کار به انجا رسید که با خودم گفتم کاش صادق بچه را بگیرد و خلاص.

 

گاهی آدم تسخیرِ شیطان می شود.

مثل من که نمی دانم چرا دل به دلش دادم!

 

خدا اما به دادم رسید.

نماز صبح را خواندم و زیر لب ذکر می گفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
10 ماه قبل

ممنون 💔

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x