رمان دلباخته پارت ۱۹۰

4.3
(54)

 

 

 

 

عجیب است که دیگر به خودم فکر نمی کنم.

فکر من پیِ مردی ست که چشمانش با من حرف می زند.

 

مردی که با نگاهش می گوید خلاص کن خودت را از اینهمه افکار زهر آلود.

نکند زهرش آخر جانت را بگیرد، دخترم.

 

چشمان خیسم را با غصه می بندم و آه می کشم.

نمی دانم این فکر از کجای ذهن سرگردانم سر در آورده است.

 

زبان روی لبم می کشم.

به صفحه ی گوشی زل می زنم و تردید رهایم نمی کند.

 

انگشتانم بی اختیار کلمات را پشت هم قطار می کند.

” می شه با هم صحبت کنیم؟”.

 

به آنی نکشیده با خودم فکر می کنم چرا من باید پیش قدم می شدم!

اگر می خواست خودش می آمد و حرفش را می زد.

 

گاهی آدم غرورش را فدا نمی کند.

بدتر از آن این که نمی خواهد آن اعتماد از دست رفته را پس بگیرد.

 

صفحه ی گوشی خاموش می شود، من هنوز مرددم.

نگاهم می دود سمتِ قاب عکسش روی میز.

 

مردِ این خانه یک روز قابل اعتمادترین آدمِ زندگی من بود و حالا..

 

دنبالِ بعدش را نمی گیرم.

دروغ چرا، دلم نمی آید.

 

لبم را به دندان می گیرم و پوست نازکش را محکم می کَنم.

برای لحظه ای شک می کنم به صدایی که از پشتِ در می آید.

 

یک نفر آهسته به در می زند و یالله می گوید.

نفسِ بند آمده ام را رها می کنم.

 

 

 

 

تار موهای بازیگوش را پشت گوش می زنم.

دستگیره در پایین می رود و من شال بر سر می کشم.

 

این وقت روز برای چه آمده، نمی دانم.

مادرش را صدا می کند.

 

مادری که نیست تا جوابش را بدهد.

خیلی طول نمی کشد که راهی جز صدا کردن من پیدا نمی کند.

 

– مریم خانم؟

 

زبان روی لبم می کشم و جای پوست کنده اش می سوزد.

 

– بله اقا سید

 

پاهایم بی اختیار به سمتش حرکت می کند.

نگاهم را تا چشمان تیره اش بالا می کشم.

 

– یه دیقه بشین اینجا کارِت دارم

 

– شما مگه با حاج خانم کار نداشتی، نیست خونه

 

کُتش را از تن می کَند و باز اشاره می کند.

 

– می دونم، نمی خوای بشینی؟

 

حالا می فهمم که با زیرکی حقه زده تا من را از زندانم بیرون بکشد.

مگر همین را نمی خواستم من!

 

سر می چرخانم و از روی شانه نگاه به رستا می کنم.

آرام نفس می کشد، چشمانش بسته است.

 

چند قدم جلو می روم و روی مبل می نشینم.

نگاهش انقدر جدی ست که برای لحظه ای به خود می لرزم.

 

نکند می خواهد عذرم را بخواهد!

نکند باز فریب خوردم و خودم نمی دانم!

 

 

 

– وقتشه با هم صحبت کنیم، درست می گم؟

 

حرفش را تایید می کنم.

 

– شده تا حالا خودتو بذاری جای یکی دیگه، بعد بگی اگه من بودم چیکار می کردم؟

 

منظور حرفش را می فهمم.

 

– نه، ولی من از شما انتظار داشتم که حداقل..

 

حرفم را قطع می کند.

تنش را جلو می کشد و نفسم بند می آید.

 

– حداقل چی بگم! یادته اون شب، شبی که منصور و زنش و دیدم.. من بعدِ اون حرفی که زدی، انتظار داشتی چی بگم!

 

در سکوت نگاهش می کنم.

 

– تو فکر کردی من اونقدر احمقم که همچی حرفی رو به زنی که عاشق شوهرش بوده و تو شرایط عادی نیست، بزنم!؟

 

کم مانده آن عشقِ حال بهم زن را بالا بیاورم.

 

– کاش اینو یه لحظه، فقط یه لحظه با خودت فکر کرده بودی.. کاش از خودت می پرسیدی که امیر حسین آدمِ دل شکستن هست!

 

نفسش را فوت می کند.

 

– دِ آخه من آدمش نیستم، مریم.. به ولله نیستم

 

بغض به گلویم ناخون می کشد.

حسی که داشت می رفت به سمت نابودی دوباره در من می جوشد.

