رمان زنجیر و زر پارت ۱۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه -چیشد؟ -فقط میتونم بگم خداروشکر که به لمس و جنس مخالف حساس نشده وگرنه کارمون خیلی سختتر میشد. دست خودش نبود که با لحن…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۹2 سال پیشبدون دیدگاه خدایا من اصلاً تحمل این حجم از خوشی را نداشتم. دستش را روی سرم کشید و موهایم را به یکطرف سوق داد. –…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۸2 سال پیشبدون دیدگاه با تعجب به اروند زل زدم. حمایتش شیرین اما تعجب برانگیز بود. این خانه که به نام من نبود چرا باید همچین دروغ بزرگی را…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۷2 سال پیشبدون دیدگاه باقی روز در بین عیادت ها و حال پرسیدن های بیشمار گذشت. خیلی ها آمدند و رفتند اما خبری از عموصالح و همسرش نبود! …
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۶2 سال پیشبدون دیدگاه افرا: -حاضری؟ -آره اما پامو چیکار کنیم؟ با یک نایلون بزرگ داخل آمد و مقابله پایم زانو زد. -اینو میپیچم دورش اما…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۵2 سال پیشبدون دیدگاه -من دنباله اذیت کردنت نیستم افرا فقط نمیخوام دیگه هیچوقت تو یه موقعیت شبیه چیزی که گذروندیم قرار بگیریم. این بیخبری از تو، اینکه نمیتونستم پیدات کنم…
رمان زنجیر و زر پارت 1042 سال پیشبدون دیدگاه افرای مهربانش هم با وجود همه ترس ها و غم هایی که داشت، لبخند آرامی به پدرش زد. -خوبم بابا تو فکر منو نکن…خدایی نکرده یه…
رمان زنجیر و زر پارت 1032 سال پیشبدون دیدگاه حرص و خشمش ذرهای کم نشده بود. اما آنقدر دلتنگ و دل نگران بود، آنقدر دلش برای عطر تن افرایش تنگ شده بود که طاقتی…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۲2 سال پیشبدون دیدگاه مرد با دیدنش دست و پایش را گم کرد و با شدت بیشتری سعی کرد که خودش را آزاد کند. -تو… تو هیچ معلومه چ..چه…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۱2 سال پیشبدون دیدگاه -الو… چه خبر؟ -آقا اروند سلام من الآن از ادارهی پلیس میام همه کارارو انجام دادم. اما خب میدونید دیگه باید چند ساعت دیگه بگذره تا…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۰2 سال پیشبدون دیدگاه گریههای هستی اعصابش را خرابتر میکرد. اشک ریختنهایش مثل افرا معصومانه بود و خبری از آن شیطنتهای همیشگی نبود. وقتی درست مثل افرا مشتش را…
رمان زنجیر و زر پارت ۹۹2 سال پیشبدون دیدگاه صدای جیغ بلند ناخواستهام با جیغ لاستیکها همزمان شد و با شدت روی آسفالتهای سخت افتادم. سرم محکم روی زمین کوبیده شد و تنم…
رمان زنجیر و زر پارت ۹۸2 سال پیشبدون دیدگاه جیغ بلند و دلهره آورم با تیزی که زیر گلویم حس کردم قطع شد. در چشمانش رگه های خون دیده میشد و گلو و گردن…
رمان زنجیر و زر پارت ۹۷2 سال پیش۲ دیدگاه خدایا چه بلایی سرم آمده بود…؟! -سـورپرایز… جوون از خوشحالی زبونت اومد مگه نه؟ میدونستم. مطمئن بودم وقتی ببینیم این شکلی میشی! دوباره هر…
رمان زنجیر و زر پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه مطمئناً مثل تاشچیان ها جوابم را با توپ و تشر نمیداد. -اروند؟ -جونم؟ -یه چیزی بگم؟ -دوتا بگو چشم…