رمان زنجیر و زر پارت ۱۰۶

4.5
(32)

 

افرا:

 

 

 

 

-حاضری؟

 

-آره اما پامو چیکار کنیم؟

 

با یک نایلون بزرگ داخل آمد و مقابله پایم زانو زد.

 

-اینو می‌پیچم دورش اما حواست باشه آب نخوره.

 

-خب

 

همانطور که منتظر بودم تا گچ پایم را با نایلون بپوشاند به این فکر کردم که اولین بار است او را تا این حد آشفته می‌دیدم.

 

مثل همیشه موهایش را آراسته نکرده بود و سیگار را با سیگار روشن می‌کرد.

 

-آهــان حالا شد.

 

سر بلند کرد. چشمان قرمزش قلبم را به درد آورد.

 

-دیشب اصلاً نخوابیدی نه؟

 

مکث کرد.

 

-اروند؟

 

-نتونستم!

 

-چرا مگه…

 

ناگهان یاد این افتادم که چگونه با پررویی تخت خوابش را قصب کرده بودم.

 

-بخاطر من آره؟ چون اینجا بودم نتونستی بخوابی!

 

چشم گرد کرد.

 

-جوکه سالو ببین. اینو از کجا اوردی اونوقت جوجوخانوم؟!

 

-اَلکی انکار نکن. از امشب من می‌رم تو اتاق خودم دیشبم خیلی می‌ترسیدم وگرنه…

 

نیم خیز شد و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.

 

-افرا من کنار تو می‌تونم هم پر آرامش ترین و بهترین خواب عمرمو داشته باشم و هم این‌که بی‌خواب‌ترین مرد دنیا بشم!

 

-یعنی؟ یعنی چی؟!

 

-از یه طرف اِنقدر حس خوبی به آدم می‌دی، اِنقدر پر آرامشو قشنگی که می‌شه پیشت باشم و از همیشه راحت‌تر بخوابم اما از یه طرفم اِنقدر خیره کننده‌ای، اِنقدر چشم نوازی که اگه یه ثانیه نگاهم روت قفل کنه نمی‌تونم چشم بردارم و مجبورم تا خود صبح بشینمو ستایشت کنم اما بی‌خوابی دیشبم هیچ ربطی به شما نداشت خانوم کوچولو چند تا کار عقب افتاده داشتم که باید حلشون می‌کردم… همین.

 

کیش و مات…

طوری لالم کرد. طوری همه‌ی وجودم را با چند جمله تکان داد که مطمئن بودم بعد از شنیدن این جملات دیگر هیچوقت نمی‌توانم از اقیانوس دوست داشتن این مرد فرار کنم!

 

اصلاً دلیلی هم برای فرار کردن وجود نداشت…

 

 

 

تجربه این حس و حال حتی اگر در پایان راه چیزی جز یک مرگ وحشتناک هم نباشد، شیرین ترین اتفاق زندگی‌ام است.

 

هر بار که به دنیا بیایم، اگر هزاران بار هم به دنیا بیایم، هیچ راهی جز با او بودن انتخاب من نیست و نخواهد بود…!

 

-اینم از این تموم شد… حالا بریم.

 

همانطور که ماه و مبهوت بودم آرام گفتم:

 

-کجا؟

 

-حموم دیگه عزیزم کجا می‌خوایم بریم با این وضعت؟

 

-هووم… آره باشه.

 

-خوبه که زود راضی شدی مهمون می‌خواد بیاد.

 

یکدفعه دوزاریم افتاد.

 

-چـــی؟!

 

-گوشم کَر شد چرا جیغ می‌زنی؟

 

-تو الآن چی گفتی؟ ب..بریم حموم؟

 

-آره

 

-دوتایی؟!

 

-صددرصد!

 

کم مانده بود از شدت این شوک های یکدفعه‌ای غش کنم.

 

-من… من ع..عمراً با تو حموم نمیام!

 

ایستاد و دستانش را در جیب کرد.

 

قامت مردانه و هیکل فوق‌العاده روفرمش هیجان زده‌ام می‌کرد.

 

-افرا به نظرت با وجود دست و پای شکسته و این همه جای زخمی که رو تنته، من به شما اجازه می‌دم تنها حموم کنی؟ بیفتی و این دفعه بیشتر درب و داغون بشی؟ خودت جواب این سوالو بده!

 

ناله‌وار گفتم:

 

-اروند لطفاً! اصلاً… اصلاً همینجوری می‌مونم، هر وقت گچ پام باز شد اون موقع خودم می‌رم.

 

ابرو بالا انداخت و یک قدم جلوتر آمد.

 

-هوووم… هر وقت گچتو باز کردی؟ یعنی چهل روزه دیگه؟ فکر نمی‌کنی تا اون موقع کپک می‌زنی عزیزم؟!

 

-…

 

-پاشو افرا هر لحظه ممکنه بابات ایناهم بیان.

 

 

 

 

-خب… خب اصلاً با عمه‌م می‌رم. مگه قرار نیست امروز بیاد؟ چند ساعت دیگه هم صبر می‌کنیم بعد می‌رم.