 

– شما.. شما از کِی فهمیدین؟ از کجا، کی بهتون گفت؟

 

دستی به لب و چانه اش می کشد.

از مردی می گوید که من نمی شناسمش.

 

 

 

 

یادم به حرف مادرم می افتد.

ماه پشت ابر نمی ماند هرگز.

 

– نمی گم کمک نکردم، کردم.. ولی نه به این خاطر که.. بگذریم.. حاجی از قدیم با آقام رفیق بود، نمی شد روش و زمین بندازم.. حالا اگه ازین دلخوری که چرا کمک کردم بحثش جداست

 

می دانم آن دستی که به سمت من دراز می کند از او فرمان نمی برد.

من اما صدای تپش های قلبم را به خوبی می شنوم.

جوری که شک ندارم به گوش او هم می رسد.

 

دستِ مشت کرده اش را به سرعت عقب می کشد.

چشم می دزدد و نفسش را پوف می کند.

 

می گویم دستش به خیر است، می دانم.

هر چه صلاح بداند همان می کند.

 

– من با حاجی صحبت کردم، منصور داشت دروغ می گفت.. شک داشتم راست بگه، ولی باز پرس و جو کردم

 

نگاهش در چشمانم می نشیند.

 

– فقط این سناریو رو درست کرد که تو رو اذیت کنه، واِلا کسی آدرسش و نداشت که بخواد بره درِ مغازه ش و اونم واسش هارپ و پورت کنه

 

– واقعاً!؟ یعنی داشت دروغ می گفت؟ پس.. پس اون عکس..

 

حرفم را قطع می کند.

پوزخند کم صدایی می زند.

 

 

 

 

– معلومه که منصور و درست نشناختی.. اون اگه شرایطش پیش بیاد بدترش رو هم بلده، دروغ که چیزی نیست، کنتور نمی ندازه

 

من اما هنوز فکرم درگیرِ آن عکس لعنتی ست.

مردی که رو به رویم نشسته نیز بیشتر از من چیزی نمی داند.

 

صدای رستا می آید.

جلوتر از من نگاه سید است که سمتِ اتاقم می دود.

 

با دست اشاره می کند.

 

– اجازه هست؟

 

بفرماییدی حواله اش می کنم.

لحظه ای بعد رستا را در آغوش می گیرد و گوشم از صدایش پُر می شود.

 

– می دونی چند روزه همو ندیدیم رستا خانم! نگفتی یکی هست که خیلی دوسِت داره.. عمو رو ببین، یه کوچولو نمی خندی واسش.. آ قربون اون لبای قشنگت

 

دلم غنج می رود برای محبتی که می شد نباشد و هست.

برای مردی که مهربانی اش بی انتهاست.

 

رستا را به من می سپارد و در را می بندد.

من اما هنوز به او بدهکارم.

 

دروغ چرا،من از رویِ این مرد خجالت می کشم.

چطور او را یکی مثل منصور دیدم و تندی کردم؟!

 

صدای زنگ گوشی اش را می شنوم.

با یک نفر حرف می زند و تندی قطع می کند.

 

 

 

 

 

– با من کار نداری، مریم خانم؟ چیزی لازم داشتی حتماً زنگ بزن.. در ضمن، به حرفام بیشتر فکر کن.. شب می بینمت.. یا علی

 

چشمی می گویم و خداحافظی می کنم.

سر می چرخانم به سمت پنجره و رفتنش را تماشا می کنم.

 

صبا زنگ می زند و اصرار می کند.

 

– نمیام و حوصله ندارم، نداریم.. شب میام دنبالت ، بسه هر چی خودت و زندونی کردی.. شنیدی چی می گم

 

حریف نمی شوم، قبول می کنم.

شاید اصلاً بد نباشد، حال و هوایم عوض می شود.

 

زری خانم لبخند مهربانی می زند.

 

– کارِ خوبی کردی مادر، واسه چی نری! حتماً برو

 

لباس رستا را عوض می کنم.

بارِ اول است که می خواهم بیرون از این خانه را نشانش بدهم.

 

سید نیامده، دلم می خواست قبلِ رفتن ببینمش.

هر چند فرصت نمی شد حرفم را بزنم و از بارِ شرمندگی خلاص شوم.

 

صبا جلوتر از من پیاده می شود و در را برایم باز می کند.

فضای سفره خانه آشناست، قبلاً انگار اینجا را دیده ام.

روی تخت می نشینم و نگاهم در فضای سنتی و دلنشین سفره خانه می چرخد.

 

– یادت میاد اینجا رو؟ اگه گفتی کِی اومدیم، دو تایی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

قاصدک جون پنج روز پیش پارت گزاشتی,نمی خوای بزاری?😥

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x