 

-نمی‌خواد خوشم نمیاد تا وقتی که خودم هستم یکی دیگه کاراتو انجام بده.

 

ضربان تند قلبم را به وضوح می‌شنیدم و تنم یخ‌زده بود.

 

دستش را دور کمرم انداخت و بلندم کرد.

 

-وزنتو بنداز رو من… یا اگه سختته می‌خوای تا حموم بغلت کنم؟

 

-اروند من اینجوری واقعاً اذیت می‌شم!

 

کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند.

 

-افرا چرا مجبورم می‌کنی که اِنقدر کارای کلیشه‌ای انجام بدم؟

 

-هان؟!

 

-از اونجایی که گفتن من شوهرتم نزدیک‌ترین کَسِت پس اگه لخت ببینمت هیچ مشکلی نداره خیلی تکراریه، در عوض می‌گم به خودت بیا زن زوجای دیگه در مورد کی رو باشه کی پایین بحث می‌کنن…اونوقت تو نیم وجبی دنباله چی هستی دقیقاً که یه حمومه اجباریم رَد می‌کنی؟!

 

خشک شدم و ستون فقراتم صاف شد.

 

-بقیه در… در مورد این‌که کی رو باشه کی ن..نه بحث می‌کنن؟ هــــیـــن ارونـــــد خیلی بی‌تربیتی اصلاً دیگه حق نداری با من حرف بزنی تو!

 

بلند خندید و سر شانه‌ام را بوسید.

 

-خیلی‌خب چیزی نگفتم که!

 

کمی بعد برخلاف تصورم هر کار کردم راضی نشد.

 

اروند شخصیت عجیبی داشت.

آرام بود و مهربان اما اگر در انجام کاری مصمم می‌شد، اگر خودش درست و غلط یک چیز را می‌سنجید و به نتیجه می‌رسید، هزاران نفر هم که جمع می‌شدند نمی‌توانستند چیزی خلافه عقیده‌اش به او القا کنند!

 

این خلقیاتش هم آرامم می‌کرد و هم می‌ترساندم.

 

اگر روزی تصمیم می‌گرفت از من بگذرد، اگر با اشتباهاتم از دستش می‌دادم، هیچکس نمی‌توانست او را به من برگرداند… حتی خودم!

 

 

 

دستش به سمت پیراهنش رفت، بلند جیغ زدم.

 

-چت خب؟!

 

-نگو که می‌خوای لباستو در بیاری؟ ا..اروند اینو به من نگو!

 

-عزیزم، خوشگلم، شیرین عسلم، اگه متوجه باشی همه دنیا بدون لباس می‌رن حموم!

 

پوستم سوزن سوزن می‌شد و مطمئن بودم در این لحظه هیچ فرقی با یک گوجه‌فرنگی کامل ندارم.

 

-پس ح..حداقل شلوارک تو در نیار تو رو خدا!

 

کلافه سر تکان داد و وقتی دید خیلی بیش از حد تصورش صفر کیلومتر هستم، خود شروع به درآوردن لباس هایم کرد.

 

آنقدر جیغ جیغ کردم که از خیر در آوردن لباس زیرها گذشت اما وقتی مرا در بغل خودش و در وان نشاند، وقتی دستانش با نرمی روی پوست تنم حرکت کرد و موهایم را شست، تازه فهمیدم خجالت می‌تواند جنبه های دیگری هم داشته باشد!

 

از یک طرف در گرما می‌سوختم و از طرفی دیگر تنم از تو یخ زده بود.

 

آروم باش!

 

سریع حفظ ظاهر کردم.

 

-من… من آرومم خوبم خ..خیلی خوبم.

 

لیف را نرم روی گردنم کشید و موهایم را عمیق و طولانی بوسید.

 

-من بیشتر از هرکسی تو این دنیا مراقبتم. قول می‌دم که باشم. تا تو نخوای حتی سر انگشتمم بهت نمی‌خوره پس راحت باش و به چیزی فکر نکن عروسک!

 

خجالت زده از رفتار احمقانه‌ام سرم را به شانه‌اش تکیه دادم و چشم بستم.

 

انگار آن دختری که می‌خواست با پوشیدن لباس خواب های افتضاح شوهرش را تحریک کند و با رابطه داشتن جای پای خود را محکم کند، من نبودم!

 

اما اروند عجیب شده بود.

خیلی عجیب‌تر از روزهای اول…!

 

این اروندی که می‌گفت تا من نخواهم لمسم نکند و با کسی که مرا فقط یک مسئولیت می‌دید و می‌خواست کمکم کند، زمین تا آسمان فرق داشت!

 

این اروند می‌گفت تا من نخواهم!

یعنی اگر من می‌خواستم مشکلی نبود؟!

یعنی آماده پذیرش کامل من در زندگی‌اش بود؟!

 

می‌شد به تغییر احساساتش، به عاشق شدنش امیدوار باشم…؟!

 

 

 

_♡_

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x